جزوه سرالاسرا استاد علیپور جلسه 37 الی 40
جلسه 37، جلسه 38، جلسه 39، جلسه 40
بسم الله الرحمن الرحيم
خدا انشاءالله توفيق دهد در اين قسمت بحث، از كتاب سرالاسراء – شرح درسهاي سري اخلاقي مرحوم علامه طباطبائي رضوان الله عليه كه براي شاگردان مخصوص، تدريس فرموده اند و مرحوم آيت حق، رحمت واسعه، حاج آقاي سعادت پرور كه در آن جلسه، جمع آوري فرمودند و با دقت بيشتر اين زحمت را كشيده اند – استفاده كنيم. منتها مرحوم علامه طباطبائي رضوان الله عليه، اين بحث ها را مخصوص به آن شاگردان سري خود كه در دستورالعمل ها موفق بودند و يا به طور جدي مشغول بودند [تدريس مي كردند]. و اين ها را نه به عنوان درسهاي علمي كه صدها نفر از آن استفاده مي كردند. [كه اين جلسات] براي آنها نبود. مخصوص آنهائي بود كه در مراحل عملي، چيزهائي مي فهميدند. از خدا بخواهيم كمك كند تا بتوانيم فهم اين مطالب را – كه حتما همراه با عمل، قابل فهم است – عنايت فرمايد.
اين حديث كه به حديث معراج مشهور است، يك ويژگي خاصي دارد. استاد، خداست. شاگرد، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم است. جلسه، خلوت انس[است] ؛ آنچنان خلوتي كه حتي براي جناب جبرئيل هم اجازه ورود به آن جلسه نبود. استعداد مربي، در بي انتهائي خدا و استعداد شاگرد، در حد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم و جلسه اخلاق هم در چنين خلوت. و حضور، نه فقط حضور قلب، [كه] حضور تمام موجوديت اين شاگرد آن مربي [مي باشد]. پيداست كه اين مطالب، چقدر بلند است. دوم اينكه، مطالبي كه در اين حديث است، درست است كه همه، يا بيشتر اين ها را بارها شنيده و خوانده ايم، اما آن مطالبي كه در اين حديث آمده و در چنين شرايطي بيان شده، جايگاه آن مطالب را نشان مي دهد كه اين كلمات، جايگاهش در آن مقامي است كه نه سوال كننده اي مثل حضرت، سوال سبك و كم ارزش مي پرسد. سوالي را كه در نهان روحش است، آن را خواهد پرسيد و جواب هائي كه خدا براي اين شاگرد با استعداد مي فرمايد، جوابي خواهد شد كه كليد زندگي و هستي اين سالك خواهد بود. جلسه، بين دو انسان نيست كه تحت شرايط خود سوال مي كنند. سوالات، حساب شده [است] و كلمه كلمه اين سوالات، كليدي و جوابها هم از خداي حكيم، جوابهاي كليدي [مي باشد]. پس كلماتي را كه در اين حديث مي خوانيم، حتي كلمه به كلمه اين حديث علاوه بر راهگشائي در سلوك الي الله با اين ديد كه جايگاه اين كلمات، در مسائل اخلاقي ما چيست، قابل توجه است. پس اگر ديديم در اين بحث ها، مطالب براي ما حل نمي شود، برگرديم ببينيم در عمل چه نواقصي داريم كه نمي گذارد اين مطالب، قابل فهم باشد. و از اين به بعد، جلسات، با جلسات قبلي فرق خواهد داشت. اما اينجا خود ما هستيم كه مطالب را چه جوري و در چه عمق و كيفيت و كميتي بگيريم و با حالات دروني، تطبيق بدهيم ؛ بلكه بالاتر، حالات دروني مان را با آنها تطبيق بدهيم :
" ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم سال ربه سبحانه ليله المعراج فقال : يارب ! اي الاعمال افضل ؟ فقال الله عز و جل : ليس شئي افضل عندي من التوكل علي و الرضا بما قسمت."
(سرالاسراء – چاپ چهار جلدي – احياكتاب – 1385 – ج1 – ص26 – و ارشاد القلوب – ج1 – باب54 – ص194)
همانا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم پرسيد از پروردگارش در شب معراج پس گفت " اي پروردگار من ! (اين جلسه، جلسه تربيتي است. نمي گويد يارحمان. خدا را به اسم رب مي خواند. اي آنكه من پرورش شده تو هستم ) كدام كارها، با فضيلت ترين است. پس خداي عز و جل فرمود : هيچ چيزي نيست با فضيلت تر پيش من، از توكل بر من و راضي شدن و خوشنود شدن به آنچه قسمت او كرده ام.
معناي توكل، از جمله آن كلماتي است كه در مساله سير و سلوك، جايگاه خاصي دارد. اولا حضرت، از سوالات جوارحي پرسيده : " چه كاري با فضيلت تر است ؟" [اما] خداوند با لطف تربيتي خود، او را بالا مي كشد و جواب را از اعمال جوارحي نمي دهد ؛ جواب از اعمال قلبي مي دهد : توكل و رضا ؛ كه يك امر قلبي است. توجه شاگرد را بالا مي كشد و از عمل قلبي جواب مي دهد. پس معلوم مي شود اين توكل آنقدر مهم است كه اگر براي سالك حل شود، خيلي از مسائل سيروسلوك برايش حل خواهد شد. حل اين [مساله در گرو] اين است كه ما، از توحيد خيالي بيرون بيائيم. در دستورالعمل ها طوري عمل كنيم كه حداقل، اقل معنايش را كه خودمان را مستقل ببينيم و خدا را مستقل ببينيم، از اين دربيائيم. تا از اين [تصور] در نيائيم، صدها جلد كتاب هم بخوانيم، حل نخواهد شد. اين را بايد بفهميم كه [اگر تصور ما اين باشد كه] من هستم و خدا هست، هيچيك از مسائل معنوي را نخواهيم فهميد.
مثلا همين معناي توكل : ما يك معناي لفظي داريم كه كسي، كس ديگر را وكيل مي كند كه كاري را برايش انجام دهد و [آنوقت مي گويد] ما هم راضي هستيم. چنين معنائي مانند زندان، نمي گذارد ما توكل به خدا را متوجه شويم. در اين توكل معمولي، دو وجود مستقل هستند و عجيب اين است كه در اينجا موكل، بالاتر از وكيل است و وكيل در اجاره موكل است. پس ببينيد چقدر عوضي است ؟! اين، شرك بزرگي مي شود : ما اجازه داديم به خدا كه هرچه مي خواهد در مورد ما بكند! ما كل موجوديتمان از خداست. حالا چه رسد كه ما بخواهيم با چنين تصوري، معناي وكالت را در خود حل كنيم. مشكل از همين جاست كه نمي گذارد بقيه معاني توكل را درك كنيم.
در جلسات گذشته مثالي عرض شد كه مثلا كسي در يك كوه بزرگ شده و از برق حتي اسمي هم نشنيده است. و در آن ده، ثروتمندش، شبها چراغ نفتي روشن مي كند و بقيه اين را هم ندارند و فقط شمع روشن مي كنند، حال به چنين كسي بگوئيم : چراغي مي خواهيم به اينجا بياوريم كه اينجا را مثل روز روشن كند. چون شناخت او از چراغ، همان چراغ نفتي است، تصور مي كند كه حتما بايد نفت و شيشه و... باشد. [يعني] همين معلومات ذهني خود را در صد ضرب مي كند كه بتواند چنين چراغي را تصور كند. ذهن او در زندان معلومات ذهني خودش است. اين نمي گذارد كه بفهمد ممكن است چيزي منهاي همه اين ها و با نوري قوي تر از اين هم موجود باشد. فلذا در هنگام سيم كشي مي گويد : اين نفت در كجا جا مي گيرد ؟ مخزن نفت آن كجاست ؟ شيشه بزرگ در كجاست ؟.... ولي اگر به انرژي الكتريكي، شناخت داشت، همه اينها بيرون مي ريخت. اول بايد آن اصل مطلب حل شود و بقيه مسائل، خود به خود حل مي شود. تا زماني كه وقتي لغت توكل و تفويض مطرح مي شود، ما در اين دره طبيعت هستيم و غير از اين، معناي لغوي به ذهن نمي آيد، همان معنا را در بينهايت ضرب مي كند و [آن را معناي توكل به خدا مي داند] پس تضاد پيش مي آيد.
