جزوه فطرت استاد علیپور جلسه 6 الی 10
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه 6، جلسه 7، جلسه 8، جلسه 9، جلسه 10
موضوع جلسه قبل اين بود كه قرآن با زبان فطرت صحبت ميكند و هر كس با توجه به استعداد خودش از آن بـهره ميگيرد؛ جدا از مسأله امتيازات شخصي از ظواهر اين عالم كه هر كس دارد (هيكل و ثروت و مقام و سواد و ...). ممكن است حتي چوپاني بيسواد در بيابان، همان خوابيدن را با آن پاكيزگي فطرت خود عميقتر توجه ميكند. تمام وجودش در اينكه صفر و هيچ است و قدرتي بر او حكومت ميكند، بيشتر درمييابد.
اي بسا باسوادي كه آن سواد را براي خود امتيازي ميداند، همين امتياز دانستن نميگذارد توجه و دقت به فطرت داشته باشد و همين مقدار مشغول زاويه انحرافي شده و نور مستقيم فطرت دقيقاً بر آن نقطه نميتابد و لذا هيچ تأثيري هم برايش ندارد.
خداوند در تعريف خواب، چه اسرار آميز تعريف ميكند كه:
«اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ».
اخلاق و علم و عقايد و تربيت، همه در همين آيه جمع شده و هر چه [انسان] عميقتر با گوش فطرت گوش كند بيشتر درمييابد.
توفـّي: يعني تا آخرين ذره چيزي را اگر ذرهاي هم مانده همه را بكشي و بِليسي و تمام كني و نَمي هم نگذاري. وقتي ميگوييم فلاني دين خودش را ايفا كرد، يعني تمام جزئيات را هم پرداخت كرد. مثلاً دين او 50025 تومان بود و يك صفحه پاكت نامه هم روي آن بود. يعني آن پول خرد را هم پرداخت كرد و حتي آن پاكت نامه را هم كه روي آن بود پرداخت كرد و يك پركاهي هم باقي نماند. اما يك وقت ميگوييم فلاني دين خود را ادا كرد؛ يعني پول را پرداخت، اما خردهها و جزئيات را ممكن است ول كند.
[ترجمه آيه:] «خداوند است كه وقتي كسي ميميرد، روح او را ميگيرد (اينچنين گرفتني كه ذرهاي از آن هم در بدن باقي نميماند) و آنـهايي كه نميميرند وقتي كه ميخوابند.»
در اين آيه خداوند به طور صريح و روشن، مرگ را با خواب يكي فرموده (در هر دو، نفس ايفا ميشود).
- قرآن عالِمي تربيت ميكند كه او را بشكند. (در بحث شناخت شناسي خواهيم رسيد)
[ادامه ترجمه مفهومي آيه]: «و اما آنـهايي كه نفسشان را گرفت، دو قسم هستند: يك قسم آنـهايي هستند كه اتفاقاً اجلشان در همان خواب فرا ميرسد پس نفس را نگه ميدارند و برنميگردد. و قسم دوم: (ديگران را) نفسشان را دوباره برميگردانند تا آن لحظه كه اجل حتمي رسيد، براي هميشه بيرون ميآيد. «البته كه در آن، البته آياتي است براي قومي كه تفكر ميكنند.» (نه براي همه كس!)
پس خواب را نوعي موت معرفي فرمود، آن هم اينكه تمام موجوديت را به عالم ديگر منتقل ميكند.
در آيات ديگر، بحث رؤيا را مطرح ميكند كه اگر خدا اجازه بدهد، شخص در عالم رؤيا از آن عالم بهرهمند است. (البته همان اندازه كه خدا اجازه دهد.) قرآن از زبان حضرت ابراهيم(ع) ميفرمايد:
«قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى.» صافات (102).
«من ديدم كه در خواب سر تو را ميبرم پس نظر تو چيست؟»
در اينجا حضرت ابراهيم(ع) همان حضرت اسماعيل(ع) را در عالم ديگري ميبيند. پس معلوم ميشود انسان در هر عالمي كه قرار ميگيرد، بدني دارد مخصوص نظام آن عالم. بيشمار عالم داريم. البته بعضي از بزرگان عوالم را به طور كلي تقسيمبندي كردهاند و ميگويند سه عالم داريم. اما اگر جزئيتر تقسيم كنيم بعضي ميگويند مثلاً هزار عالم داريم.
اما اجمالاً روح انسان وارد هر عالم ميشود، تحت نظام آن عالم زندگي ميكند. وقتي روح من در عالم طبيعت زندگي ميكند از اين نظام تبعيت ميكند و داخل بدني ميشود كه از جنس اين عالم است و در عالم رؤيا داخل بدني ميشود كه مخصوص آن عالم است.
مثلاً بدني كه در اين عالم است، نميتوانيم دستمان را پشتمان بپيچانيم. در حاليكه در عالم رؤيا، اي بسا بدن آنقدر وسعت دارد كه به راحتي اين پيچ را ميخورد. يا مثلا در اين عالم، بايد مسيرِ مكان را داخل در يك زمان، كه تحت سيطره هر دو هستيم، طي كنيم. در حاليكه در آن عالم ضرورتاً اين گونه نيست. يك لحظه در عالم رؤيا ميبينيم كه در مشهد در حال زيارت هستيم؛ لحظه بعد در تـهران در حال ناهار خوردن، در خانه عمو هستيم. در عالم رؤيا، طي مسير مكان هم ميتواند تسليم زمان باشد و هم اينكه هيچ يك نباشد؛ نه مكان و نه زمان. مثلاً ممكن است همان مسير بين مشهد و تهران را در عالم رؤيا با پاي پياده و پس از طي سالها و زمانهاي طولاني و با مشقات فراوان طي كنيم.
در عالم رؤيا انسان ميبيند كه دوستش مورچهاي است كه افتاده در زير پاي مردم و له ميشود؛ اما معلوم است كه در عين حال آن مورچه فلان شخص است. آن نظام آنقدر وسعت دارد كه فرد ميتواند با همچون بدني وارد آن عالم شود و زندگي كند. اين مربوط به وسعت و لطافت آن عالم است.در اين عالم اگر چشم درآمد، ديگر درآمد؛ اما بدن آن عالم، اينگونه نيست. چشم فرد، ده بار درآمده است با عذاب و يازدهمين بار باز هم چشم دارد. مثل نظام اين عالم نيست.
در اين عالم هم ميله چدني مثل فنر نيست، يك ميله چدني در اثر ضربه، خرد ميشود. اما فنر ميتواند هزار بار ضربه و فشار را تحمل كند و باز هم قابليت ضربه و فشار را دارد.
در آن عالم هم جنس بدن طوري است كه به تناسب آن عالم است و يك فنريت خاصي دارد (به تناسب مثالي كه زديم). آن امري كه در اين عالم، محال است، در آن عالم، ممكن و حتي طبيعي است.
پس ما نه تنها وقتي از اين بدن جدا شديم، از بين نرفتيم، بلكه داخل نظام و بدني شديم كه آن بدن، بسيار لطيفتر و پيچيدهتر از بدن اين عالم است.
آن بدن چه جور بدني است، بعداً مفصلاً بحث خواهد شد؛ فعلاً يك مقدمه ميآوريم: آن بدن از جنس اين اعمال خودمان است. مثلاً در خواب ميبينيم كه در بياباني زندگي ميكنيم و حيوانات وحشي حمله ميكنند و منظره بسيار وحشتناكي است. اين بدن مادي ما جنسش از ماده است؛ اما آن بدن از جنس عمل ماست. من در اين عالم، گناهي كرده بودم كه اين گناه، بصورت آن منظره وحشتناك، درآمده است. وقتي كه من وارد آن عالم شدم، اگر اجازه بدهند كه باطن عملم را ببينم، ميبينم. اين باطن عمل همين الآن هم با من است اما قابل حس براي من نيست. همه حالات آن عالم انعكاس اين عالم است. مثلاً در اين عالم، توبه عميقي كردهام، ناگهان بعد از آن عذابها و وحشتها ميبينم كه دوستي آمد و مرا از آن نجات داد و به باغي برد و كلاً آن عذابها از ياد رفت و اثري هم از آن نماند.
يا اينكه در اين عالم توبه ضعيفي كردهام در آن عالم، از عذاب رها ميشوم و وارد باغ زيبا ميشوم، از باغ لذت ميبرم اما عذاب آن بيابان هم با من است.
يا اينكه در اين عالم، توبه كردهام اما لذت گناه هم هست. در عالم رؤيا در باغ وارد شده اما خاطره وحشتناك آن بيابان هم هنوز با او هست. تازه اين زماني است كه مقدار بسيار كمي از بطن عمل، نمود پيدا ميكند. عالم رؤيا عالم بسيار پاييني نسبت به عالم برزخ است و لذا نمودي هم كه ظهور ميكند (باطن اعمال) بسيار ضعيف است. نه اينكه كل حقيقت ماست كه آنجا ظهور ميكند. حال آن بدني كه در برزخ است چه اوضاعي دارد؟!
يك پرده كنار رفته اين احساس را لمس ميكنم. استدلال و برهان فلسفي نميخواهد بلكه با همه وجودم، الآن هم كه به اين عالم آمدم همهاش در يادم است. اين روشن ميكند كه منهاي اين بدن مادي، بازهم زندگي هست. چه كسي ميتواند بگويد به من ثابت كنيد كه عالم برزخ وجود دارد؟
آزمايش آن دانشمنداني كه در قبر فرد پس از مرگش دستگاه ضبط صوت و ... كار ميگذارند وبعد ميگويند ما بررسي كرديم فشار قبر و نكير و منكر و ... اصلاً اتفاق نميافتد. اين آزمايشات، چقدر بچهگانه است؟! اگر اينگونه است خوب براي خواب هم دستگاه بگذاريد و آنچه را كه فرد در عالم رؤيا ميبيند ثبت كنيد و نشان بدهيد. فشار قبر و باز شدن دري از جهنم و دري از بهشت كه در اين قبر خاكي نيست؛ اين كه ميماند و ميپوسد.اين كارها و آزمايشات بچهگانه براي اين است كه از منبع وحي اطلاعي ندارند و خيال ميكنند كه مركز شناخت، فقط مغز است. خود وحي مركز شناخت قويي است و معجزه است. وحي، با اطمينان، واقعيتي را ميفرمايد. كوتاه، اما مطمئن باش و برو.
