جزوه فطرت استاد علیپور جلسه 11 الی 15
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه 11، جلسه 12، جلسه 13، جلسه 14، جلسه 15
بسم الله الرحمن الرحيم
ادامه بحثهاي چند جلسه قبل كه در مورد نحوه مراقبه بود، رسيديم به اينكه اگر پيوستگي بسيار شديد و قوي بين خودمان و اعمال و افعالمان و آن ملائكه مامور در ساختار خلقتمان و اين دستوراتي كه در دين در نظام آفرينش ما بعنوان واجبات و محرمات و ديگر احكام هست،احساس كنيم، خود به خود، درما، يك حالت مراقبه ايجاد ميشود كه با تمام وجودمان، حضور خودمان، در مرحله اول به فعل و در مرحله بالاتر به خودمان، اثر خواهد گذاشت.
و مثال عرض كرديم كه : شخص بياباني نميتواند بين اثر نيروي جاذبه زمين و جرم خودش كه وزن را ايجاد ميكند، پيوستگي بين اين دو معنا را نميتواند متوجه شود و يك جدائي كاملا مجزا از هم (تصور ميكند) تازه اگر قبول كند كه نيروي جاذبه اي هست و به آن واقعيت برسد، چه احساسي خواهد كرد؟ اين پيوستگي جرم، وزن و جاذبه چه اثر خاصي دارد در معادلات برخورد ما با آن شئ؟ اين چنين توجه به پيوستگي در ما اثر خواهد گذاشت. انسان به طور طبيعي به چنين حالتي خواهد رسيد همچنانكه در خيلي از مسائل زندگي، اتفاق افتاده است.چنين توجهي و مراقبه اي )
در همان مثال ساختمان ناشناخته كه شخص در تاريكي وارد آن ميشود گفتيم كه مخصوصا اگر خطر انفجار و افتادن و....باشد، (در اين حالت انسان ) به هرچه كه دست ميزند، تمام وجودش در خودش جمع ميشود. يا يك شخص بسيار تشنه است، يك ليوان را ميبيند پر از آب، اما يك در صد شك ميكند كه شايد سمي باشد و شك ميكند كه شربت گواراست يا سمي است، همان يك درصد باعث ميشود با يك دقت خاصي آن آب را بنوشد.
گاهي ميشود سالك دو سه سال زحمت كشيده، بعد از دو سه سال توجه ميكند و متوجه ميشود كه تمام مراقبه اش غلط بوده است، فقط در ذهنش بوده، نه اينكه تمام وجودش.
اما اين مراقبه (توجه به فعل خود) مرحله مقدماتي است. آثاري بسيار قوي دارد. انسان را در مرحله اول به ذهن خود متمركز ميكند كه قبلا ولو شده بود و بي خاصيت و داغون شده بود، آرام آرام قابليت پيدا ميكند مرحله بعدي را قدم بگذاردو آن اينكه مراقبه در خودش و توجه به خودش پيدا كند. تازه اينجا آماده ميشود كه قدم بگذارد و مراقبه سيرو سلوكي كند و اينجاست كه استاد واقعي ميخواهد. تازه مرحله هاي بعدي هم هست.
هر مرحله از مراقبه، آثار خاصي دارد. همين تمركز در خود، انسان را جمع و جور ميكند و همينطور تمركز در خود به شناخت بيشتر ميرساند و يك مقدار به لطايفي ميرسد و حواسي كه غير از اين حواس پنچجگانه است و به همين ترتيب به شناخت بيشتر ميرسد.چون انسان، روزنه هايش از شناخت جهان، همان مقدار است كه حواس دارد ( مثال سه شخص، يكي كرو كور مادرزاد، ديگري كور مادرزاد و سومي سالم، كه در جلسات گذشته مطرح شد.) حال، كساني كه براي آنها روزنه هاي ديگري ( از شناخت جهان ) باز ميشود، پيداست كه زندگي او غير از زندگي ما خواهد بود. و اينجاست كه استاد، وقتي ميخواهد به ما دستورالعمل بفرمايند، برمحور جنبي آن دستورالعمل اصلي است. پس كار استاد، سخت است و هركس خودسرانه و با خواندن چند كتاب اخلاق، بخواهد فطرت را دستكاري كند، چه خطراتي است ؟!