مي گويد : حالا من عقل خودم را به كار ببرم ؟ آخه مي گويند به خدا توكل كن. يا اينكه به خدا توكل كنم ؟ آخه من خودم عقل دارم. مي گويند اين را به كار بگير. بايد به بركت دستورالعمل ها فهميد كه اين وكالت، يك مطلب ديگري است. آنجا اين نيست كه ما وكالت به خدا مي دهيم. بلكه اين است كه ما مي فهميم كه خدا وكيل است و اجازه من دست خداست. نه اينكه دست خودم است و اگر نخواهم، نمي شود و به خدا اجازه نمي دهم. وقتي مساله توحيد حل شد، اين بينا مي شود كه اصلا اختيار و اراده من دست اوست ؛ چه بدانم يا ندانم. فرقش اين است كه اگر بدانم، يك وضع زندگي پيش مي آيد و اگر ندانم، يك طور ديگر. مساله اين نيست كه امروز با عقل خودم مي خواهم كار كنم، پس حالا ديگر خدا وكيل نيست. اين ديدگاه، مرا يك جور بار مي آورد و آن كيفيت زندگي من، يك تاثير دارد و آن بينش دوم كه همين عقل و اراده هم در اراده اوست، يك وضع ديگري پيش مي آورد.
اگر سوال شود كه پس مساله، جبري شد و عقل من با اراده او اثر مي گذارد، اين شبهه جبر، بازهم به خاطر عدم توجه به آن توحيد است كه بايد داشته باشيم. پس اينجا [هم] من را توجه مي دهد به عمل ها كه متوجه شوم [بدون عمل نمي توان معناي اين مطالب را فهميد.] اين جبر كه مطرح مي شود، دوجور است. يكي به معناي جبر مطلق است و يك جبر به معناي اين هست كه اين اختيار من جزئي از آن جبر است. مثالي مي زنيم تا مطلب روشن تر شود :
يك فرمانده دستور مي دهد كه فلان كار بايد در عرض يك ساعت انجام بگيرد. حالا اگر اين كار در دو ساعت انجام بگيرد، اراده فرمانده اعمال نشده است. حالا اگر اين فرمانده دستور بدهد كه اين كار در مدت يك ماه انجام گيرد، حالا اين آقا به خيال اشتباه خود اين كار را در عرض يك ساعت، درست هم انجام بدهد ؛ بازهم اراده آن فرمانده تحقق نيافته است. چون يكي از اجزاي دستور، در مدت يك ماه بودن است. نه اينكه چون زود انجام داده، اطاعت كرده. نمي گوئيم اين آقاي فرمانده اراده اش ضعيف بوده [به خاطر صدور دستوري كه بايد در مدت يك ماه انجام گيرد] يا آن فرد، اطاعتش زياد بوده [به خاطر انجام آن دستور در مدت يك ساعت.]
حال خداوند براي حيوانات، اراده كرده كه در مورد آنها، جبر مطلق باشد. و براي انسان هم اراده كرده كه با اراده خود آنها باشد. يعني اراده من جزء اراده خداست. خصوصياتي كه عقل و اراده من دارد، خودش نوع ديگري از اراده خداست. پس وقتي من كاري انجام مي دهم، اين ارده خداست. پس همين كه من عقل خودم را خوب به كار مي برم _ منهاي هوي و هوس و عقده ها و تحريكات ديگران و.... _ آنچه كه عقل من، مرا راهنمائي مي كند و به آن گوش مي كنم، اراده خدا دارد اعمال مي شود. جدا از هم نيست. اگر اراده من به كار مي رود و استقامت مي كند، دارد اراده خدا را تحقق مي دهد. وگرنه منهاي اذن خدا كه من چنين اراده اي نداشتم و اثري هم نداشت. پس اين به كار بردن عقل _ با توجه به اينكه اراده خدا دارد اعمال مي شود _ اين [خود] توكل است. حالا يك دفعه نتيجه نداد و نتيجه معكوس داد، روشن است : من كه علم الهي ندارم كه اين كار كه انجام مي دهم، دقيقا اراده خدا بود. نقص علم من باعث شد كه اراده خدا بر اين باشد كه نتيجه معكوس بدهد.
مثلا مكانيكي را در نظر مي گيريم كه از دستگاهي سر در نمي آورد. لذا دستورالعملي را از مهندس دريافت مي كند. حال در جائي، كم كاري يا زياده روي مي كند و نتيجه معكوس مي گيرد. مي آيد پيش مهندس و مي گويد من دستورالعمل را اجرا كردم پس چرا معكوس شد ؟ مهندس مي گويد : اين دستورالعمل را در چه هوائي انجام داده اي ؟ مي گويد در تابستان. مهندس مي گويد اين دستورالعمل، اصلا براي زمستان بود.
دنيا و نظام آفرينش كه همان چند تا دستورالعمل نيست. [كار، درست] نمي شود و چون هوسم مي خواهد كه برسم، دچار اضطراب مي شوم. اما اگر توكل داشته باشم، مي فهمم كه اراده خدا بر اين بود كه اين كار، نتيجه عوضي بدهد، به خاطر آن نقصي كه در علم من بود. [پس شخص متوكل] برمي گردد، بيدار مي شود و عامل ها را بررسي مي كند ؛ به جاي بدوبيراه گفتن به زمين و زمان و سست و افسرده بودن. به جاي نا اميدي كه درست فرصت است براي شيطان كه كارش را بكند، برمي گردد و محاسبه اش را دقيق تر مي كند و به جدي بودن اسرار عالم پي مي برد و همين باعث مي شود كه شناختش چندين برابر شود. مثلا آن آقاي مكانيك، اگر همانجا دستگاه را بشكند كه با اين دستورالعمل نمي شود، با آن وقتي كه پيش مهندس مي آيد، خيلي تفاوت دارد.
يا اگر پيروز شد، هيچوقت غرور و خودبرتربيني كه من اين كار را كردم و چنان شد، نيست. چون مي بيند كه اگر خدا چنين خاصيتي به عقل و اراده من نمي داد، من چگونه اين كار را مي كردم. اين در واقع، اراده خدا بود كه با چنين آفرينش عقل و اراده من، اين كار را كرده. يعني ديگر از خودش نمي بيند. فرماندهي دستور داده كه اين كار در مدت يك ماه انجام گيرد، اراده من نبود.
پس توكل به خدا، توجه به اين است كه امورات عالم در تدبير خداست ؛ در اعمال، اراده خداست. و درست برعكس توكل انسان به انسان، اين من نيستم كه به خدا اجازه مي دهم. يعني توجه مي كنم كه كارها در مديريت رب عالم است. و اراده من و عقل من در اراده اوست. پس با رسيدن به اين معناي توحيدي (نه از نظر ذهني) اگر از باطن روشن شود، آنجاست كه آنقدر شيرين خواهد شد كه انسان، احساس تنهائي نخواهد كرد و احساس قدرت خواهد كرد.
بسم الله الرحمن الرحيم
در بحث سرالاسراء فرمود كه : " ليس شيئ افضل عندي من التوكل علي و الرضا بما قسمت. يا احمد ! وجبت محبتي للمتحابين في و وجبت محبتي للمتعاطفين [للمتقاطعين] في، و وجبت محبتي للمتواصلين في، و وجبت محبتي للمتوكلين علي. "
خلاصه بحث توكل، اين شد كه توكل به خدا مثل توكل انسان به انسان نيست كه انسان به كسي اختيار بدهد و بگويد تو اينكار را از طرف من وكيل هستي. عرض كرديم چنين توكلي نوعي داشتن اراده برتر از طرف موكل به وكيل است. اگر ما چنين معنائي را در توكل خدا حساب كنيم، شرك بزرگي است. كه من به خدا تفويض اختيار كنم و بگويم تو هر چه مصلحت مي داني، آن را انجام بده. ما چه هستيم كه چنين اختياري بدهيم يا ندهيم ؟ عرض شد كه توكل در باره خدا اين است كه انسان، چه بخواهد يا نخواهد، چه بداند يا نداند، تحت اراده و ربوبيت حق است و اراده او تحت اراده خداست.
اين واقعيت را وقتي توجه پيدا كند، اين توكل است. يعني وقتي متوجه شد كه هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد. و اگر هم من اختيار دارم، او به من داده و همين اختيار من هم از مديريت اوست. در چنين حالتي در انسان، آرامش خاصي ايجاد مي شود كه اين رضا است و اين حالت، توكل نام دارد. عرض كرديم كه كلمات اين حديث، ارتباط خاصي دارند. اين كلمات، به لحاظ موقعيت اين حديث، فوق العاده بلند و معني دار است. حتي ترتيب كلمات هم معنائي دارد.
پس توكل، توجه و معرفت به اين حقيقت شد كه من مستقلا داراي هيچ اراده و تصميم و اختياري نيستم و اگر اين اختيار را دارم، اراده او مرا چنين آفريده كه من چنين اراده اي داشته باشم. با چنين ديدگاهي، زندگي انسان يك حالت رضا پيدا خواهد كرد. پس اثر توكل، رضا است. فلذا مي فرمايد : " افضل شيي پيش من از توكل بر من و رضا به آنچه قسمت كردم، نيست."