پس از اين آيه فهميديم كه در عالم ديگر (رؤيا) صورت بسيار ضعيفي از باطن اعمال را نشان ميدهند و [اين مطالب] نشان ميدهد كه روح منهاي بدن ميتواند زندگي كند.
در سوره يوسف به يك صورت ديگر از رؤيا اشاره دارد: «إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ» يوسف (4). «البته من ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه، ديدم كه آنها به من سجده ميكنند.» آيا در اين عالم ممكن است چنين چيزي اتفاق بيفتد؟ اما اين در عالم رؤيا تحقق پيدا كرده است. نظام آنجا طوري لطيف است كه خورشيد و ماه و ستاره سجده كردند.
مطلب دوم كه دقيقتر هم هست، اين است كه حضرت يعقوب وقتي خواب را تعبير ميكند، ميفرمايد: «خورشيد پدرت است. ماه مادرت است و ستارگان، برادرانت.» يعني يك رابطه بسيار دقيق و پيچيدهاي است بين اين رؤيا و عالم ماده.
در اين عالم هم، اگر انسان، آب را جز در دماي زير صفر نميديد كه به صورت يخ است و مانند سنگ، اگر براي اولين بار به او ميگفتي كه اين ماده خود به خود ميتواند از يك شيشه بسيار باريك بالا رود و حتي دست را هم بسوزاند، به هيچ وجه نميتوانست بفهمد و ميگفت اين ماده را كه اگر ول كنيم ميافتد. پس چگونه ممكن است خود به خود بالا رود، آن هم از شيشه بسيار باريك، يا چگونه ممكن است بسوزاند؟ يعني در هر نظامي وارد شود، تحت فرمان آن نظام است. اما در غير اين نظام اگر غير آن شكل باشد، غير طبيعي است. ما [در فهم اينگونه مسائل] در نظام زير صفر درجه گير كردهايم و ميخواهيم نظام بالاي 100 درجه را با اين نظام تحليل كنيم! و حتي بعضي روشنفكرانه مينشينند و حقايق آن عالم و قيامت و ... را مسخره ميكنند! كسي كه با فطرت به حقيقت عالم و وحي نرسيده، فهم اين مطالب برايش ممكن نيست.
پس تا اينجا نتيجه گرفتيم كه: نظامها باهم ارتباط مستقيمي دارند. و ارتباط طوري است كه هر كدام وارد هر نظامي شد، صورت آن نظام را به خود ميگيرد. (صورت، تحت قوانين نظام آن عالم ظهور ميكند).
مثلاً فردي در اين عالم براي امتيازات خيالي خود تكبر ميورزد و در آن عالم [عالم رؤيا] مورچهاي است كه له ميشود زير دست و پا. آن هم به طوريكه مشخص است كه آن مورچه چه كسي است و آن هم اينكه له شدن طوري نيست كه له شود و از بين برود؛ بلكه ده بار له ميشود و باز هم بدن وجود دارد.
آيات در اين مورد زياد است: خواب همزندانيهاي حضرت يوسف(ع)، خواب پادشاه مصر زمانيكه حضرت يوسف(ع) در زندان است و ...
نكتهاي درباره تعبير خواب: وقتي حضرت يوسف(ع) در زندان است، دو نفر از همزندانيهاي حضرت يوسف(ع) به او ميگويند كه خوابي ديدهايم؛ اين خواب را براي ما تعبير كن. حضرت يوسف(ع) به يكي از آنها ميگويد كه تو از زندان آزاد خواهي شد و خمر سلطان را خواهي فشرد و به ديگري ميگويد كه تو را به دار خواهند آويخت و پرندگان از سر تو خواهند خورد.[يوسف، 36 الي 41]. شخصي كه حضرت يوسف(ع) به او گفته بود تو را به دار خواهند آويخت، ميگويد كه من دروغ گفتم و چنين خوابي نديدهام. اما حضرت يوسف(ع) ميفرمايد: آنچه كه تعبير كردم، خواهد شد.
چه نكتههاي دقيقي در اين عالم هست؟! خواب منبع شناخت بسيار مهم است. البته خواب، حجت شرعيه نيست. اگر پيامبر هم [در خواب] بيايد و بگويد كه فلان كار را بكن، حجت شرعيه نيست. اما در كشف حقايق و معارف، يك منبع بسيار مهم است؛ آن هم مستقيماً از طرف فطرت.
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه جلسه قبل:
بين عالمهاي مختلف در نظام خلقت، رابطههايي است كه مخصوصاً در مورد انسان، وارد هر عالمي ميشود، با بدن آن عالم زندگي ميكند و وقتي به عالم ديگر برميگردد، ميتواند اين ارتباطات را احساس كند. يكي از آنـها [ارتباط] عالم رؤيا بود با اين عالم واقع كه از قرآن استفاده كرديم.
يكي ديگر از عالمهايي كه رابطه آن با عالمهاي ديگر، محسوس است و در زندگي ما تأثير دارد [ارتباط] عالم قبل است و اين عالم بعد كه عالم فعلي ماست. خداوند در قرآن در اين باره ميفرمايد:
«وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ. وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» (نحل ، 77 و 78)
در اين چند آيه، خداوند در انسان يك ديدگاه فكري قوي ايجاد ميكند و انسان را از اين عالم طبيعت بيرون ميكشد و همه عالمهاي قبل و بعد را با يك پيوستگي بيان ميكند و ...
همان معناي تحت اللفظي آيه ميتواند مسير زندگي انسان را تغيير دهد.
«سَماواتِ وَ الْأَرْض»: يك چيز محسوس براي ماست. همان فضاي عالم هستي كه جهت محسوسات آن است. [خداوند] ضمن توجه به اين محسوسات و مورد شناخت انسان، توجه ميدهد كه اين [عالم] يك غيبي هم دارد. يك وجه محسوس، يك وجه غير محسوس هم دارد كه با هيچ حسي قابل دريافت نيست. اما قرآن ميفرمايد آن غيب هست. پرده را كنار ميكشد و ما را به آن توجه ميدهد. اگر چه يك محسوس مادي نيست؛ اما آن غيب وجود دارد.
نكته عميقتر اينكه اين مال خداست. يعني اگر به غيب برسي، يك مجاهده ديگري ميخواهي تا برسي كه اين غيب، مال الله است. يعني چه؟!
علامه طباطبايي(رضوان الله عليه) در اين مورد ميفرمايد: خدا اينجا نفرموده «و لله علم غيب السماوات و الارض» و يا «الله عالم غيب السماوات و الارض». يعني نه اينكه خدا غيب را ميداند. بلكه خداوند مالك اين غيب است. مالكيت خدا را ما در غيب بايد برسيم. بحثي را كه از اين طرف باز ميكند، مسير مجاهده و سير الي الله را وارد ميكند به ميدان وسيعي كه برسيم از اين محسوس به غيب و از غيب برسيم كه اين غيب، مال الله است.
از طرف ديگر، نمونهاي از اين غيب را نام ميبرد: « وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ...»
آن لحظه قيامت كه صورت مادي عالم، كنار زده خواهد شد و بصورت جبري، انسان به آن غيب خواهد رسيد؛ آن نيست مگر به سرعت يك چشم برهم زدن، بلكه از آن هم نزديكتر است.
علامه در اين مورد ميفرمايد: خداوند در اين آيه اول توجه ميدهد كه به اندازه چشم به هم زدن آن لحظه را، بعد ميفرمايد بلكه از آن هم سريعتر. اين براي ايجاد آمادگي است. يك حادثه اين چنين عظيمي يك سرعت اين چنيني دارد. بعد از ايجاد اين آمادگي، آمادگي پيدا ميكند [كه بداند] از آن هم كوتاهتر است، (أَوْ هُوَ أَقْرَبُ).
« إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» (بحث مستقل ميخواهد).
« وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ»: و خدا خارج كرد (ميكند) شما را از بطون مادرانتان (توجه به غيب ديگر) كه رابطه عالم ديگر با همين عالم است. عالم ديگر، عالم بطون مادران است. [اين مطالب] چيزي نيست كه فهم آن سخت باشد. با مختصر دقت، يك زير بناي فكري بسيار محكم براي انسان ايجاد ميكند.
بين آن عالم و اين عالم چه ارتباط و پيوستگي وجود دارد؟ در عين حال كه اين دو عالم، مستقلند و نظام مخصوص به خود دارند، هر آنچه را كه در زندگي اين عالم نياز داريم، همگي در آن عالم قبلي ساخته شده است. اگر در آنجا [عالم رحم مادر] به ما ميگفتند چشمت را مراقب باش كه در اين عالم خوب درست شود، [چرا كه] اگر اين ناقص باشد، تو كور ميشوي و تمام وجود تو در عذاب است. [اين حرفها] براي آن جنين در شكم مادر، قابل درك كه نبود. تازه اگر علم خيلي پيشرفت كند و جنين اين حرف را بفهمد كه مواظب باش چشم داشته باشي، تازه نميفهمد كه چشم يعني چه. چون ديدن، اصلاً در ظرفيت آن عالم نيست. ديدن مربوط به نظام بالاتري است. ديدن را نميتواند بفهمد، اصلاً درك آن معني در آن نظام، محال است. اگر هم به او توضيح بدهي كه ديدن يعني چه و بگويي مثلاً كوه كه هزاران برابر توست، در اين چشم جا ميشود و تو آن كوه را ميبيني و ... (آنچه را كه باعث ديدن ميشود، شرح دهي.) ميگويد نه اين اصلاً امكان ندارد. اگر كوه در اين چشم جا شود كه چشم من متلاشي ميشود. اگر بازهم توضيح بدهي كه ديدن واقعاً به معناي جاگرفتن كوه در چشم تو نيست. بلكه نوري وجود دارد كه آن را به اين چشم ميآورد و آن باعث ديدن ميشود. خواهد گفت: مشكل كه بدتر شد. خود نور چيست؟! تازه اگر هم چنين چيزي كه ميگوييد، بشود، اصلاً ديدن يعني چه؟
هر قدر هم بگويي كه اين ديدن چيزي جداي از تو نيست باز هم نخواهد فهميد. چرا كه آن نظام با اين نظام، كاملاً متفاوت است. اصلاً تضاد با نظام اين عالم دارد. اما در عين حال، پيوستگي خيلي عجيبي دارد. آنقدر پيوستگي دارد كه چشم بايد در آن عالم ساخته شود و در اين عالم استفاده شود. همهاش هم در خودش (خود شخص) است.