دستورات جنبي و فكري و ذكري و.... استاد بعد از مراقبه اصلي است. اصلا سالك را با مرحله مراقبه اش ميشناسند كه در چه وضع و اوضاعي است. رسيدن به مراقبه، با عجله و شتابزده نميشود. شتابزدگي هم مانند تنبلي در اين را ه خيلي مضر است. حركت در راه سير وسلوك بايد آهسته و پيوسته باشد. البته در تمام تربيت ها، اين قاعده درست است و اگر رعايت نشود، اي بسا دچار ضرر خواهد شد. تربيت (درهربعدي) يعني اينكه آن حقايقي كه در عالم قوه است، زمينه اي را فراهم ميكنيم تا به عالم فعل برسد. يعني ايجادزمينه است براي حركت يك شئي از عالم قوه به عالم فعل. در همه تربيتها، مطلب همين است. پس اين، يك مسيري دارد و طرافت هائي را طي ميكند تا بتواند از عالم قوه به فعل، ظهور پيدا كند. زور زوركي نيست. علم ميخواهد. هرچه آشنائي پيدا كنيم، مسير حركت قوه به فعل را، اين ما را به نتيجه خواهد رساند. نه تنبلي و نه شتابزدگي.
اگر بخواهيم با نومنه هاي امروزي مقايسه كنيم، مثلا درگذشته براي درست كردن نان، به خمير مخمر ميزدند و حدود ده ساعت ميگذاشتند ميماند تا مخمر اثر ميكرد و بعد هم تنور را با دماي ملايم و شرايط مناسب روشن ميكردند و اين كارها، آن ويژگي را درست ميكرد كه همه خواص گندم را به فعل ميرساند. به همين دليل ميديدي كه نان كه پخته ميشد، بوي آن تا صد متر آن ور تر هم ميرفت. چند لقمه كه از آن نان ميخوردي تا كوه هم ميتوانستي بروي. اما امروز به جاي مخمر يك ماده شيميائي به نان اضافه ميكنند و سريع نان را ور مي آورند و بعد هم در يك تنور با حرارت بالا، به مدت يك دقيقه از زير دستگاه رد ميكنند و ميبينيد كه انواع مرضها در خون و گوارش و.... پديد مي آورد. ويا يك دانه اي كه ميخواهد از عالم قوه به عالم فعل برسد، هرقدر طبيعي تر بار مي آيد، مي بينيم كه خواهي آن بيشتر حفظ ميشود و هرچه دخالتهاي بيجا (بيشتر ) باشد، بدتر ميشود. يك مربي خوب، هرگز رزمجو را در مدت چنددقيقه و قبل از نرمش و آماده سازي بدن، وارد فن فلان نميكند. چون همه ماهيچه ها ميسوزد. نميتواند بگويد توبرادر مني، اگر غير از اين باشد، نميشود و با تربيت نميسازد. ( مثل همان كه در مثال نان گفتيم) عكسش هم باشد همينطور است. مثلا نانوا بگويد حالا كه ح.صله ندارم، خمير همانطور بماند، اگر بماند نميدزند كه! مثلا 10 روز بماند. مي ماند و كپك ميزند و ازبين ميرود.
حالا كه دانه و بدن و جسم، اين همه اهميت دارد، پس روح كه ميخواهد تربيت شود، چه اهميتي دارد؟ (پس بايد توجه داشت كه ) اولا راه هاي رسيدن قوه به فعل چيست؟ نحوه ايجاد اينها چيست و ثانيا استعداد سالك متفاوت است. حتي انسان در خودش، استعدا متفاوت پيدا ميكند.مثلا در يك وضعيتي يك استعدا و در وضعيت ديگر استعداد ديگري دارد. پس توجه به استعداد، يكي از ضروريات است. پس مجموعه اينها اگر رعايت نشود، و خودسرانه شود، مثلش مانند اين است كه سرم درد ميكند، بگويم كه ميگويند فلان دارو خوب است، همسايه خورد و فورا خوب شد، خوب سردرد همسايه از چه بود و سردرد تو هزچه است ؟ميبيني كه ميخورد و ميميرد. مطالب كتابهاي اخلاقي و حتي احاديث ة همه درست است. مشكل اين است كهمن در چه استعدادي هستم ؟ مثلا ميشنوم كه عارفان 3 ساعت مي خوابند. آنگاه من كه در فشار اين عالم داغونم، من هم ميخواهم اينگونه باشم ! اي بسا اين درخواست ها از شيطان باشد تا اينكه مرا دچار عجب و مرضها و مصيبتهاي خاص كند و بعد هم (درچنين فردي ) تخيلات تقويت ميشود. چيزهائي ميفهمد و ميبيند. اما همه صورت پردازيهاي قوه خيال است. قوه خيال در راه سير و سلوك، بيداد ميكند. نفس، وقتي صورت به آن برسد ٍ اثر توليد ميكند. حال اين صورت، از هر كجا ميخواهد باشد.