رضا، يك حالت دومي است در انسان كه وقتي يك حادثه اي، شيئي، يك فعلي و يا هرچه، موافق طبع انسان شد، از اينكه اين شيي، موافق طبع انسان است، از اين موافق بودن، يك حالتي در روح و روان و نفس پيدا مي شود كه آن حالت را رضا گويند. براي اينكه مطلب، محسوستر باشد و معناي لغوي رضا را در زندگي مان تطبيق بدهيم و متوجه شويم تا با توجه به معناي رضا، [براي فهميدن معناي] رضا در مورد خدا آمادگي پيدا كنيم، مثالي را عرض مي كنيم : مثلا ما در بيابان، به شدت تشنه هستيم و طبعمان به شدت، آب گوارا و شربت خوشمزه اي را مي خواهد. در اين هنگام، اگر يك آب شور و بدمزه و گرمي را بخوريم، اين موافق طبعمان نيست و به همين دليل، حالت رضا در نفس، حاصل نمي شود. اما اگر در همين حالت، يك آب سرد و گوارائي يا يك شربت سرد و گوارائي را بخوريم، حالت رضا به وجود مي آيد.
پس سه تا وضعيت است : 1 – خواست نفس من – 2 – شربت خوشمزه گوارا – 3 – از تماس نفس من به اين شربت گوارا، يك حالتي پيدا خواهد شد كه آن، رضا است. اين احساس را كه نمي توان به زبان آورد و بيان كرد و فقط انسان خودش احساس مي كند كه اين حالت چيست، آن همان رضا است. چون آنچه كه طبع مي خواسته و آنچه كه به آن رسيده، موافقت با آن طبع بوده، آن موافقت، همان رضا است. حال، در همين زندگي ما، انواع و اقسام رضا پيدا شده : در شنيدن، در ديدن، در پوشيدن،.... همان حالتي كه ايجاد مي شود، آن رضا است. پس اين مسائل را با ذهن و خيال نمي توانيم حل كنيم. با تلقين و ذهن و خيال نمي شود. حقيقتي است كه بايد در وجود انسان، ظهور و وجود پيدا كند.
پس اينكه خدا مي فرمايد آنها توكل به من مي كنند و راضي مي شوند به قسمت من، اين با هيچ يك از مسائل علمي ايجاد نمي شود. تا توكل ايجاد نشود، رضا تحقق پيدا نخواهد كرد و رضاي حاصل از توكل به خدا، غير از رضاي حاصل از توكل انسان به انسان است. مانند همان تفاوت كه در توكل بود. اينجا وقتي ما به اين نتيجه مي رسيم كه آنچه رضاي خداست و اراده او، آن خواهد شد، (البته اينكه رسيديم. نه اينكه ذهني قبول كرديم. تا اين حاصل نشود، رضا حاصل نخواهد شد) اگر من از بين رفت و هرچه شد، اراده خدا شد، پس موافقت با من هم نمي تواند باشد. قبلا من خود را مستقل مي دانستم و هرچه با آن موافقت داشت، رضا ايجاد مي شد. حالا وقتي مني نيست و رسيدم به اينكه اراده من تحت اختيار اوست، آن رضا هم از بين مي رود.
پس [در اينصورت جديد] موافقت با مني خواهد شد كه خودش را در جلوه اراده خدا مي بيند و در نتيجه موافقت با اين وضعيت جديد، آن رضاي جديد را ايجاد خواهد كرد كه با آن رضاي قبلي فرق ريشه اي دارد. و در قرآن هم نمونه هائي از اين رضا را فرموده است. كه يادداشت كرده بودم خدمتتان عرض كنم اما در دسترس نشد. فقط آنچه در دسترس است اشاره مي كنيم. در سوره توبه آيه 24 همان مساله رضا را بيان مي كند : " قل ان كان آباوكم و ابناوكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها.... "
ملاحظه مي كنيد در اينجا صحبت از آبا و اجداد و.... مي كند. وقتي به مساكن مي رسد مي فرمايد آنچه كه شما رضايت پيدا مي كنيد به آن. يعني مساكن موجب رضاي شماست. و آيه ادامه دارد و جلسات بعد انشاءالله بحث مي شود. شاهد ما همين مساكن و رضايت است. اين مسكن هائي كه ما به آنها عادت كرديم و زندگي مي كنيم، شايد احساس رضايت به دليل عادت كردن، محسوس نباشد. اما قرآن مي فرمايد مسكن، رضايت مي آورد. اگر معناي مسكن را بفهميم، مي دانيم يعني چه. [مثلا رضايت از مسكن] در اين حالت كه هر وقت تشنه هستيم آب مي خوريم و هر وقت خسته هستيم مي خوابيم و.... خيلي محسوس نيست، آن وقتي كه انسان در مسكن ساكن باشد. آن وقت معنا پيدا مي كند كه در تلاطم قرار گيرد.
مثلا كسي راه را گم كرده، حيوانات وحشي او را دنبال مي كنند، گرسنه و تشنه است و در سرماي شديد قرار گرفته و خطر يخ بستن او را تهديد مي كند، در اين هنگام تمام درونش در تلاطم است. حالا در يك چنين وضعيتي، وارد در يك محل كاملا مناسب گرم با تمام امكانات شود. اينجاست كه آن تلاطمات آنچناني، به سكون مي رسند. و از اين سكون در اين محل، يك حالتي در انسان ايجاد مي شود كه اين حالت رضا است. [اينجا مي بينيم كه] چگونه تلاطم درون او را ساكن كرد و از اين سكون، آن احساس رضا به وجود آمد. پس ما اگر دقت كنيم، رضا حالتي است كه تلاطمات انسان را ساكن كند و از ساكن شدن آن حالت در انسان ايجاد مي شود. پس اگر به بيانات مختلفي كه در قرآن در باره واژه رضا فرموده است، دقت كنيم مي فهميم كه رضا نقش مهمي در زندگي دارد و تلاش و تلاطمات انسان به خاطر كسب رضا است. پس اگر انسان توكل كرد و از اين من خيالي رها شد، آنجا هرچه خدا قسمت كرده، آن حالت رضا ظهور پيدا خواهد كرد. اگر اين رضا در انسان ظهور پيدا كند، انسان آمادگي پيدا مي كند، براي يك مرحله ديگري از زندگي توحيدي كه در بقيه حديث است : " و وجبت محبتي للمتحابين في و وجبت محبتي للمتعاطفين [للمتقاطعين] في و وجبت محبتي للمتواصلين في و وجبت محبتي للمتوكلين علي "
اين رضا هست كه ثمره آن در محبت مي شود. حب يك حقيقت ديگري است در درون انسان كه با از بين رفتن آن من حيواني و به وجود آمدن آن رضا، اين ظهور خواهد كرد. در مورد اين حب، چون يك خورده بحث بيشتري بايد بشود، مقداري را در اين جلسه عرض مي كنيم تا مقدمه باشد براي ادامه در جلسه بعد.
مي فرمايد : " وجبت محبتي للمتحابين في ". متحابين، [يك حب] بين الاثنين است. يعني دو نفر به همديگر اظهار حب كنند و به همديگر محبت نشان دهند و اين محبت، انگيزه اش " في " باشد. نفرموده "في سبيل الله "، نفرموده "بالله". خوب همه اينها در باره خداست ديگر : به خاطر خدا يا در راه خدا. اينها را نفرموده، فرمود : "في". اين ياي متكلم در قواعد عرب، نكته لطيفي است. هر چه لفظ كوتاهتر مي شود، به معناي دقيقتر و لطيف تري اشاره مي كند. هرچه معنا، سنگين تر مي شود، الفاظ هم سنگين تر مي شود. اينجا مي فرمايد "في". حتي خود لفظ " الله " هم كه حرفهاي بيشتري دارد، اين هم برگشته و لطيف تر شده و فقط شده " في "، من. فرق مي كند يك وقت اسم كسي را صدا مي زنيم و يك وقت، خود خودش را. در اين في تطابقي است نسبت به " الله "، نسبت به " في سبيل الله ". اين تطابق، همان معناي رضا است. منتها آن رضائي كه تطبيق مي كند در ضمير ياء، غير از آن است كه در نفس حيواني من تطبيق مي كند ؛ آنجا به زبان ما صحبت مي كند.
در ادامه حديث، اين شبهه را حل مي كند : اينطور نيست كه اين كار شما، درست همان است كه من مي خواستم و حالا كه مطابق خواست من شد، شد رضاي من. در مورد انسان، اين معنا را مي رساند اما در مورد خدا اينطور نيست. [بلكه] در بيان مطلب، با زبان ما اينطور بيان مي فرمايد. تمام بيانات خداوندبا زبان ماست وگرنه، واقعيت بالاتر از اين هاست. [پس فرمود] هركس با يكديگر محبت كند در رضاي من.