چشم فقط يك مثال است. همه چيز مثل همين است. زبان براي درك مزه و خوردن و ... بازهم در آن عالم غذاي كودك از طريق خون مادر تغذيه ميشود. اصلاً خون معنا ندارد و ... اما هرچه هست بايد در آن عالم ساخته شود و هر چه شد، ديگر همان خواهد شد. اگر در آنجا، چيزي ناقص ساخته شود، اينجا هم در زندگي به همان اندازه كه ناقص شده از آن محروم است. و به همين ترتيب اعضاي ديگر هم اينچنين است. در اين ساخته شدن، دو چيز بسيار مهم دخالت دارد:
- خون مادر (خون آن عالم) همواره حركت ميكند.
- مأموريني از عالم ملكوت، آن مواد را ميگيرند و از آن مواد (كه در داخل خون است) اعضاي مختلف بدن را ميسازند. آن دانشمندان دانش آفرين، آنها كه خود علم، خود نور و خود قوه هستند. اينها مطالبي است كه غير از وحي، محال است منابع علوم ديگر بتوانند درك كنند. اين امام سجاد(ع) است كه با توصيف خود، ملائكه را براي ما ميفهماند و نقش و كاركرد هر يك از آنها را در عالم براي ما شرح ميدهد. علوم ذهني اگر بخواهد به اين عالم پا بگذارد، پَرَش ميسوزد.
با قبول همه قوانين اين عالم كه مثلاً استخوان از كلسيم ساخته ميشود و يا مغز از فسفر موجود در خون ساخته ميشود و...، اين مأمورين ملكوتي هستند كه مهندسي آن را انجام ميدهند و تمام دستگاههاي ريزريز اين بدن را آن مهندسين از گردش اين مواد به شكل خون، ميگيرند و اينها را ميسازند. وگرنه خون در حركت خودش است. آنكه اينها را ميگيرد و ميسازد براي عالم بعد، آن مهندسين ملكوتي هستند.
با فهم اين مطالب، تازه ميفهميم كه اين عالم، چقدر دقيق و حساب شده است؛ آن هم مرتبه به مرتبه. حتي بعد از اينكه به اين عالم آمديم [در دروه نوزادي] نه چشم ميبيند و نه گوش ميشنود و به عبارتي هنوز در زندگي اين عالم نيستيم. در برزخي هستيم كه آماده اين عالم شويم.
همچنانكه يك متخصص چقدر زيباست و بر مريض حكومت ميكند، آن ملائكهاي كه حافظ آن متخصص است چه زيبا و لطيف است و حكومت ميكند.
پس آن مأمور مربوطه در آن دوران كوتاه، چنين چيزي ساخت[بدن انسان] ؛ كه هزاران سال است متخصصان در شناخت آن، پيش ميروند، آن هم در يك رشته مثلاً چشم يا مثلاً پوست.
[آن جنين كه در عالم نميفهميد]، در اين عالم، حالا ميفهمد كه من كور مادرزادم يعني چه. چيزي بيرون از تو نيست؛خودتي. مغزت قوي است يا ضعيف يا ... همه اينها در خود من است و كيست كه اين معنا را متوجه نشود؟ اصلاً فطرت با صراحت بيان ميكند كه وجودي كه الآن داري، همه در عالم ديگر ساخته شده است و زندگي بدون اين بدن [كه در عالم ديگر ساخته شده است] نميشود.
«وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً»:
آنجا كه اين نظام خلقت را آفريد، در حالتي بود كه تو را به خود آگاهي نداد. حتي لحظه تولد آگاهي نداد. حتي در برزخ اين عالم هم آگاهي نداشتم. ميارزد روي اين تفكر كند تا چه چيزي به دست آورد؟
«وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»:
آماده براي رفتن به يك عالم بالاتر ميشوي. ما براي تو يك سري ابزار شناخت بيشتر ميدهيم. شنوايي و بينايي و افئده داديم. فؤاد: آن قسمت از انسان است كه روح بوسيله آن مركز ميتواند حقايق اين عالم را بفهمد.
ما اينها را به تو داديم تا شما آماده بشوي براي آفرينشي كاملتر از اين آفرينش.
تازه اينجا در دستگاههاي ابتدايياش هستيم و هنوز انساني باشد و زندگي كند، نداريم. تازه رسيديم به اين مرحله كه وارد كارگاهي شديم.
نظام اين عالم اين است كه باز هم اين عالم، خوني دارد و لحظهاي ساكت نيست و اين خون بازهم در آفرينش است و بازهم اين مأمورين، مواد را ميگيرند و ميسازند كه جنس آن به تناسب عالم بعدي است و اينجا آمديم تا آن را بسازيم و اين آنقدر مهم است كه نياز به عالمي به اين عظمت دارد كه قوطي آن (كه، قوطي محافظ يك دستگاهي است كه ارزش در آن است و قوطي خودش آشغال است) اين بدن است كه اين پيچيدگي را دارد. پس قوطي آن شخصيت بالاتر، همين بدن به اين پيچيدگي است كه بعداً بايد بيندازيم سطل آشغال، پس آن چه چيز است كه در توي اين ظرف بايد درست بشود؟!
[خوب] خون ما در اين عالم چيست؟ خون ما كه آن ملائكه مربوطه، مواد را از آن ميگيرند و آن را [شخصيت عالم بعد را] درست ميكنند، ميفرمايند كه آن، اعمال اين انسان است.
در مثال تسويه و تناسب آن با اين جسم توضيح داده شده.
آن روح، نيست را توليد ميكند و آن نيست در اين بدن ظهور پيدا ميكند (عمل) و عمل اين انسان هم دائماً در حال به وجود آمدن است. ممكن است سؤال به ذهن برسد كه مثلاً كسي كه پنج ساعت است كه ساكت نشسته، چه عملي انجام ميدهد؟ اما [بايد توجه داشت كه] از ديدگاه لطيف آن عالم، در همين ساكت بودن هم [فرد] در حال عمل است. با چه نيتي نشسته است؟ او قبل از ساكت شدن در اعضا، در نيت ساكت شد و فعلي از او صادر شد. (از نيت صادر شد و به اعضا حركت كرد).
مطابق نظر برخي از علما، اسم آن هيكل آن عالم را [كه توضيح داده شد] شخصيت ميگويند. اما در نظر عموم، از شخصيت، معناي ظاهري بسيار پاييني شده است و معمولاً كسي كه دو زانو بنشيند و برخي اداها را داشته باشد، آدم باشخصيتي است. شخصيت، آن حقيقتي است كه در اثر توليدات حركت اين عالم يعني افعال ما كه از نيت صادر شده، مأمور مربوطه ميگيرد اين را و حقيقتي را درست ميكند كه آن حقيقت، طوري لطيف است كه امكان درك آن در اين عالم، وجود ندارد. محال است علم روزي بتواند آن را بفهمد. تازه اگر بفهمد، اينقدر ميتواند بفهمد كه هر حركتي كه انجام ميدهم، از بين نرفت. بلكه بلافاصله گرفتند و از آن چيزي درست كردند. پس اين حركات من در همان آن كه تكان ميدهم با هر نيتي، آن فعل فوراً پيكره عضوي شد.
خود آن چه هست در اين عالم، قابل درك نيست و محال است بتوان آن را فهميد. همچنانكه ديدن و نور را نميتوان در عالم رحم مادر فهماند.
همه عذاب و بهشت و جهنم، همه اينها در خودت است؛ اما درك آن محال است. چون در نظام اين عالم هستيم. اما وحي همين قدر به من ميفهماند كه همين كه از نظام اين عالم بيرون آمديد و چشم و گوش و افئده داديم، از اين به بعد، اختيار ساخت خودت را به خودت داديم.
پس ما در اين عالم كه قرار گرفتيم، خون اين عالم (اعمال من) دائماً در حال حركت است و ملائكه مربوطه اينها را ميگيرند و چيزي درست ميكنند.
اما برخي به علت ضعف فهم آيه و روايت، تصور ميكنند اينكه گفته شده ملائك اعمال انسان را مينويسند، مثلاً كاغذ طولاني خاصي دارند و نوشتن اينجوري منظور است. و بعد با اين علوم جديد آشنا ميشويم وباعث ميشود كه دين را از چشم ما مياندازد و شبهه ايجاد ميكند. اين نامه اعمال نه به آن معناست؛ بلكه وقتي مثلاً چشم با نيت نامحرم نگاه ميكند، اين فعل در آن شخصيت [شخصيت عالم بعد] به ميله آهني تبديل ميشود كه مرتب به اين چشم فرو ميرود و درميآيد.
بعضي هم در اين طرف و آن طرف و در مهمانيها مينشينند و اين حقايق را مسخره ميكنند و روشنفكرانه مثلاً ميگويند اگر ميله آهني باشد سرم را كنار ميكشم تا به چشمم نخورد!! نميتواند بفهمد كه اين چيزي در خودت است؛ مثل كوري مادرزاد كه در خودت است. اگر ميتواني از آن فرار كني از اين هم فرار كن. [اين] فعل تو در نظام هستي است. در آنجا ميفهمي كه قضيه يك جور ديگر شد.
آن مثال بيابان و باتلاق گنديده و تاريك و وحشتناك و حيوانات وحشي و ... [كه زديم] چه بوده؟ چيزي جدا از خودت نيست. فلان گناه را انجام دادي، مأمور مربوطه شخصيتي را از تو ساخنه كه اين چنين است.