تا زماني كه ما به [دستورالعملها عمل نكنيم اينها را متوجه نمي شويم]. اين ها واقعيتي است كه جلسه قبل عرض شد كه در حديث معراج، مربي خود خداست و شاگرد، پيامبر است. جلسه اي كه نمونه اي مانند آن در عالم نيست. پس معلوم است كه اين حديث و اين دستورالعمل ها در چه عظمتي است. پس تا انسان در دستورالعمل ها موفق نشود، شايد نه تنها اين مطالب دقيق، سودي به حال او نداشته باشد بلكه حتي ممكن است مشكل ايجاد كند. مثلا يكي از عزيزان، جلسه قبل كه بحث توكل را مطرح كرده بوديم، آمدند و مطالبي را پرسيدند كه معلوم شد، مطالب را كاملا اشتباه دريافت كرده بود و چاره اي نبود جز اينكه عرض كرديم فعلا به جلسه پنجشنبه بيايند.
تا من نتوانستم [به معناي] رضاي من از خدا برسم، [در فهم] رضاي خدا از من هم بيشتر مشكل خواهم داشت. اول در ترتيب مطلب فرمود: " رضاي بنده من از آنچه به او قسمت كرده ام ".
وقتي به آن رسيد، از آن، حب ايجاد مي شود و لطافت روحي در او ايجاد مي شود. يعني اينها يك چيز عملي است. الفاظ نيست. تا مقاومت سيم باعث نشود كه دماي سيم به يك دماي خاص برسد، روشنائي، ظهور پيدا نخواهد كرد. يا اينكه مثلا دما بايد به صفر برسد تا در اثر انسجام مولكولها، آب يخ ببندد. اول بايد توكل تحقق پيدا كند و از تحقق آن، رضا حاصل شود و بعد كه فهميديم رضا يعني چه، پشت سر آن، حب ايجاد مي شود. متاسفانه امروزه بعضي ها در اثر انحرافات مي گويند ما در جوان عشق مجازي ايجاد مي كنيم و وقتي اين عشق ايجاد شد، آن را به عشق حقيقي مي رسانيم. [در حاليكه نمي دانند كه] مسير ايجاد عشق از اينجاست. حديث مي فرمايد. اول بايد رضاي از قسمت خدا در درون ايجاد شود. اين حب، منهاي درك اين حقيقت، اصلا به وجود نمي آيد.
همه اش حب هاي شهواني و شاعرانه احساساتي است. اين رضاي از قسمت خدا كه ايجاد شود، حب ايجاد مي شود وقتي حب ايجاد شد، اين حب، در رضاي خدا قرار مي گيرد كه رضاي خدا با اين حب به وجود مي آيد. كه اگر اين تحقق پيدا كرد، حب خدا براي او حاصل مي شود. (وجبت محبتي ) اين وجبت، وجوب تحققي است نه وجوب فقهي كه نستعيذ بالله مثل نماز كه بر ما واجب است، مثلا بر خدا واجب شد كه محبت ما را داشته باشد.
ارتباط بين اين حقايق، مسير سير الي الله را تعيين مي كند و تا به اين نرسيم، اشتباهاتي بزرگ خواهيم داشت. گاهي انجام وظيفه نخواهيم كرد كه به خدا توكل كرده ايم. اينكه ما به بعضي اشتباهات عملي مي افتيم، براي اين است كه معنا، در ما ظهور پيدا نكرده است.
ان شاءالله در اين جلسات، از خود حضرت و از خدا كمك بخواهيم كه توفيق بدهد در دستورات موفق باشيم كه از درون، يك سري حقايق برايمان معلوم شود.
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه حديث معراج، خداوند فرمود : " يا احمد ! وجبت محبتي للمتحابين في، و وجبت محبتي للمتعاطفين (للمتقاطعين) في، و وجبت محبتي للمتواصلين في، و وجبت محبتي للمتوكلين علي." كه مطالبي در مورد محبت و در مورد معناي " في " و "وجبت " به عرض رسيد. [در ادامه مي فرمايد]:
" و ليس لمحبتي علة و لا غاية و لا نهاية ". اينكه من مي گويم محبت من واجب است بر چنين انسانهائي، اين به اين معنا نيست كه اين كارهاي مومن ها، بر من اثر مي گذارد و علتي مي شود تا محبت من بر آنها شامل شود. من آنچنان كبريائي و جلال و جبروتي ام بالاست كه حتي تحت تاثير خودم هم قرار نمي گيرم تا چه رسد به اينكه من تحت تاثير انسانهائي قرار گيرم [كه] مخلوقات ضعيف [من هستند] و محبت داشته باشم و محبت من به اين انسانها، مثل محبت انسان به انسان، مثلا محبت مادر به فرزند نيست. مطلب، بسيار بالاست. براي محبت من، هيچ عامل بيروني [وجود] ندارد. اصلا ذات من اقتضا مي كند كه محبت كنم. محبت من بر همه موجودات، شامل است. منتها اين انسانها، استعداد پيدا مي كنند كه از آن محبت من كه شامل همه موجودات است، بهره ببرند.
مثلا يك وقت است كه اتاقي، تاريك است و من چراغ روشن مي كنم. در اين حالت، من عامل روشنائي شدم. اما روشنائي خورشيد، از اين قسم نيست. خورشيد، در تابش خودش و در روشنائي ذاتي خودش است. اينطور نيست كه من آن را روشن كردم. بلكه من پرده ها را كنار كشيدم تا روشنائي خورشيد وارد اتاق شود. بنابر اين اينطور نيست كه كشيدن پرده، علتي شد براي روشنائي خورشيد. بلكه اين خورشيد، در ذات خودش روشنائي است. و من با كشيدن پرده، استعدادي فراهم كردم كه از آن روشنائي، بهره مند شدم.
پس اينطور نيست كه من محبت به خدا مي كنم. خدا هم تحريك مي شود و محبت مي كند. محبت خدا بر همه موجودات، شامل است و اين من هستم كه از اين محبت بهره مي برم. و عرض كرديم كه اين حب، چيز فوق العاده مهمي است. موجوديت موجودات، با اين حب است. مثلا در مورد اعضاي خانواده، مي بينيم كه خانواده، وقتي پابرجاست كه بين اعضاي خانواده [محبت برقرار باشد]. و تا محبتي بين آنها وجود دارد، آن خانواده، موجود است. همان كه آن محبت از بين رفت، چنين موجودي در كار نيست و از بين رفت. و يا در مورد يك ماده و موجود، اين جاذبه مولكولي را اگر از آن بگيريم، ديگر آن موجود در كار نيست. يا در يك كشور، اگر محبتي به اين مملكت نباشد، آن كشور از هم پاشيده است. هرجا كه يك موجوديتي تركيب يافته، در باطن آن محبتي حكمفرماست. پس با اين توضيح، در عالم، محبت خدا تابش مي كند. و انسان آنچنان استعدادي را دارد كه از درجه بالاتر محبت، برخوردار شود و بقيه موجودات، اين استعداد را ندارند. اگر انسان از آن محبت خدا بهره مند شد، خدا مي فرمايد چون براي من علت خارجي نيست و علت ذاتي من است، آن بنده هم متصل به بي نهايت مي شود. " ولا غاية و لا نهاية ". اگر علت خارجي بود، ناپايدار بود ؛ چون وابسته به علت خارجي بود.
اگر مثل روشنائي چراغ نفتي بود كه آن اتاق را روشن مي كرد، در نهايت خاموش مي شد چرا كه وابسته به اراده اوست و از بين رونده است. اما خورشيد، اينطور نيست چون ذاتي است.
محبت خدا، چون از بيرون تحت تاثير قرار نگرفته، بنابراين غايت و نهايتي براي آن نيست و چون بي نهايت است، اين انسان اگر محبت خدا شاملش شود، اين انسان كوچك هم متصل به بي نهايت خواهد شد. مثلا يك استخر، هرچه هم بزرگ باشد، اما چون متصل به لايه هاي زيرزميني و لايه هاي عظيم نيست، پس از مدتي، بالاخره گنديده خواهد شد. اما يك چاله كوچك، اگر متصل به منابع عظيم زيرزميني باشد، چند صد سال هم بماند، زلال و تميز و زيبا، باقي است. اين چاله چند سطلي، صدها سال هم در آن سلامتي خود است. اما اين استخر به اين بزرگي، چون محدود است، آسيب پذير است و پس از مدتي بالاخره مي گندد و نابود شونده و ناقص و محدود است. چون خودش مستقلا براي خودش شخصيتي دارد. اما آن چاله، متصل به منبع ديگري است.
اين انسان، هرچه از اين امكانات ظاهري هم بهره مند باشد، اگر بريده از آن منبع باشد، دير يا زود گنديده خواهد شد و در نهايت، نجس و نجس كننده است و تمام آسيب هائي كه يك موجود دارد، بدترين آنها را دارد. اما انساني كه متصل شد به آن منبع عظيم، " لا غاية و لا نهاية ". اين پاك است و زندگي او پاك كننده است و تمام زيبائي هائي كه در شان يك موجود است، بالاترين آنها براي اوست.
" كلما رفعت لهم علما وضعت لهم علما ". ثمره اين اتصال، چه مي شود ؟ مي فرمايد : هر زماني كه اين انسان را علمش را بالا مي بريم، علم ديگري را براي او قرار مي دهيم. اين چنين علمي، در شان اين انسان است. اين، علم خاصي است.
مثلا يك وقت است كه در يك اتاق، دري است و در بسته است و ما پشت در را نمي دانيم چيست. ولي با كشيدن در، ديوار پشت آن كشف مي شود و ما نسبت به آن ديوار، علم حاصل مي كنيم. اين علم، كشف مجهول است. يك وقت هم هست كه آن پشت در، ديوار نيست بلكه يك آئينه در يك شرايط خاصي قرار گرفته كه از بيرون، موجودات فراوان ديگري را در خود دارد. وقتي در باز شد، اين آئينه را مي بينيم. اما ديدن اين مثل ديدن ديوار نيست. خود اين علم، يعني آئينه، خودش علم هائي را براي ما نشان داد. يك وقت است كه يك مجهول كشف مي شود و تمام. يك وقت است كه ما به يك علم مي رسيم و آن علم، علم هاي ديگري را براي ما نشان مي دهد. علم هاي نوابغ علمي و علوم ذهني، از معلومي به مجهولي است و تا فلان چيز، كشف و اختراع شود، اي بسا 50 سال مغزها زحمت كشيده. اما اين يك علم خاصي است كه از آثار و بركات محبت خداست به بنده خودش و شايد هم اينكه بلافاصله بعد از محبت فرموده، يعني اولين ثمره محبت خدا، رسيدن به اين علم است. اينجا ديگر محدوديتي نيست. به طور تصاعدي، علم مي جوشد. هر علمي، علمي مي آورد. يعني تمام ذرات پيكره چنين انساني، از علم تشكيل شده. يعني انسان، وارد فضاي ديگري شده.
اين علم، با زندگي ما رابطه ذاتي دارد. همين علم محدود ذهني هم مي بينيم كه چقدر زندگي ساز است. علم نباشد اصلا زندگي....[نيست]. ما وقتي كه در يك اتاقي، يك بچه چند ماهه است، چون قدرت دريافت علمي ندارد، خيلي چيزها را بي پرده انجام مي دهيم چون علمي وجود ندارد. يك كسي كه زحمت مي كشد و چند هزار تومان [خرج مي كند] كه خود را بيارايد، براي اينكه علمي وجود دارد. آيا مي شود كسي 20 هزار تومان خرج كند و خود را بيارايد و آنگاه برود به گله گوسفندها؟! چرا ؟ چون آنجا علمي در كار نيست. هر قدر كه به فضائي مي رود كه عالم آنجا قوي تر است، آرايش بيشتر معنا پيدا مي كند. پس اگر ما به نقش علم در رنگ و روي زندگي دقت كنيم، كه هرچه بالا مي رود، عمق زندگي بيشتر مي شود، به دست خواهيم آورد كه علم قوي _ آن علمي كه علم آفرين است _ آن زندگي چه خواهد شد ؟ پس در واقع اولين ثمره بهره مند شدن از محبت خدا اين است كه انگار انسان، لباس مادي اين عالم را بيرون مي ريزد و زندگي جديدي را شروع مي كند.
مثلا زغال كه لباس اين عالم را داشته باشد، در آن حالت يك زندگي دارد و وقتي اين لباس را بيرون آورد و شعله شد، يك زندگي ديگري دارد. حالا كه اين لباس را مي كنيم، اين دفعه [آن زغال]، لباسي از يك شعله مي پوشد. دقت كنيد.
پس ملاحظه مي فرمائيد آن نور و آن انرژي، وقتي در لباس ماده بود، يك وضع زندگي داشت و آن وقت كه اين لباس را از تن بيرون مي كند، لباس ديگري به تن مي كند كه آن شعله است. اين نور آن وقتي كه در بدني كه جنسش از شعله است زندگي مي كند، زندگي ديگري دارد و در يك فضاي لطيف است.
آن وقتي كه من در اين پيكر مادي زندگي مي كنم، يك طور زندگي دارم. آن وقت كه اين لباس را بيرون ريخت (محبت خدا) اصلا پيكره انسان شد علم. يعني هر علمي، علم ديگري مي آورد. اين ديگر در يك پيكري از علم زندگي مي كند. اينجا از زغال وجود، بيرون آمد. اينجاست كه انسان، يك تولد ديگري پيدا مي كند و اين زندگي چگونه زندگيي خواهد شد ؟! سالك الي الله چنين زندگيي را آغاز مي كند و اين حديث، در ارتباط عالم خلقت، زندگي او را توضيح مي دهد. پس فرمود اگر اين سالك توانست به چنين تولدي برسد و از اين ماده خارج شود و در پيكري از علم زندگي كند، خوب اولين برخورد او در ارتباط با مخلوقات چيست ؟ اولين چيزي كه در اينجا مبناي ارتباط با مخلوقات است _ چه كيفي و چه كمي _ طرز بينش و نگرش انسان به مخلوقات است و اين عامل اصلي كه انسان را دربين مخلوقات، با اين پيكر جديد، زندگي را شروع خواهد كرد، با بينش او خواهد بود. قبلا هم همينطور بود. اما قبلا بينش خلقي داشت. حالا بينش توحيدي شده. لذا در اهميت اين بينش مي فرمايد :
" اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". عرض شد كه اين حديث معراج، كلامش خلوت انس است و [مطالب در سطح بسيار بالائي است چرا كه] مربي، حضرت رب و سالك، در استعداد شخصيتي همچون پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است. حالا پيداست كه اين سخنان سيرو سلوكي، چقدر دقيق است ؟ كه حتي ترتيب كلمات، نسبت به هم، يك حالت خاصي است. يك جمله بندي ديمي نيست كه يك فردي گفته است. حتي مقدم و موخر عبارتهاي آنها برحسب معناي خاصي است. ملاحظه مي فرمائيد زندگي يك سالك را، مسيرش را و ساختارش را مي ريزد. پس تا زماني كه من اين حب به خدا را به كار نبرم، نمي توانم به اين برسم. وقتي حب را بكار ببرم، مي رسم به توكل و وقتي برسم به توكل، آنگاه آمادگي پيدا مي كنم براي اين تولد جديد و آنگاه پيكر علم [مي پوشم] و آنگاه بينش من به مخلوقات، بينش خدائي خواهد شد.
اين عين حديث است. " اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". آنها كساني هستند كه نظر مي كنند به مخلوقات، به نظر من كه مخلوقات را نگاه مي كنم. يعني خودشان، بينش خلقي به خلق ندارند. بينش آنها به خلق، بينش من است. [درباره معناي اين بينش خلقي] يك معناي ابتدائي را بزرگان فرموده اند كه : رفتار خدا با خلق چيست ؟ رفتار رحمت و حب است. تا زماني كه به آن تولد نرسيديم و در اين عالم مخلوقيت زندگي مي كنيم، اين عالم، عالم تضاد و تاريكي و كينه و عقده است. تا زماني كه من در اين عالم بودم، جنسم طوري بود كه با امثال خودم درگير باشم. هر مانعي براي من [باشد]، دشمن او هستم. منيت من نمي گذارد [كه رحمت من شامل او شود]. پس تمام صفات رذيله _ حسادت، خشم، خود خواهي و حيله گري و غم و غصه و.... _ و هرگونه مسائلي كه انسان از آنها رنج مي برد، به خاطر بينش خلقي نسبت به عالم خلق است. اما وقتي از اين بيرون آمد و وارد يك پيكر نوري لطيفي شد از جنس علم، آنجا ديگر نگاهش به عالم خلق، نگاه ربوبي است. رب، به نگاه رحمت نگاه مي كند. از او هميشه رحمت صادر مي شود. حتي نسبت به دشمن خودش. حتي اگر چاره اي نيست كه به دشمن خودش خشم كند، آن خشم هم به خاطر رحمت است. اين خشم با آن خشم، قابل مقايسه نيست. آن خشم به خاطر خودش بود و كينه او. اينجا همه اش رحمت است. اين يك معنا است. يعني اين [فرد]، برخوردش با مخلوقين، چنين برخوردي است. يك معناي بسيار دقيق تر و لطيف تر مرحوم آيت الله سعادت پرور در كتابش فرموده و آن اينكه نگرش خداوند نسبت به مخلوق، اين است كه هيچ مخلوقي در محضر خدا اصلا وجود ندارد ؛ فاني در اوست. و عبارتهائي در قرآن فرموده است كه بنده يكي دوتا را اشاره مي كنم :
" كل شئي هالك الا وجهه " (قصص – 28). نگرش خداست به خلق و هر شيي. به طور كلي هر موجود، معناي بسيار وسيعي دارد. در ذات وجودي است. هرچه بكنيم شيي را ريزتر كنيم، يك شيي ديگر است. كتاب شيي است. رنگ آن يك شيي ديگر است. شكل او، ضلع او، ذره ذره آن و طرز قرار گرفتن آن و.... يك شيي ديگر است. شيي يعني ظهور همان درجات وجود. اين شيي [مي فرمايد] هالك است. نه به اين معنا كه به هلاكت خواهد رسيد، نه خير، اصلا صفت است. يك وقت مي گوئيم [اين] در است. يك وقت مي گوئيم [اين] تخته است. نه اينكه اين در، تخته خواهد شد، نه خير، تخته است. يعني اگر تخته را ازش بگيريم، هيچي نيست. [همينطور] شيي، جنسش هالك است. الان كه كتاب، يك موجودي شد، اين نمودي شد. خود اين، هالك است. همان هالك، نمودي از وجود نشان دارد. كل شيي هالك يعني اصلا شيي همان هالك است ؛ الا وجهه. آني كه نمود پيدا مي كند كه ما شيي را شيي حساب مي كنيم، آن تجلي وجه اوست. شيي به عنوان شيي هالك است. آني كه نمود پيدا مي كند، وجه اوست.