يا مثلاً بعد از مدتي توبه كرديم، در آن عالم هم بعد از مدتي، دوستي بسيار زيبا ميبينيم كه آمد و مرا نجات داد و به باغي برد با لذتهاي خودش. اگر توبه نميكرديم، تا آخر همين عذاب بود. [در آن عالم] تمام اعمال ما، خود ما ميشويم با يك وضع بسيار عجيبي. نمونه اين را براي ما در عالم رؤيا، خداوند نشان ميدهد (جلسه قبل اشاره شد). تازه اين پرده بسيار ضعيفي است از عالم برزخ. [با توجه به اين مفهوم است كه:]
در مورد پل صراط آية ا... دستغيب دارد كه: پل صراط براي بعضيها پهن ميشود و براي بعضيها آنقدر نازك كه در آتش ميافتند. براي بعضيها آنقدر طول ميكشد و براي بعضي، اصلاً نميفهمند كي رسيدند و از جهنم رد شدند.
[در ساختن بدن و...] تا اينجا، اختيار در دست من نبود؛ اما از اين به بعد اختيار را دست خودم دادهاند. پس تمام واجبات و محرمات و مكروهات و مستحبات، معناي بسيار وسيع و حقيقتي دارند و قراردادي نيستند.
تمام اينها آجرها و مواد ساختاري ماست كه دارد تبديل ميشود به يك زندگي حقيقي و لطيف، در برابر يك زندگي مجازي و زودگذر كه در آنيم. با اين ديد فطري اگر به قضيه نگاه كنيم، هرلحظه ارزش خاصي پيدا ميكند و در ما هدف و رشد و توجه و ديد بازتري ميدهد و همان مقدار، اعمال ما هم عمق و معني پيدا ميكند.
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده جلسه قبل:
اگر انسان بتواند ديواره ماده و عالم طبيعت را بشكند و افق فكري خودش را باز كند، عالم هاي مختلفي را متوجه خواهد شد كه هركدام، با وجود اينكه نظام و شرايط مخصوصي براي خود دارند، در همين حال با همديگر يك پيوستگي بسيار دقيق و حساب شده اي دارند كه ما در پهنه هستي، در ارتباط با اين عالم و در آن شناور هستيم.
بلا تشبيه ( مطلب بسيار عظيم تر از اين است و فقط جهت تقريب ذهن عرض ميشود) مثل قطعه يخي كه اين قالب يخ در ظرفي در داخل آب شناور است. در عين حال كه خودش نظام مستقلي از آن آب دارد، ويژگيهائي از قبيل سفتي و انجماد و صورت ثابت دارد و ظاهرا غير اين آب است. اين (يخ) دوجور شنا ميكند يكي با حفظ موجوديت خود در اين آب شنا مي كند و يك بار هم با يك توجه به آب، در اين آب ذوب مي شود و شنا ميكند. همين يخ، در حالت بخار در يك نظام ديگر است. يعني طوري است كه ميتواند عالمهاي مختلف را برود و برگردد و منتها در هر نظامي كه قرار گرفت، تسليم قوانين آن نظام است.
انسان هم اگر كمي در خود فرو برود (هرچه پاك تر و...) ضمن اينكه احساس خواهد كرد كه من فلاني پسر فلاني و با ويژگيهاي فلان هستم، در عين حال رابطه باطني خود را توجه كند، آنگاه جايگاه خودش را درپهنه هستي مييابد و از اين زندان تاريك ماده و طبيعت بيرون ميآيد اگرچه در قالب آن نظام، زندگي مي كند.
اينجاست كه قدم به قدم و لحظه به لحظه زندگي انسان معناي وسيعي در پهنه زندگي پيدا ميكند. زندگي، اهداف، اميدها و آرزوها و... همه، دگرگون ميشود و متوجه ميشود كه هر آن در حال ساخته شدن است. همچنانكه عالم قبلي را ميفهمد و درك ميكند كه چگونه درست شده به اينجا آمده كه صدها سال تحقيقات امروزي هم نميتواند خود اين جسم را بفهمد. بعد از آيه جلسه قبل، در آيه ديگر در سوره ق توجه ميدهد كه هنوز شما را خلق ميكنيم: اين مطلب از آيه 15 شروع ميشود:
« أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِّنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ 15 وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ 16 إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِيدٌ 17 مَا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ 18 وَجَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِكَ مَا كُنتَ مِنْهُ تَحِيدُ 19» آيا ما از خلق اول، عاجز شديم؟( اين را يادتان بياوريد) با اين همه شگفتي ها، براي ما كه خيلي آسان بود. فقط با يك اراده كن فيكن ميبيني كه ما درست كرديم و آفريديم. اين ها اشتباهشان در اين است كه ]نمي فهمند[ چگونه خلق جديدي را ميآفرينيم. همه اين ها را لمس ميكنيد كه بالاخره شد. پس عالم جديدي را كه دنبال آن است، از آن هم عاجز نيستيم. همان اراده كن فيكن بازهم هست. و عالم جديد كه اين عالم براي آن عالم شبيه رحم خواهد شد، ما از خلق آن عاجز نيستيم.
از آيه 15 به بعد همان معنا را مي فهماند كه شما الان در يك وضعيت و كارگاه جديدي قرار گرفتهايد كه همه وجود تو را علم فرا گرفته، كنترل فرا گرفته، هم چنانكه در عالم رحم، همه چيز در كنترل خاصي بود (كلسيم خون تبديل به استخوان ميشد و.... همانند مثالهاي جلسات قبل) الان هم تكان كه ميخوري در حال كنترل هستي. بازهم سيال هستي (مانند خون داخل رحم) و اين عمر بيخودي نيست و مرتباً در حال ساخته شدن هستي. اگر چنين احساسي داشته باشيم، ميبينيم كه كارگاه عظيمي در حال ساخت است.
«ما انسان را آفريديم و ما مي دانيم آنچه را كه نفس او وسوسه مي كند (نفس، ذات ذات حقيقت انسان است. پوست و گوشت و استخوان و...، نفس نيست. اينها واسطه مادي است)
آن حقيقت تو هر وسوسهاي ميكند ما ميدانيم. وسوسه يعني هر القاي زشتي كه فقط در خود آن ]حقيقت نفس[ بود، نه اينكه آن القا حركت كند به مغز و بعد به فعل برسد. بلكه همان وقت كه در ذات توست، ما ميدانيم.
يعني «ما نزديكتر از شاهرگ حيات تو، به خودت هستيم». دراين آيه، آفرينش، معاد، توحيد، نفس و ارتباط اينها با همديگر، همه را طرح ميكند. از آفرينش، ناگهان برميگردد به توجه نفس و بعد ميفرمايد كه نفسي كه تو داري، نزديكتر از خودت به خودت، آن الله است.
در آن مثال ساختمان ]جلسات قبل [اين ماده ساختمان كه در عالم قبلي در قوه عقل مهندس بود اگر با يك ديد سطحي نگاه كنيم، چون صورتي پيدا كرده، ميخواهد بگويد(ساختمان) كه من چيزي هستم. اما اگر دقيقتر نگاه كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه نزديكترازساختمان به خودساختمان، قوه عقل مهندس است.
همچنين اگر دقيقتر به عقل نگاه كنيم نزديكتر از قوه عقل به قوه عقل، روح آن مهندس است. اگر روح يك لحظه كنار برود اصلا اين عقل نيست. روح را براي اين روح ميگويند كه از ريشه «ريح» است. يعني متحركي است كه ناپيداست و محرك است. (كه به اين متحرك محرك ناپيدا، ريح ميگويند) همين هواي لطيف را با اين تعبير ريح ميگويند. چون ناپيداست و هم حركت ميكند و هم براي مواد ثابت، محرك است.
پس اگر پرچمي را در نظر بگيريم كه چين ميخورد و شكل پيدا ميكند و يك بچه كوتاه فكر به آن نگاه ميكند،او توجه به خود حركت پرچم دارد، اما برادر بزرگترش،كاملا آن محرك ناپيدا را ميبيند كه آن پرچم را با چه امواجي و قدرتي و سرعتي به حركت درمياورد. در همه اينها، آن را ميبيند اما نه با چشم سر، با چشم ذهن كه قابل ديدن نيست.
روح كه داريم (روح خدائي) اولا خودش متحرك است ثانيا محرك است. پس زندگي ما،چيزي جز حركت نيست.همينكه نگاه ميكنيم،حركت است (اعصاب و انرژي ها حركت ميكند) پس هرحركتي نمود روح است. خاصيت اين روح،بستگي دارد كه از چه جهتي به آن نگاه كنيم. براي مثال، آئينه حقيقتي است (بلاتشبيه،اين آئينه به هيچ وجه قابل مقايسه با روح نيست،فقط مثال را از اين جهت طرح ميكنيم تا مشخص شود كه ذهن به هر حيثيتي نگاه كند،آن را ميبيند) بستگي دارد از چه جهتي به آن ]آئينه[نگاه كنيم.
- يكبار توجه ما فقط به شيشه بودن است. ميگوئيم مواظب باش ميشكند به دست و پا فرو ميرود. در غذا باشد (خرده هاي آن )چه ميشود و گلو را پاره ميكندو.... در اين حالت ما به آئينه نگاه ميكنيم از حيث شيشه بودن آن.
- يكبار از حيث شفاف بودن به آن نگاه ميكنيم،ميگوئيم دستمال بيار آن را تميز كنيم تا براق باشد و.....
- يكبار ازحيث انعكاس نور آن كه صورت پردازي ميكند، به آن نگاه ميكنيم. ميگوئيم مسير اين آئينه در جهت نور، چه باشد. محدب باشد يا مقعر، يا اينكه چه جور تصويري ميخواهيم ؟....
يعني ممكن است به يك حقيقت، از حيثيتهاي مختلف نگاه كنيم و حيثيت هاي متضاد از آن ببينيم. روح، حقيقتي است، اما بستگي دارد كه ما به چه حيثيتي به آن نگاه كنيم. آن ديد از آن جهت، معني ها و آثار خاصي ايجاد ميكند.
مثلا اين روح، از اين جهت كه توجه پيدا ميكند، نفس ميشود. اگر توجه به عالم ماده كند، نفس اماره ميشود، اين حيثيت نفس اماره ميشود. پس چه روح و چه نفس اماره، يك چيز است. در عين حال،روح، باطن نفس اماره است. شهوت و توجه به عالم ماده و محبت به اين عالم،معناي نفس پيدا ميكند. همين روح،توجه به خدا ميكند]بازهم[ميشود نفس، اما نفس مطمئنه.
روح،چيز عجيبي است. يك حيثيتي ]هم[دارد كه خودش،خودش راكنترل ميكند. اين ميشود عقل. يعني ميتواند توجه خودش را از خودش بگيرد. پس چه عقل و چه روح بگوئيم يكي است. اما باطن عقل،همان روح است يعني روح،نزديكتر است به قوه عقل از خود عقل.
مثال: اگر يخ را ملاحظه كنيم،با همه تشخصي كه به خود ميدهد و صفات و..... و جداي از آب هم،خودش را كناركشيده،اما نزديكتر از خوديخ به يخ، آب است. اگر يخ شعور داشت،ميفهميد كه آب به من نزديكتر از من است. نميتوان ذره يخي را پيدا كرد كه قبلا آب نبوده. اگر شفافيتي هم دارد،شفافيت آب است كه به آن منتقل شده است. بايد توجه كنيم كه قبل از حركت دست و پا و.... من حركت كردم. بايد دقيق توجه كنيم و بفهميم كه اين،انعكاس حركت من است اما به قدري اتحاد، شديد است كه من خيال ميكنم كه دستم حركت ميكندو اين، انعكاس آن است. من نگاه كردم و چشم،خودش را به آن مسير تنظيم كرد.پس من نزديكترهستم به اين جسم مادي. آنها كه من را توجه نكردند، توجه به هيكل خود ميدهد. هزاران خرج ميكند تا هيكل را آرايش كند.چرا كه من را درآن هيكل ميبيند.تابرودوببيندكه من ]كدام است[(آن من نفس ) آنگاه تازه يك قدم جلو رفته و از اين هيكل بيرون رفته است. اما خداوند يك چيز دقيقتر ميفرمايد،اينكه:الله به خود شما از شاهرگ حياتي شما نزديكتر است. يعني از خودت (من) هم نزديكتر است. هركه ذهنش كند است و ديد تفكرش ضعيف است،هي به ظاهر نگاه ميكند. آن وقت كه بچه سه ساله بود،حتي به هيكلش هم توجه نداشت. به پوشاكش توجه ميكرد. وقتي پدرش برايش يك كفش هزارتوماني ميخريد،آنروز حتي ناهار هم نميخورد. ميرفت در كوچه آن را به بچه ها نشان ميداد. جلب زيبائي كفشش شده بود نه حتي هيكلش. من را در پيراهن و كفش ميديد. اگر از آن جدا كردي هيچ شد و وقتي ]آن را [پوشيد،چيزي شد. اما وقتي كمي بالتر آمد،ميگويد من لباس ارزانتر ميپوشم اما در عوض،بدن سالم و تنومند داشته باشم ( اينجا هم من را در بدنش ميبيند). وقتي عميقتر نگاه كند،حقيقت نفس را ميبيند. آنگاه اگر به اين مرحله برسد،تازه آمادگي پيدا ميكند تا بفهمد كه نزديكتر ازمن، الله است. چنين انساني،اهداف و ارزش گذاريهايش كاملا دگرگون ميشود. ده تا فحش به او بگو اگر برگشت و جوابي داد! مهماني دعوتش نكردي،اصلا به خيالش نمي آيد تا چه برسد به اينكه انتقام بگيرد. اصلا احساس نميكند، آنقدر بزرگ ميشود.
(حالا ديگر) ظرفيت باز شد. قبلا يك ظرفيت تنگي داشت كه مانند يك استكان كوچك با يك ضربه كوچك تلاطم پيدا ميكرد. حال اقيانوسي شده كه هزار تا ضربه را هم در خود هضم ميكند. نه تنها در مشكلات نميشكند بلكه مشكلات را ميشكند.
اينجاست كه ميفهمد مراتبي دارد كه حتي اگر در درون حركتي كند، اين حركت، مورد آگاهي و كنترل است." وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ..... " در اين آيه خداوند صيغه را مع الغير مي آورد. " نعلم " ميفرمايد نه "اعلم " يعني عنايت به اسباب افعالش هم دارد و مع الغير مي آورد مثل " إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" كه عنايت به خود و ملائكه دارد. و يا وقتي ميفرمايد." وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ" عنايت به خود و ملائكه و مادر و..... دارد. "نعلم "يعني موجودات ديگري را هم قرار داديم كه آنها هم ميدانند حتي آن حقيقت كوچكي را كه در نفس خود حركت كند. تو در سيطره چنين نيروهائي واقع شدي. "إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِيد" به ياد بياور آن وقتي را كه گيرندگان، آن ملائكه و ماموريني – كه مثل ملائكه اي كه خون را مي گرفتند – هر حركتي صادر ميشود آن دوتا مامور ميگيرند از راست و چپ (نه راست و چپ اين بدن من، يعني هر كاري ازتوصادرميشود،ياجهت مثبت و نيك دارد يامنفي وبدكه اينها هركاري ازتوصادرشودميگيرند) نگاه به چه نيتي شد،فوراميگيرند. به نيت نگاه به نامحرم شد مثلا مياه وحشتناكي ميشود كه به چشم فرو ميرود يا به نيت خوب باشدبصورت زندگي شيرين ميشود اما در پرده است و الان نميبينيم.
" مَا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ " حتي يك لفظ "آخ" گفتي اما با يك لحني گفتي كه شخصيت فلاني خرد شد،همان لفظ نيست مگر اينكه مراقبي آنجاست كه عتيد و آماده باش است (عتيد اسبي راگويندكه آماده حركت است )
حالا خلقت تو به انتها رسيد و لحظه انتقال به عالم بعدي فرا رسيد،اين انتقال بسيار سختي است. مستي آفرين و بيهوش كننده (وَجَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ)
" ذَلِكَ مَا كُنتَ مِنْهُ تَحِيدُ " تمام حقيقت كه از بدن خارج شد،در آن عالم،حقيقت خودت براي خودت كشف ميشود. ميفرمايد: اين همان است كه بودي و الان پرده را كنار كشيديم و ميبيني آنچه را كه قبلا همان راداشتي.
حضرت علي عليه السلام در خطبه 20 از نهج البلاغه لحظه انتقال را لحظه بسيار سختي توصيف ميفرمايد:" فَإِنَّكُمْ لَوْ عَايَنْتُمْ مَا قَدْ عَايَنَ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ لَجَزِعْتُمْ وَوَهِلْتُمْ، وَسَمِعْتُمْ وَأَطَعْتُمْ، وَلكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ مَا عَايَنُوا، وَقَرِيبٌ مَا يُطْرَحُ الحِجَابُ!"
آن كه در حال جان دادن است،تونميداني چه خبراست (نميتواند صحبت كند و هيچ كار ديگري بكند) اگر ميديدي (ببيني) آنچه را كه كسي كه از شما ميميرد(ميبيندكه) چه بلائي به سرش مي آيد و چه برايش ميگذرد، اصلا تاب و توان نمي آوردي و جزع تو به آسمانها ميرفت و وحشت توراميگرفت. آنگاه با همه وجود خودت را كنترل ميكردي و تمام گوش و چشم و وجودت در اطاعت خدا ميشد. اما اين صحنه از شما در پشت پرده است آنچه آنها ميبينند. اما بدان اين حجاب به اين زوديها نزديك است كه كنار برود!
لذا توجه به ياد مرگ از دستورات بسيار مهمي از اساتيد اخلاق است كه ميدهند كه يكي از ابزار صعود ما،توجه به مرگ است. ما موجودي نيستيم كه همه خودمان در اختيار خودمان است. بلكه همه چيز تحت كنترل است. نه كنترل پليس، كه كنترل خون و بچه در رحم مادر! تمام اينها تبديل به شخصيتي ميشود كه در زندگي بسيار حساس تر بوجود مي آيد كه اصلا قابل درك نيست. اگر تسامح كنيم ميتوان گفت مثل زندگي اين عالم به عالم رحم مادر است.
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده جلسات قبل اين شد كه :
قرآن ما را توجه فرمودند به اينكه ماازجهات مختلف، تحت مراقبه دقيق و شديد هستيم و لحظه به لحظه حركات ما تبديل ميشود به يك شخصيت ديگرو توسط ملائكه الله در عالم بعدي،پس از اتمام دوران اين عالم،وجداشدن ازبدن مادي، براساس همان كارهاي لحظه به لحظه زندگي پيچيده اي را تشكيل ميدهد.حتي همانظور كه جلسه پيش اشاره شد،قرآن ميفرمايد: هيچ لفظي از شما صادر نميشود مگر اينكه ماموري دارد (هست) كه آن را ميگيرد. و توضيح داديم كه منظور از نامه اعمال،وجود كاغذو طومارو قلم و....نيست.ژاگر افق فكري ما،درپهنه هستي،اين چنين باز شود و پيوستگي دقيق و بسيار حساس اين عالمها را توجه كرديم (كنيم)،خودبه خود،حالتي پيش مي آيد درما،كه ماهم خودمان مراقب خودمان باشيم.اين (مطلب) در قرآن به صراحت امر شده و يكي از ضروريات زندگي است. اين مراقبه،زيربنا و ركن سيروسلوك است و بقيه مراقبه ها،به بركت نورانيت اين مراقبه، باطن آنها ظهور ميكند.منهاي اين (مراقبه)،هردستورالعملي را باهرقدرت مجاهده انجام دهيم، آثار آن ظهور پيدا نخواهد كرد. چون با نورانيت آن آثار آنها ظاهر خواهد شد.
در سوره حشر آيه 18 ميفرمايد: " يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ"
اينكه فرموده " يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ" يك مطلب است، " وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ" يك مطلب ديگر و " وَاتَّقُوا اللَّهَ" مطلب سوم و " إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ" يك مطلب ديگر است.
از اول تا آخر همه در باره مراقبه است.:
اولا خطاب،براي مومنين است. (چراكه) تا كسي وارد چنين وادي نشده و افق فكري او در پيوستگي اين عالم با عالم غيب باز نشده، اينگونه مطالب براي او قابل درك نيست و چه بسا مسخره هم بكند. مانند بچه اي كه به كلاس رفته و چون نميتواند پيوستگي مطالب مطرح شده در كلاس را براي زندگي 20سال آينده ربط دهد،بنابراين بالاترين پيروزي براي او،اين شده است كه مثلا بر روي صندلي تازه نشسته است يا اينكه زورگفتم وصندلي تازه رامن گرفتم يااينكه در بهترين كلاس نشستم ويااينكه درورزش كاپيتان شدم.يعني لذتهائي راكه در اين دوره محدودبرميدارد،آنقدركوچك است كه به همينها دل خوش ميكند.