مثلا بلا تشبيه، الان سكوت بود. بنده يك كلمه صحبت كردم، اين صحبتي كه كردم، باز همان سكوت بود. اين فعل من اينجا ظهور پيدا كرد. آنچه كه جلوه كرده سكوت نبود، فعل من بود. در صورت ظاهر، خيال مي كنم اين سكوت شكست و صحبتي انجام گرفت. اينطور نيست. بلكه اين كه سكوت بود، باز همان سكوت است. آني كه شد، فعل من بود.
يا در آيه ديگر مي فرمايد : " كل من عليها فان. و يبقي وجه ربك ذوالجلال والاكرام " ( الرحمن – 26 و 27).
فان و فناپذيري هر آن چيزي كه ما آن را يك شيي تصور مي كنيم. آنكه باقي است، وجه اوست. الان در اينجا اين سكوت، آنچه هيچ است، سكوت بوده. آنچه كه هست، فعل من بوده. عالم، آنچه هست، عدم بوده. آنچه هست، فعل او بوده. پس اگر انسان به آن تولد جديد برسد كه پيكرش وقتي مثل زغال بود، يك وضعيت داشت و وقتي لباس شعله پوشيد، يك وضعيت داشت. و من هم وقتي كه لباس [نگرش] خلقي پوشيده بودم، يك وضعيت داشتم و وقتي لباس علم پوشيدم، يك وضعيت دارم. مي فرمايد اولين اثر اين، اين است كه نگرش او، نگرش خدا خواهد شد. يعني كل شيي هالك و كل شيي فان [خواهدشد]. يعني هيچ چيزي را مستقلا موجوديت دار نمي بيند. اين نگرش اگر پيدا شود، اين ديد توحيدي خواهد شد در مخلوقات. چنين فضائي چون به دست ما نيست [اين معنا را خوب درك كنيم]. چون هر كسي در آن فضائي كه زندگي مي كند، عادت ها و برداشت ها و بينش هايش قرار گرفته است. مثلا بچه اي را كه در قطب زندگي مي كند و ساختمان در آنجا از قالبهاي يخ است، [نگرش نسبت به يخ] با يك بچه اي كه در استوا زندگي مي كند، [يكي نيست]. اگر در مورد استقامت يخ صحبت كنيم، بينش ها يكي نيست. به او [كه در قطب زندگي مي كند] بگوئيم كه يخ، اعتبار ندارد. كاسه را روي آن نگذار از بين مي رود. مي گويد ما با اين ساختمان درست مي كنيم، شما مي گوئيد اعتبار ندارد ؟! يا بچه اي كه پدرش را يك پهلوان قوي شكست ناپذير مي داند، اگر به او بگوئيد پدرت در فلان جا اينطور شكست، اصلا باورش نمي شود. يا اگر در اين فضا بگوئيم اين آهن را مواظب باشيد الان ليز مي خورد و مي ريزد، اصلا باور نمي كنيم. آهني كه در آن فضا، آب مي شود و بخار مي شود و اصلا اتمهايش منفجر مي شود، ما آن فضا را نمي توانيم درك كنيم.
وقتي به ما مي گويند اين موجود، فاني است، اصلا نمي توانيم قبول كنيم كه : يعني چه ؟ مي گوئيد اين تشكيلات، هيچ است ؟! اما آن كسي كه پيكره اش از علم شود (آن علم كه حديث فرمود) براي او روشن است.
پس [دراثر] چنين بينشي، موضعگيري ها و.... همه بر اساس آن بينش خواهد شد و چقدر اين بينش با آن متفاوت خواهد بود ؟! پس اگر سالك به آن رسيد، يك بينش توحيدي خواهد بود. " اولئك الذين نظروا الي المخلوقين بنظري اليهم ". نه اينكه مثل من نگاه مي كنند ؛ اصلا با نگاه من نگاه مي كنند.
پس آنها كه از محبت خدا بهره مند شوند، اولين اثر چه شد ؟ " كلما رفعت لهم علما وضعت لهم علما." حالا با اين بينش در ادامه حديث، زندگي سالك را شروع به بيان مي كند.
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه ترجمه حدیث معراج رسیدیم به این که : " اوُلئکَ الذینَ نَظَروا اِلیَ المَخلوُقینَ بِنَظَری اِلَیهِم ".
اینها کسانی هستند که نگرش آنها به مخلوقین با نگرش من است به آنها [که بیان شد] یک وجه این است که همچنانکه من با دیده رحمت نگاه می کنم، آنها هم با دید رحمت نگاه می کنند و از آنها رحمت صادر می شود. از آنها هیچ کینه ای، بدبینی، ضرری(حتی از ذهن آنها) صادر نمی شود و اگر هم خشمی صادر شود، آن هم براساس محبت است و عرض شد که معنای دقیق تر، آن است که کل مخلوقین در دید خدا، عدم و فانی و هالک هستند، و معرفت انسان به حقایق عالم آنچنان رشد کرده و بینش او از صورت عالم آنچنان نفوذ می کند که مشاهده می کند هیچ موجودی مستقلا وجود ندارد و همه هالک و فانی است.
" وَ لَم یَرفَعوا الحَوائج الی الخلق " حال که چنین نگرشی در انسان پیدا شد و بصیرت او با درک این حقیقت باز شد، آنگاه حاجتش را به سوی هیچ خلقی نمی برد، نه فقط برای انسانها بلکه به [کل] خلق. زیرا که نفرموده است : "ولم یرفعوا الحوائج الی الناس "، بلکه فرموده : " الی الخلق ".
حتی خودش هم که خلق است، اعضایش هم که خلقند هیچ اعتماد و توقعی از آنها ندارد که آنها بتوانند حاجت او را رفع کنند و این حقیقت را کاملا مشاهده می کند، حتی مشاهده می کند که چشم و پایش نیز موجودی مستقل که قابل اعتماد باشند، نمی باشند.
(عرض شد که این حدیث بسیار بلند است. گوینده رب العالمین است، و تربیت شده این حقایق شخص اول عالم خلقت است.) یعنی واقعا می بینید که هر چه هست به اذن خداست و این [بینش] خود یاد خداست.
ما وقتی که پایمان را روی آب می گذاریم، در همان لحظه احساس می کنیم که پایمان فرو می رود، [مشابه همین، وقتی انسان به مشاهده فوق رسید] هنگام برداشتن مثلا کتاب، همزمان احساس می کند که این دست نمی تواند کتاب را بردارد و یا در حین صحبت کردن احساس می کند که این زبان نمی تواند صحبت کند، چطور این آب نمی تواند از من نگهداری کند تا در آن فرو نروم [این دست و پا و خلق هم چنین هستند] و وقتی که این چنین احساسی در انسان ایجاد بشود به آن ها اعتبار و اعتمادی نمی کند، از این رو است که هیچوقت از آب پلی برای خودش درست نمی کند، و انسان هم چون تمام موجودات عالم را مشاهده می کند که هیچ هستند [بر آنها تکیه نمی کند].
[در این کتاب حضرت آیت الله سعادت پرور رحمة الله علیه] روایت های متعددی را نقل کرده اند که یکی را انتخاب می کنیم :
روایت 72 صفحه 112 سرّ الاسراء : عن ابی الحسن الرضا عن آبائه علیهم السلام انه قال : " انما اتخذ الله ابراهیم خلیلا لانه لم یرد احدا و لم یسال احد قطّ غیرالله تعالی ".
خدای متعال ابراهیم علیه السلام را خلیل انتخاب کرده، به خاطر اینکه او هیچ احدی را اراده نکرده و از هیچ احدی چیزی نخواست، خداوند به این معرفت او، او را خلیل انتخاب کرد.
مطالبی که اینجا عرض شد به آن معنا نیست که ما دنبال اسباب عالم خلقت نرویم و بگوئیم خدا هرچه بخواهد می کند، بلکه باید طوری به خدا توجه کنیم که این اسباب را مستقل نبینیم، نه اینکه آدم خیالبافی باشیم و دنبال هیچ کاری نرویم و بگوئیم که خدا هروقت خواسته گرسنه کرده، [هر وقت هم بخواهد] سیر می کند، این فکری خیالبافانه است.
فکر و معرفت توحیدی وقتی حاصل می شود که توجه ما به این شئی، این باشد که این شئی که رفع حاجت من را می کند به اذن خداوند و از خداست.
" بطونهم خفیفه من اکل الحلال " : نکته خیلی جالب که در این حدیث معراج است، این است که در اوایل حدیث مطلب مربوط به عالم مجرد و ملکوت بود، بحث از حب و تحابب و بغض و توکل بود، یکمرتبه مسیر بحث را عوض کرد به خلق و از خلق آنچه پشت سرش به عنوان حاجت مهم و قابل توجه مطرح فرمود، مساله بطن و اکل بود. یکی از سخت ترین و مهم ترین حاجت های انسان این است که باید بخورد. چون تمام موجودیت او و بدن مادی آدمی در این عالم ماده، ارتباط مستقیم با خوردن دارد. تمام اعضای بدن که می خواهد کار کند و در این عالم موجودیت خود را استمرار دهد، به بطن و اکل نیاز مستقیم دارد، زیرا که تمام کیفیت و کمیت انرژی عالم ماده او از این طریق است و لذا اینقدر توجه به اهمیت خوردن داده است. در اوج بحث های مجردات، روح و حقایق ملکوتی یک مرتبه توجه به اهمیت بطن می دهد که مبادا ما یک بعدی باشیم و از ضرورت های عالم ماده بی خبر باشیم، مبادا جذبه های عالم ملکوت ما را از توجه به عالم ملک غافل کند، همان چیزی که خیلی ها به چنین خیالبافی ها افتاده و گرفتار خشکه مقدسی شده اند، به بهانه مقدس بودن یک سری ریاضت های نامعقول بر خود وارد کرده و چنین خیال کنیم که با آنها می توانیم به بندگی خدا برسیم. [اینها غلط است] زیرا خداوند در اوج دستورات روحی توجه به این حاجت انسان می دهد و برایش دستورالعمل می دهد. نمی فرماید نخورید، می فرماید بخورید ولی با دستورالعملش.
تمام نقش معده و بطن را در یک کلمه جمع نموده : " بطونهم خفیفه " که یک دستور کلی است، [یعنی] در سیر و سلوک، این شکم باید سبک باشد وگرنه مانع سیر الی الله می شود. منتهی عمده عامل و اصل ضروری که در این سبک بودن لازم است، لقمه حلال است. اما خود سبک بودن معده، یک جایگاه خاصی دارد و هر عاملی که آن را سنگین کند مانع سیر الی الله است. مثلا پرخوری معده را سنگین می کند، لذا مانع سیر الی الله است. [اصلا پرخوری] آثار تخریبی در انسان دارد، و این آثار نه تنها در همان ساعت بلکه در ایام متعدد نقش تخریبی دارد.
اصلا معده نقش عجیبی در زندگی انسان دارد. انسان توفیق پیدا کند که در محضر متخصصان طب سنتی باشد [و استفاده کند]. آنها در مورد اهمیت معده تاکید فراوانی دارند. کتابی است به نام " نجات از مرگ مصنوعی " که به یکبار خواندنش می ارزد، که البته خودسرانه آدم نباید از دستورالعمل هایش استفاده کند، زیرا خطرناک است.
[در باره نقش معده می توان چنین مثال زد که] چاله ای که در حیاط منزل می کَنند، رطوبت ها را از همه قسمتها می کشد و نمی گذارد رطوبتی در اطراف باشد، معده نیز یک چنین وضعی دارد که به وسیله سیستم خاص خود در ارتباط با اعصاب و رگ های مختلف، در هر نقطه ای از هر جای بدن هر مرضی باشد، می تواند آن مرض را مکیده و دفع کند. ولی این امر استاد حاذق می خواهد که در آن کتاب یک سری دستورالعمل هائی نوشته است که چگونه می توان به وسیله غذاهای مناسب، مریضی را کشیده و دفع کرد. عکسش هم اینطور است و تمام مرض ها از معده شروع می شود. خلاصه اهمیت کمیت، کیفیت و حتی نوع غذا خیلی زیاد است.
ای بسا دو نوع غذا را که می خوریم طبیعتشان طوری است که نه تنها معده را سنگین می کند، بلکه اگر دو غذا ناهمگون باشند ممکن است یک سری دردهای جدیدی را ایجاد کند. ظاهراً در کتاب طب الرضا بود که در باره خواص میوه ها یک فرمول جالبی بیان کرده بود که میوه هائی که درختی هستند چه رابطه ای با میوه های زمینی دارند، مثلا سیب که یک میوه درختی است، با هنداونه که یک میوه زمینی است چه تناسبی دارد.
اگر قرار بود که خوردن بیهوده باشد، امام صادق، امام رضا و پیامبر اکرم صلواة الله و سلامه علیهم این همه دستور طبی بهداشتی نمی دادند، و ما باید این [مسائل] را جزو دستورات سیر و سلوکی قرار دهیم، خداوند هم در این حدیث اهمیت به شکم می دهد که چه کنیم که معده مناسب سیر و سلوک باشد.
پس هر چیزی که معده را سنگین کند مثل پرخوری، ناسازگاری دو غذا، زیاد نجویدن غذا و.... برای سیر و سلوک مانع است. خود زیاد جویدن غذا خیلی مهم و مفید است. بزرگان اینها را جزو دستورات قرار می دهند، ما نباید بگوئیم که همیشه ذکر پنج هزار تائی از صبح تا ظهر داشته باشیم و از این قبیل، اگر بخواهیم سیر و سلوکمان براساس کتاب و سنت باشد، خودشان این مسائل را فرموده اند.
ولی نکته مهم آن است که مصداق اتمّ سبک کردن معده غذای حلال است، چون خیلی ریشه دار است.بالاخره این لقمه مدتی جزو انرژی این بدن می شود. وقتی این انرژی از نجاست گرفته شود طبیعی است که از آن نجاست صادر می شود، زمانی که انرژی خود را از نجس گرفته، هیچ وقت حرف نورانی از آن خارج نمی شود و جنس نجس از آن بیرون می آید، چشمی که انرژی اش را از نجاست گرفته، نمی تواند به نامحرم نگاه نکند، نمی تواند از نگاه کردن به قرآن، روایات و ادعیه لذت ببرد. در هر حال جنس که اینطور نجس شد خواص عجیبی را در انسان ایجاد می کند.
پس مجموع حدیث این شد که اینها حاجتشان را به خلق نمی برند و پشت آن سبک بودن شکم را از لقمه حلال مطرح فرمود، چون کسی که به این بینش رسید، احتیاج ندارد سراغ لقمه حرام برود، اصلا آن ایمان، به او در کسب حلال آرامش داده و او را راحت می کند و او از این مطلب مهم غافل نمی شود.
آن بزرگوار [حضرت آیت الله سعادت پرور رحمةالله علیه] در این قسمت روایت های متعددی آورده است. مثل :
عن ابی بصیر عن ابی عبدالله علیه السلام قال : قال لی " یا ابا محمد! اِنَّ اَلبَطنَ لَیَطغی مِن اَکلِهِ وَ اَقرَبُ ما یَکوُنُ اَلعَبدُ مِنَ اللهِ جَلَّ وَ عَزَّ اِذا خَفَّ بَطنُهُ وَ اَبغَضُ ما یَکوُنُ العَبدُ اِلَی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا امتَلَا بَطنُهُ." شکم بر اثر خوردن طغیان می کند و نزدیکترین حال بنده به خدا وقتی است که شکمش سبک باشد و مبغوض ترین حالت بنده از خدا وقتی است که شکمش پر باشد.
پس این جایگاه خاصی است در ارتباط با غذا و اهمیت نوع غذا در باره موفقیت در راه سیر و سلوک.
در ادامه حدیث دوباره به مسائل روحی و مجردات بر می گردد : " نعیمهم فی الدنیا ذکری و محبتی و رضائی عنهم ". باز از عالم ماده برگشت و سخن را تغییر داد و به عالم روح، ملکوت و بالاتر رفت. نعیم نعمت پایدار و ثابت را گویند که انقطاع ندارد و تعطیل پذیر نیست، ثبات دارد. پس آنها از چنین نعمتی در زندگی برخوردارند . پس نعمت مادی برای آنها چون موجود مادی هستند در حد نیاز و ضرورت لازم بود ولی آنچه که همیشه از آن لذت می برند ذکر من است. در باره ذکر در جلسات گذشته مفصلا بحث شده است ولی به خاطر اهمیت مطلب به صورت گذرا اشاره می شود.