پس قرآن،كساني راخطاب ميكند كه ايمان آورده اند:" يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ" اينجا تقواي الهي را دوبار تكرار ميكند:اولي انجام وظيفه است،انجام واجبات و ترك محرمات.
پس ميفرمايد :" وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ" بايد توجه كند(نگاه كند) نفسي كه چه فرستاده است (ياتوجه كند نفسي به آنچه كه فرستاده است.)
اگر انسان تقواي اولي را پيشه كند،قابليت پيدا ميكند به نفس و فطرت خود برسد (منظور،تقواي اولي در آيه است ) و اين نفس توجه كندكه نه آنكه من،هيكل خودم هستم.يعني آنقدرمجاهده كنيم كه به من برسيم كه مجاهده ضروري ميخواهد ومهم.اگربرسيم،تازه واردآستانه سيروسلوك شده ايم.اما هرچه الان انجام ميدهيم،نميتوانيم حس كنيم كه منم كه ميبينم (بلكه به چشم توجه ميكنم،حداكثر اگر كمي از اين علوم دبيرستاني بلدباشيم،ميگوئيم كه بله مركزبينائي درمغزاست!) منم كه صحبت ميكنم.منم كه ميشنوم. نميتوانم بفهمم كه من ميگويم،من ميشنوم.هنوز نرسيده ايم، اگر برسيم.
مثالي جلسه قبل مطرح شد كه يك قالب يخ دو جور شنا ميكند. يكي اينكه از اين طرف استخر به آن طرف ميرود. اما يك شناي ديگر دارد و آن اينكه ازدرون خود،ذوب ميشود و حس ميكند كه من همان آبم. ما شبيه همان قالب يخيم كه هنوز درهيكل خود شناوريم. اما اينكه برسيم كه من خود را احساس كنيم و به بركت آن،هستي را احساس كنيم و اينكه من از جنس همان هستي است، كه اصلاسرنوشت انسان راعوض ميكند(هنوز به آن نرسيده ايم )
(اگرانسان )ايمان اولي پيداكرد و آنگاه آن (ايمان اولي ) را در ترك محرمات و انجام واجبات جدي بگيرد.(واگر هم) قبلا خيلي سرسري زندگي ميكرد،همه راشروع كرد پاك كرد،آنگاه آمادگي پيداميكند.
مطلب را بيش از اين باز نميكنم. بازكردن اين گونه مطالب،به جز اينكه تخيلات را تحريك كند،فايده اي ندارد. رسيدني است و ممكن است!
اگر انجام واجبات و ترك محرمات را خيلي جدي بگيرد، آنگاه كم كم ميتواند برسد. خيلي هم راه دور ودرازي ندارد. راهي بسيار نزديك و مستقيم، من را احساس خواهدكرد.
آن وقت (وقتي به حقيقت نفس رسيد) اين نفس بايد توجه پيدا كند. يعني حقيقت خود انسان (بايد توجه پيداكند) كه چي؟ " مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ" به آنچه كه فرستاده است براي فردا.
اينجا مرحوم علامه طباطبائي بياني دارندكه:
تقواي بعدي چي هست؟ (ميفرمايند): اگر انسان به چنين رشدي برسد و مشاهده كند كه اعمال او تبديل ميشود به يك حقايق حساستر و بالاتر،آن وقت جدي و حساس خواهدشد چون اهميت آن رافهميد.
علامه طباطبائي مثالي را مي آورند: مثلا كسي كالائي را درست ميكند. يك وقت،كالا آن قدر اهميت دارد كه دوباره آن را بررسي ميكند،كه نكند اشكالي داشته باشد. با ديد يك مشتري ريزبين به آن نگاه ميكند. اين همان تقواي دوم است. نگاه كردن براي اصلاح نواقصي كه احيانا داشته باشد.
(دراينجا هم ) من توجه خواهدكرد كه چي درست ميكند؟ در رحم مادر، خودمان اختيار دخالت در ساختار اين جسم نداشتيم، اما الان دست خودمان است. (آيا) اگر آن جا هم اختيار،دست خودم بود، وقتي چشم و گوش را درست ميكردم،توجه نميكردم، اين چشم و گوش،يك عمر قرار است براي من كاركند.
آنجا را ميگوئيم من كاره اي نبودم،بالاخره هرطورشد،چندروزي بعد،خاك ميشود! الان من براي زندگي آن عالم، دوست زيبائي را درست ميكنم (بايد توجه كنم كه ) اين دوست بايد خيلي باوفاباشد،ثابت قدم باشد و وسط راه مرا رها نكند و.... باغي را كه براي آن عالم درست كردم و.... همه را درست وارسي ميكنم.الان دست خودم است و ميدانم. اگر از باطن به اين رسيدم،ديگر نميگويم كارخير انجام دادم و تمام شد! يكبار كار خير كردم،10باربررسي ميكنم : نكند آفت باشد،نكند ازبين برود و....
چنين انساني از عجب و غرور و توقعات طلبكارانه از خدا و خودبرتربيني وهرچه كه هرعمل صالحي را،بعدازانجام،تهديدميكندعبه دوراست.
" إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ " هم،مراقبه خداست براي ما،كه قبلا بحث شد.
اگر انسان اين مراقبه را بكند،نفسش را ميبيند.بعدقرآن ميفرمايد:" وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ"
ونباشيد مانند كساني كه خدارافراموش كردند،پس درنتيجه خداهم آنهارا به فراموشي انداخت،حقيقت خودشان راازخودشان.(كه تهديدبزرگي است!) ودرنقطه مقابل،مژده بزرگي است كه اگر(مجاهده كنيد) به چنين حقيقتي ميرسيد. چون انسان اگربه اين برسد، همچنانكه در بحث" وَلِلّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ....." مطرح كرديم،ميرسد به اينكه مالكيت اين عالم،مال الله است.اگربه اين رسيد،ديگرخودش رافراموش نخواهدكرد. اما اگر به خدانرسيد،البته خداحقيقت خودش را ازخودش فراموش خواهدكرد.
مثل همان بچه كه در جلسه قبل مطرح كرديم.بچه اي كه تازه راه رفتن يادگرفته وقتي برايش كفش قرمز ميخرند، اوديگر تمام توجهش به راه رفتن نيست، به كفش است. آنروز اصلا ازخوشحالي ناهارنميخورد.آنقدر ازخوددورشده كه به اين جسم هم توجه ندارد.به كفش و لباسي كه پوشيده نگاه ميكند. توجه از اين بدن هم دورتررفته است. حتي روزي بود كه اين راهم متوجه نبود. اگر اورادرگهواره طلائي هم ميگذاشتي ةمتوجه نبود.حتي گريه كردن خودراهم متوجه نبود.
" فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ" :خدا حقيقت خودشان راازخودشان به فراموشي انداخته،مصيبت بزرگي است.
" أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ" :آنها،همانهافاسقند.
پس اين مراقبه،اصول و ريشه سيرالي الله است.پس حداقل دوكاررابايدانجام دهيم:
1 – ازراه اينكه همه گناهان خود را كه ازاول انجام داده ايم شروع كنيم،آنها را پاك كنيم.و بعد،انجام واجبات و ترك محرمات، نه مستحبات. مستحبات اي بسا از شيطان باشد و مارابه مستحباتي مشغول كند و از وظايف اصلي،بازدارد،و ده سال هم كاركند و به جائي نرسد.انجام مستحباتبايددرحدمتوسط باشد (كه درجلسات بعد،حدآن توضيح داداه خواهدشد).
هركجانفس هوس مستحب كرد آن را بگذاريم كنار.جلوترازآن واجبات است.اين خودبخود،آثارش ظهور خواهدكردوازدرون احساس خواهدكردكه چه حالاتي مي يابد.
2 – همان خود تمركز ذهن است. كه آرام آرام مارابه تفكر و توجه برساند. فعلادرتمركزذهن كاركند:
صبح كه ازخواب بلند شديم به همان مسائل خواب و رويا و.... كه درجلسات گذشته مطرح شد توجه كنيم و توجه ميكنيم كه من هيچ قدرتي ندارم.هرصبح مرامثل كارگري به اين عالم مي آورند و هرشب هم ميبرند.هرچه صبح بيدارشديم و احساس كرديم كه من هم كارگري براي آفرينش نظام بسياربالاتر هستم،همان رختخواب،تصميم ميگيرم،اهميت ماموريت را درك ميكنم كه تشكيلات خلقت،به من سپرده شده و باچنين احساسي ازخداكمك ميخواهد. اين تصميم صبحي خيلي اثردارد و اصلا انرژي ايجاد ميكند و درمراقبه روزانه اثردارد.
(اين انرژي اوليه خيلي مهم است ) مثلا صبح ميرويم به نانوائي،ميبينيم كه بسته است.سراغ دومي و سومي هم ميرويم. ميبينيم آنهاهم بسته است. به چهارمي كه ميخواهيم برويم،ديگر حوصله نداريم و ميگوئيم امروز ديگر بيسكويت ميخوريم و دنبال چهارمي و پنجمي نميرويم. چرا اينطوري شد؟ چون صبح،اراده اش را درحدنانوائي اولي گرفته بود.بعداز 20يا30متر،ديگر حركت صفرشد. اما همان فردصبح ميگويد : ميخواهم به كوه پيمائي بروم.انگارانرژي رادرعضلات ، پرميكند،كه اين انرژي، غير از انرژي غذاست. از عالم روح است. يك كيلومتر هم پياده روي ميكند،اما هيچ خسته نميشود.
يا مثلا كسي را سرزده هل ميدهي، مي افتد درجوب و خيس ميشود. حتي نميتواند چند سانتيمتر بپرد تا در جوب نيفتد.چون اراده نكرده بودوانرژي لازم را ندارد. اما فرد وقتي اراده پرش ميكند، اگر خوب دقت كند، انرژي هائي را مي مكد و به عظلات خود پر ميكند كه غير از انرژي غذاست. مي رود عقب و مي آيد مي پرد و سه متر آن طرف جوب هم مي پرد و هيچ طوري هم نمي شود.
اراده اوليه خيلي مهم است (اگرنباشد،نميشود) لذا فرد همين كارهاي خوب را هم انجام ميدهد اما با غفلت انجام ميدهد. پس بايد فرد درحالت خوابيده (درهمان اول بيداري صبح) يا نشسته،به عالم رويا بيانديشد و هيچي بودن خود و..... و سپس همه اراده را جمع ميكند كه من تا شب، يك عالم جديد و فوق العاده پيچيده اي را خودم ميسازم كه آن هم خودم خواهدشد(در عالم ديگر.) لذا تصميم ميگيرد و انرژي ميگيرد و آنگاه ازخواب بيدار ميشود. يك حالت توجه پيدا ميشود كه آن حالت توجه،خيلي عجيب است و يواش يواش خودش اثرش را ميگذارد. و انسان خودش در خودش جمع ميشود. (ومراقبه روزانه ادامه مي يابد). اول سخت است. به اين شكل كه هي فراموش ميكند و يا خستگي ايجاد ميكند كه آن هم به دليل بدآموزي است.(اما كم كم توجه از چند دقيقه فراتر ميرود و خستگي هم ايجاد نمي شود.) نجام واجبات و ترك محرمات (هم) از درون،استعدادايجاد ميكند كه ديگر فشار نياوريم (براي توجه)،كم كم به راحتي ميتوانيم اين كار را انجام دهيم، از آن طرف هم تمركز آن را تقويت ميكند و كمك ميكند. وقتي فرد تمركز ميكند خودش در خودش، چه قيامت و غوغائي ميشود. اصلا دوباره متولد ميشود. همانند اينكه وقتي اشعه خورشيد در كانون عدسي جمع ميشود تحول عظيمي را ايجاد ميكند. اشعه خورشيدي كه در مدت 10 ساعت يك پرده را هم گرم نميكرد، با تمركز در نقطه كانوني،به جائي ميرسد كه يك تخته كلفت را هم ميسوزاند،اما وقتي پخش شد ديگر هيچ ميشود. حواس پنجگانه از يك طرف و (نبود) تمركز از درون، خودش را پخش ميكند و از همان اول صبح هيچ ميكند. اين تمركز كردن اول،مجاهده ميخواهد اما شدني است. دستور قرآن است. اصلا خلق شديم براي اين راه. غير از اين راه، واقعا زندگي بچه گانه است. تنه فرقش اين است كه آن بچه به آن كفش قرمز مشغول است و من هم به يك چيز ديگر ولي هردو از حقيقت خود بي خبريم !
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحثهاي دوجلسه قبل دربارة مراقبه بود. چكيده اين شد كه ما دقيقا تحت نيروهاي خاصي تحت مراقبه هستيم. مراقبه اي بسيار دقيق.و جزئي ترين حركات ماتحت كنترل و ضبط وتبديل به شخصيت باطني ديگر (است).مشكل اصلي اين است كه خودمان و اعمالمان و آن نيروهاي مراقب و آن نامه اعمال كه ساخته ميشود،اينها را جدا از هم تصور ميكنيم. شبيه كارخانه اي تصور ميكنيم كه يك مدير دارد و اين مدير براي اداره كارخانه، مراقبيني گذاشته كه بازرسي ميكنند و آن مراقبين هم دفتري گذاشته اند و مسائل راثبت كرده و گزارش ميدهند و همه اينها باهم، يك مجموعه را تشكيل ميدهند. همه اينها جدا از هم هستند و در عين حال يك مجموعه منظمي هم هستند.
اما اينكه بتوانيم به اين احساس برسيم كه بين اينها و من و مراقبين من و نامه اعمال و.... يك پيوستگي بسيارشديد هست به طوري كه اصلا جدا ازهم نيستند، تاثيرات سرنوشت ساز براي ما ميگذارد.
شبيه اينكه مثلا به يك فرد بياباني و بيسواد محض كه – دور از حضور اين جمع – هيچي سرش نميشود، كه اين هيكل ماشاءالله هفتاد هشتاد كيلوئي كه شما داري، (وزنت) چيزي نيست جز نيروي جاذبه زمين بر جسم تو. اين (فرد) نميتواند مطلب را و پيوستگي بين جاذبه و وزن خود را درك كند. اگر هم به ما اعتماد داشته باشد و ما را راستگو بداند، آنگاه فكر ميكند و قبول ميكند و اعتراض هم ندارد. اما هرچه فشار مي آورد، نميتواند رابطه زمين،جاذبه آن و وزن خودش را درك كند.گاهي هم سوالاتي درمي آورد و ميپرسد. سنگ را برميدارد و مي آورد و ميگويد يعني چه جاذبه و زمين و وزن و سنگ و....
ببين چقدر از درك قانون مسلمي كه هم اكنون، چه بدانيم و چه ندانيم، محكوم آنيم،عاجز است ؟! واقعيت اين است كه محكوم چنين قانوني است. از چنين واقعيت مسلم، يك تخيلات ذهني ناقص توليد ميكند و روي آنها هم حركت ميكند، از درك شناخت زمين گرفته تا مسائل ديگر، چقدر برايش سخت است ؟
ماهم پيوستگي بين آن ملائكه و اعمالمان و.... را هرچه فكر كنيم، شبيه آن آقاي بياباني نميتوانيم درك كنيم. ملائكه را يك موجود مستقل تصور مكنيم و خود را هم يك موجود مستقل و نامه را هم يك طومار جداگانه. اگر ما بتوانيم آن حقيقت من و اعمال من و..... را درك كنيم، چه قدرتي را در توجه من براي مراقبه من به خودم ايجاد ميكند؟
بحث ملائكه در دوره هاي بالاتر مطرح خواهدشد اما از باب رد به معنا، قسمتي از دعاي سوم صحيفه سجاديه را اشاره اي عرض ميكنيم. اين دعا خيلي طولاني است و در آن ملائكه را صنف بندي ميكند و هر صنفي كارهايشان را و..... را بيان مي فرمايد: " وَ قَبآئِلِ الْمَلآئِكَةِ الَّذينَ اخْتَصَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ، وَاَغْنَيْتَهُمْ عَنِ الطَّعامِ وَالشَّرابِ بِتَقْديسِكَ،"
" (صلوات ميفرستم ) به آن قبيله هائي از ملائكه كه آنها را باتقديس به خودت از غذا و شراب مستغني كردي !"
اينها چه موجوداتي هستند كه تغذيه آنها، تقديس خداست ! هرچه تقديس ميكنند، همانطور تغذيه ميشوند، چه نوع تغذيه اي است در عالم ملكوت ؟ و ما، در اين عالم، چه تصوري از تغذيه داريم ؟
" وَاَسْكَنْتَهُمْ بُطُونَ اَطْباقِ سَمواتِكَ،" " و آنها را ساكن كردي در باطن هاي طبقات آسمانها " " وَ خُزّانِ الْمَطَرِ وَ زَواجِرِ السَّحابِ،" " صلوات ميفرستم به آن ملائكه هائي كه خزينه داران باران هستند و كشندگان ابرها هستند."
اين چه معنائي دارد؟ باران كه (در ديد ما ) در آن ارتباطات ابرهاي مثبت و منفي و نيروهاي جاذبه مولكولي و..... و آنچه كه علوم حسي به آن رسيده (شكل ميگيرد). اما امام عليه السلام با استفاده از وحي، صحبت از نيروهايي ميكند كه فوق مسائل جاذبه مولكولي و.... است، صحبت از خزينه ها ميكند. پس معلوم ميشود كه اين چه كه علوم، كشف كرده اند، درستند اما (امام عليه السلام) حقيقتي بالاتر را ميخواهد بيان كند. اينها در طول هم هستند و تعارضي ندارند. وقتي ميگوئيم فلاني به خانه ما آمد، تعارضي ندارد با اينكه بگوئيم، فلاني سوار ماشين شد.
اشتباه اين است كه فكر كنيم، آن زمان ميگفتند خدا باران را ميباراند و عوام (نعوذبالله) چنين فكر ميكردند. اما اكنون ما انتقال بار الكتريكي و جاذبه مولكولي و..... را كشف كرديم و تمام شد رفت ! شما چند تا الفبا فهميدي مبادا غرور علوم حسي تو را مغرور كند،(تازه ) هيچ هم نميشود. در واقع(فقط) خود را ساقط ميكنيم و ناقص ميكنيم.
" وَ مُشَيِّعِى الثَّلْجِ وَالْبَرَدِ" اگر اين برف را نيروي جاذبه ميكشد و ميگوئيم بله جاذبه ميكشد برف را اما " ملائكه تشييع ميكنند برف را " تشييع يعني اينكه پشت سر او حركت ميكند، مثل تشييع جنازه.
اين برف و تگرگ، چه احترامي دارد درعالم ملكوت كه ملائكه الله آنها را تشييع ميكنند.اين برف وقتي در ابر بود در يك نظام بود، وقت تركيب شدن، در يك نظام ديگر بود و آن وقت ديگر، گل بود ( مخلوط با خاك در زمين ) و بعد گياهها و..... ( از آن روئيد)
آيا اين جريان، مخصوص برف است يا اينكه اين، نمود حسي است از حركت هاي همه موجودات كه كاملترين آنها انسان است ؟
" والْهابِطينَ مَعَ قَطْرِ الْمَطَرِ اِذا نَزَلَ" يعني هر قطره باران كه ميبارد، ملائكه اي همراه آن مي آيد.
" وَالْمُوَكَّلينَ بِالْجِبالِ فَلاتَزُولُ" يعني صلوات بفرست بر آن ملائكه اي كه آنها موكل هستند بركوهها تا اينكه كوهها نريزند."
همه اينها يك دنيا علم است، نه علم غرور آور بلكه نور معرفت. همه بحثهاي زمين شناسي را هم بياوريم، يك سري معلوماتي است كه محدود به حواس است. اما امام عليه السلام مي فرمايد كه اين ملائكه بالاتر از اينها (بحثهاي زمين شناسي و دلايل مادي ) هستند. اينها چه موجوداتي هستند؟ چه مقدس هستند كه امام عليه السلام برآنها صلوات ميفرستند.؟!