مساله ذکر را باید در وجودمان حس کنیم نه در ذهن و زبان، آنچه که توجه ما را در وجودمان به خود جلب کرده است همان حال ذکر می باشد، اگر ما خوب به زندگی مان دقت کنیم اصلا می بینیم که معنا و مفهوم زندگی به آن مقدار است که در توجه هستیم و بقیه اصلا بی معنا است. رنگ، روح، لذت و عذابی که از زندگی داریم آن مقداری است که توجه داریم و مزه تلخ و شیرین ما در آن چیزی است که به آن توجه داریم.
یک چیزی ناگوار است، وقتی توجهمان به آن است از آن تلخی می گیریم. با قطع توجه، تلخی هم قطع می شود و یا یک چیزی خوشایند است، وقتی توجهمان به آن است از آن لذت می بریم، با قطع توجه، لذت هم قطع می شود. پس اگر دقت کنیم می بینیم زندگی یعنی توجه و توجه و توجه.
این است که زندگی را عمیق تر می کند. انسان وقتی توجه به چیزی می کند زندگی اش آن رنگ را پیدا می کند، اگر انسان به این توجه کند معنای بسیار عمیقی در وجود انسان ایجاد می شود، خلاصه توجه چیز عجیبی است. ذکر هم همان است. حالا انسان به برکت این دستورات سیر الی الله و دستورات استاد بتواند به آن لطائفی برسد که حدیث معراج را متوجه باشد، متوجه باشد به برکت حب الهی، نگرش الهی به موجودات را و بی اعتمادی به مخلوقات را و شکم سبک را که همه اینها اصول در موفقیتهای سیر الی الله هستند، وقتی از اینها توانست بهره ای بگیرد، آنگاه قابلیت می یابد که با همه وجود توجه به خدا کند که این توجه به خدا ذکر است.
انسان وقتی به ماشینی که تازه خریده است توجه می کند، به آن مقدار که به آن توجه دارد لذت می برد. یا گرسنه است و قرار است دو ساعت بعد یک مهمانی برود، از توجه به غذا لذت می برد. یا به او یک ابلاغ داده اند و یک هفته بعد می خواهد به آن مسئولیت برسد، از توجه به آن لذت می برد.
حال که توجه به این خلق تاریک این همه لذت دارد، مشخص است که توجه به خالق چه لذتی را خواهد داشت، این چه نعمتی بزرگ است ؟! انسان تا وقتی توجه به آن نکرده در این عالم در داخل درد شناور است. یک مثالی را بیان می کنیم :
فرض بفرمائید یک کسی برای اولین بار وارد آبی شده و در داخلش شنا می کند یا از چیزی آویزان شده و در آب فرو رود، در این حال او احساس می کند که مقداری سبک شده است و از این مقدار چند درصد سبک شدن احساس لذت می کند. او در این حال تازه متوجه می شود که من بیرون از آب یک سنگینی داشتم و از آن مقدار سنگینی چند درصد که از بین رفت و سبک شد لذت برد، حالا دوست دارد به آب موادی بریزد که وزن مخصوصش طوری باشد که بیشتر احساس سبکی کند. هر چه سبکتر می شود، یک لذت عمیقی را احساس می کند. این لذتی که احساس می کند لذت واقعی نیست بلکه لذت خیالی است که در واقع رفع الم است. او در خارج آب در یک سنگینی خاص قرار گرفته و از آن سنگینی درد می کشید و جالب اینکه از آن سنگینی غفلت داشت که من وزنی دارم و از آن درد می کشم ولی آن را نمی فهمم. وقتی که به آب وارد شد و چند درصد سبک شد، تازه فهمید که قضیه اینطور بوده. تازه متوجه شد که من چنان دردی داشتم.
عجیب تر آنکه هنوز هم متوجه نیست که این لذت نیست بلکه مثلا به مقدار 20 درصد ازآن درد راحت شده است و احساس خیالی می کند که لذت می برد. حال مطلب ما هم مانند مثال فوق است. ما که موجود کاملا بی درد و بی وزنی در عالم نور بودیم، از لحظه ورود به این عالم درون درد و رنج فرو رفته ایم و سنگینی خاص این عالم در تمام وجود ما مسلط شده است و طوری این درد بر ما حاکم شده که ناآگاه از آن هستیم، فلذا هرچه که ما را از این درد کنار می برد، ما خیالاٌ آن را لذت حساب می کنیم. از غذائی که می خوریم و حاجت ما را رفع می کند و دردی را از ما بر می دارد در نتیجه خیال می کنیم که لذت است. همین خواب که درد را از ما بر می دارد چقدر لذت بخش است.
حال معنای ذکر با توضیح فوق مقداری معلوم شد، ما که با همه وجود توجهمان به این عالم است از چنین توجهی عذاب می کشیم. حال که به رشد رسیده و این توجه را از این عالم قطع کردیم، لذت خیلی بالائی داریم زیرا اولا توجه به منبع هستی مان یک شیرینی خاصی دارد، درنتیجه این ذکر معلوم است که چقدر لذت بخش خواهد بود. ما کدام نعمت از این عالم را پیدا کنیم که با آن برابری کند، پس :
" نعیمهم " : نعمت پایدار و ثابت لذت بخش آنها، " ذکری " یک همچون توجه به این حقیقت آفرین است، " ومحبتی " : آن وقت که انسان چنین توجهی را پیدا کرد، غذای او حب خدا می شود، غذای واقعی اش احساس لذت از حب و رضای خدا است که در باره رضا مطالبی بحث شد که تکرار نمی کنیم. پس غذای اصلی چنین انسانی از عالم ملکوت ذکر خدا و حب و رضای خدا است. در عین حال تا زمانیکه در این عالم ماده است باید شکم سبک از حلال داشته باشد و تا زمانیکه در این عالم است باید به عالم ماده توجه کند.
این برخلاف مشیت خدا است که انسان خیالبافی کند و خود را بی نیاز از حوائج مادی ببیند. مشیت خدا بر این است که ما این دو را جمع کنیم.
حدیث 111 صفحه 126 سرالاسراء : عن عبید بن زراره قال : سمعت ابا عبدالله علیه السلام یقول " ان المومن من الله عز و جل لبافضل مکان – ثلاثا – انه لیبتلیه بالبلاء ثم ینزع نفسه عضوا عضوا من جسده و هو یحمد الله علی ذلک ".
وقتی که انسان به آن مرحله از حب خدا رسید به حال رضا می رسد (بحث رضا عرض شد که مطلبی بسیار دقیق است)، حضرت می فرماید : البته مومن در پیشگاه خدا از جایگاه بلند و با فضیلتی برخوردار است و حضرت این فرمایش را سه مرتبه تکرار فرمود، بعد فرمود که خداوند این مومن را مبتلا به بلا می کند و سپس عضو عضو جسد او را از او می کشد، در حالی که او خدا را حمد می کند.
اینها مقامات رسیدنی است، اگر خیالبافانه به این مسائل برسیم، مضر خواهد بود. خدا روحش را شاد کند، مرحوم آیت الله سعادت پرور (رضوان الله علیه) می فرمودند : آقائی با اینکه به مراحلی از کمالات رسیده بود و صاحب شاگردانی هم بود ولی به این مرحله از رضا هم نرسیده بود، یک چیزهائی هم چشیده بود و از مشکلات ابتدائی شکر خدا می کرد و لذت می برد، طوری که یک حال خیالی به او دست می دهد و به اشتباه می افتد و از خدا می خواهد که هر بلائی به او برسد حال رضا دارد. در چنین اشتباهی بود که خداوند او را به مریضی گرفتار کرده بود که آن مریضی خواص متعددی داشت که من نمی خواهم آن ها را ذکر کنم که تمام حیثیت و آبروی او داشت به هم می خورد، او چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند و به اشتباه خود پی برد که من کجا و رضا به بلای خدا کجا !
آن بزرگوار(مرحوم آیت الله سعادت پرور) می فرمود که او به آن حال افتاد که دیگر دست به دامن این و آن دراز می کرد که دعا کنید که من بهبود یابم.
ما نباید از خدا بلا بخواهیم ولی حالا اگر خدا بخواهد بلائی به ما برساند ما باید راضی باشیم و باید از خدا عافیت بخواهیم.
بعضی از دوستان می گویند ما به فلان آقا 3 میلیون دادیم. او اهل نماز بود و....، اینطور نیست، ما باید دنبال عافیت، آرامش زندگی از راه حلال و سلامتی باشیم. هر کجا که خدا اراده کرد که لحظه ای بیاید که ما در بدترین وضع قطعه قطعه باشیم، آنجا راضی باشیم. باید دقت کرد که افراط و تفریط نکنیم. این مسائل دقیقا بایستی براساس ظرافتهای روح انجام گیرد که با مختصر افراط و تفریطی انسان را از لذت ذکر باز می دارد و لذت ذکر از انسان گرفته می شود.
دانلود فایل Word جلسات 37 -80 جزوه سرالاسرا به صورت زیپ: لینک مستقیم - لینک غیر مستقیم