" لَا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ" ملائكه هائي كه اصلا عصيان نميكنند در آنچه به آنها امر ميشود، و انجام ميدهند آنچه را كه به آنها امر ميشود."
مثلا ما در مورد برق ميگوئيم كه برق هم همينطور است اگر يك لحظه اشتباه كني و برق تو را بگيرد ديگر فرصت جبران يا جلوگيري وجود ندارد يعني در ماموريت خود خيلي جدي است. پس ما ميگوئيم ملائكه همان قوه است ؟ نه. ملائكه فوق آن قوه است (قوه مادي)، كه از خدا امري به او ميرسد، فوري انجام ميدهد.
" وَ سُكّانِ الْهَوآءِ وَالْاَرْضِ وَالْمآءِ، وَ مَنْ مِنْهُمْ عَلَى الْخَلْقِ،" وآن ملائكه اي كه ساكن هستند در هوا، در زمين و آب و هر آنچه كه خلق كردي، با آنها همراه هستند.
( هر آنچه كه خلق كردي، مطلب بسيار لطيفي است ) چون حتي اتم، خلق است، فضاي بين مدارهاي اتم هم خلق ديگر است و.... همين لوله ميكروفون، با يك ديد سطحي، يك شئي است. اما هرچه تجزيه كنيم، اشياء بيرون مي آيد. رنگ لوله يك شئي است، رنگ نقره اي چيز ديگر است. سطح صيقلي يك چيز ديگر است و...... در مورد اتم ميگوئيم، اتم ديگر ريزترين شئي است. در حاليكه خود اتم، اشياء است. مدارش يك شئي است، فضاي بين دو مدار يك شئي ديگر است. اگر فضا نباشد، اتم هم نميشود. هر نوري كه از آن اتم، جدا ميشود يك چيز ديگر است، و همراه هركدام يك ملائكه است.
در مورد هرلقمه، هرجويدن،يك خلق جديد است. بلعيدن يك خلق جديد است. يعني اگر دقت كنيم، تمام موجوديت من در نيروهاي ملكوتي، ذوب و حل شده و يك رابطه پيوسته و بسيار شديد بين من و ملائكه است، اگر انسان، ديد خود را كمي بازكند، تازه اين شناگري عالم ملك است در عالم ملكوت.
اين ميكروفون امواج را ميگيرد و پخش ميكند، با دخالت عالم ملكوت است. ما ميگوئيم با دخالت انرژي الكتريسيته است. در جواب ميگوئيم بله شما تا اينجا رسيده اي. كسي كه آن را هم نميفهميد، ميگويد يعني چه اين انرژي الكتريسيته دستش كجاست، چگونه ميگيرد و كجا ميبرد و چگونه پخش ميكند....
ميگويد من اين ارتباطات الكتريسيته و... را كشف كردم. ميگوئيم، بالاترين كشفيات تو هم در اين عالم طبيعت است، اين ارتباطات و انرژي هاخودشان در يك عالم ديگر شنا ميكنند.
پس من چه بخواهم و چه نخواهم، تحت اين مراقبه هستم، پس اين ديدگاه يك بينش سطحي را كه من و ملائك و واجب و محرم و.... هركدام، جدا از هم هستيم از بين ميبرد و تبديل ميكند به يك ديد واقعي.
وقتي بچه اي هسته بادام را با دندان ميشكند و به او ميگوئيم نكن، اين كار تاثير در ساختمان دندانت ميكند و بعد عفونت ميكند و دردو.... آن بچه خيال ميكند اين را ما داريم براي او ميگوئيم ( ونميتواند بفهمد كه اين نتيجه طبيعي عمل اوست و واقعي است چه ما بگوئيم و چه نگوئيم ) نميتواند پيوستگي اين خلقت را درك كند بنابراين وقتي پدرش نيست، پنهاني 10تا بادام با دندان ميشكند. چيزي جدا از خود تصور ميكند و نميتواند بفهمد كه چه پدر بگويد و چه نگويد، اثر خودش را ميكند.
وقتي ميگوئيم به دندانت غذاي داغ نزن، يخ نزن، شيرين زياد و ترش زيادو..... نزن، اينها شبيه آئيننامه رانندگي نيست كه بگوئيم حالا ساعت 12شب چه فرقي ميكند. براي اين بچه اين قوانين، قوانيني است كه در آفرينش اوست. ماهم خيال ميكنيم پيامبر و واجبات و محرمات و.... جدا از هم هستند.
اما يك وقت است كه بدانيم نظام خلقت در كار خودش است همينكه كار از من صادر شد آن كار خودش را ميكند. و عصيان نميكنند خدا را. اگر كاري كه از من صادر شد واجب است او كار خودش را انجام ميدهد يا محرم است به همين ترتيب. آنجاست كه ديدگاه غير از آناولي خواهدشد. آنجاست كه احكام دين،ديگر يك قوانين قراردادي جعلي نخواهدبود و من تلاش خواهم كرد كه مطابق قوانين رفتار كنم.
بچه هم اگر قانون را فهميد، آنگاه شب هم اگر تنهاي تنها هم باشد، خرما نميخوردو اگر خورد فورا ميرود مسواك ميزند، يعني خودش مراقب خودش است.
(فرد اگر اينگونه بداند) ديگر به دين اينگونه نگاه نميكند كه زندگي من در كار خودش و آن هم در حاشيه زندگي من تا اينكه آدم خوبي باشم! اينجا ديگر تمام موجوديتش در خودش است. و اينكه من نماز ميخوانم، ديگر براي اين نخواهدبود كه ديگران ببينند و.... ديگر دنبال اين احساسات و القاي شيطان نيست و اين چيزها ديگر رفت كنار. از خيلي چيزها آزاد ميشود و درخلوت خودش هم با تمام وجود مراقب خودش است.
يكي از اركان سير الي الله، مراقبه است. مراقبه حالتي است كه انسان را به خودش و عمل خودش متمركز ميكند. در زندگي هم همچو حالتي پيش آمده ولي توجه نكرديم كه چگونه انسان، خودش در عمل خودش، توجه پيدا ميكند.
مثلا يك آقائي به يك ساختماني در شب داخل ميشود كه يك ساختمان چند طبقه نا آشناست و برق هم روشن است. راحت و ولو در خودش، راه ميرود. دوتا پله نرفته بود كه برق فطع ميشود و تاريكي محض ميشود. احتمال هرگونه خطر هم هست.(او دراين حالت) متوجه پا و دست و... است. چون خودش هم نا آشناست. چه حالي و احساسي در او پيدا ميشود؟ آن حالت و احساس همان مراقبه است البته مراقبه مقدماتي.
ما هم براي اولين بار است كه به اين عالم آمديم ديگر. دومين بار كه نيست. هر نفس يك غرفه است. وقتي متوجه شويم كه در تاريكي هستيم ديگر متوجه هستيم. پارا كه ميگذاريم، متوجهيم كه پايم را كجا ميگذارم، دستم را كجا ميگذارم. تمركزم، اول به كارم ميشود و كم كم به خودم هم برسد، يك مطلب بعدي است. سالك الي الله كه اهل مراقبه است، اين حقايق را متوجه است. ظلمات تعبير قرآن است " يخرجهم من الظلمات الي النور" (فكرش هميشه در اين است كه ) چه جور انجام دهد كه مطابق آن واجب باشد. چه جور انجام دهم كه مطابق آن حرام نباشد. پس ميفهمد كه بايد يك سري، واجبات و محرمات را كامل بشناسم. اي بسا از كوتاهي و جهل، توجه نداشته باشم و از چه حقايقي محروم باشم ؟ كتابهائي را مطالعه كنم كه وظايف مرا مشخص ميكند. نه اينكه بروم دنبال فلان علوم غريبه تا كارهاي عجيب و غريب انجام دهم و مثلا مردم بگويند مواظب فلاني باش ها يك دعا بلد است كه اگر بخواند، تو فلج ميشوي! يا اينكه برود دنبال شناخت جن و تسخير اجنه. حال 10سال عمر ميگذارد تا تسخير اجنه بكند و اسرار مردم را بداند و يا مثلا بيايند و بگويند و من دزد كالايشان را بفهمم و بگويم.
وقتي مرا در قبر ميگذارند، از تسخير جن مي پرسند يا از اعمال من ؟!
بروم وظايف ديني ام را ياد بگيرم تا مبادا از روي جهالت، درحق پدرو مادرم كوتاهي كنم. ميگويم : آقا پدرو مادر از من راضي است و حتي اگر 10 دقيقه دير كنم دنبالم را ميگيرند. خوب اينكه بدتر است. از نهايت بزرگواري به من محبت ميكنندوازكوتاهيها چشم پوشي ميكنند. اين محبت مرا فريب داده. بنا نيست كه او دستوري بدهد و من انجام دهم. بلكه قبل از اينكه چيزي از من بخواهد، بايد ببيند كه انجام داده ام. وظايف برادر و ارحام و زن و شوهر و حتي وظايف نسبت به خودم.
آقا وظايف خودم به خودم مربوط است، ميخواهم اصلا سرما بخورم، عجب!
يا مثلا فرد ميرود 40هفته در جمكران اتاق اجاره ميكند و ختم ميگيرد تا اينكه امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف را بببيند. مگر طلحه و زبير، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم را ديدند، چه شد كه من امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف را ببينم چه بشود؟ امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف را ببينم، اصل است يا امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف از من راضي بشود؟
چه كار كرد اويس قرني كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم را اصلا نديد اما پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رو به يمن مي ايستادند و ميگفتند : بوي بهشت را استشمام ميكنم ؟!
سير و سلوك شعر و اصطلاحات علمي و غيب گوئي نيست. از درون، مشاهده عنايات الهي است. در بندگي خدا به مدد الهي، معناي سلوك را خواهيم فهميد.
شعر و غيب گوئي و.... در مراحل بسيار بالاتر است. تاطي نشود و شتابزده بپرد به آن مراحل، چه بسا خطراتي هم داشته باشد. بودند بزرگاني كه تا اسم اعظم هم رسيدند اما آن چنان زمين خوردند كه الاغ بلعم باعور از خودش هم بالاتر رفت !!!
دانلود فایل Word جلسات 1-35 جزوه فطرت به صورت زیپ: لینک مستقیم