مثلا در مورد يك بچه كه زمينه تخيلش خيلي بيشتر است، ما هم بيائيم اين زمينه ها را بيشتر كنيم. مثلا او را در تاريكي قرار دهيم يا در جاي ساكت قرار دهيم يا او را تنها بگذاريم و يا زمينه ايجاد كنيم كه از فلان ديوار دزد آمده است. آن وقت بچه را 10 دقيقه تنها ميگذاريم و به خانه همسايه مي رويم، تا برگرديم، ميبينيم كه بچه بيهوش شده است . ميپرسيم چرا؟ چه شده است ؟ ميگويد دزد آمد و ميخواست مرا با چاقو بكشد. خوب اينكه واقعيت نداشت. يك وقت است كه واقعيت دارد يعني ( حواس) واقعيت را ميگيرد و به نفس يا روح ميدهد و آن ترس ايجاد ميكند. يك وقت است كه تخيل آن را درست كرده و به روح داده است.
بعضي از رياضتهاي ما شبيه اين است. چيزهائي را ميخوانيم كه انجام دهي فلان ميشود و در اثر رياضتهاي فراوان تخيل هم ايجاد ميشود. شيطان هم كه هر قدر بگوئيم هست، راه را ميگيرد و جلو ميرود.
( در اين را )، يكي كه جلو رفته، معلوم نيست واقعا رفته و ديگري كه عقب مانده معلوم نيست واقعا عقب مانده يا نه، اصلا سيرو سلوك غير از كشف و كرامات است ( در جلسات بعد بحث خواهد شد)
شتابزدگي به روح ملالت مي آورد و اي بسا انسان متوجه نميشود. اين ملالتها كار خود را ميكند در پنهاني. همينور تنبلي هم چنين ميكند. (اين راه مجاهده ميخواهد، بدون مجاهده نميشود. شاهد اين مطلب كلام خود حضرت علي عليه السلام است كه ميفرمايد: "قَلِيلٌ مَدُومٌ عَلَيْهِ خَيْرٌ مِنْ كَثِير مَمْلُول مِنْهُ." (حكمت 444) كمي كه ادامه داشته باشد بهتر از آن زيادي است كه ملالت از آن حاصل شود. سير و سلوك هم همينطور است. از كم شروع ميكند اما بدون تنبلي بلكه با مداومت.
كسي كه اول كار يك ساعت قبل از طلوع فجر بيدار ميشود و 20دقيقه هم قنوت دارد، اين احساسات است. مستحبات مزه اي دارد مثل ميوه ها. اگر آن را نچشيم، آخر سر، روح كار دستمان ميدهد. اول متوجه نميشويم اما ميرسيم كه يك موقعي حتي حوصله نداريم نماز واجبمان را بخوانيم. البته نه اينكه اين نميتوانم، از روي تنبلي باشد (بلكه متناسب با استعداد)
مثلا(باسه ركعت نماز شب شروع ميكنم) و اگر همين سه ركعت را ادامه بدهم و نگذارم قطع شود، استعداد يازده ركعت هم ايجاد ميكند. اگر در هر شرايطي نگذارم آن را كه تعطيل شود، حتي اگر عمرم هم تمام شود خدا بعد از مرگ عطا ميكند(توصيه به نوشتن وصيتنامه). حضرت علي عليه السلام در حكمت 386ميفرمايد:" مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ. پس مجاهده آفرين همان طلب است كه اگر ثابت باشد ما را به هدف ميرساند. و يادر حكمت 278 ميفرمايد: " قَلِيلٌ تدُوم عَلَيْهِ ارجي مِنْ كَثِير مَمْلُول مِنْهُ." ميبينيم كه دستورالعمل، از خود حضرت علي عليه السلام است. يا ميفرمايد(درحكمت279):" إذَا أَضَرَّتِ النَّوَافِلُ بالْفَرَائِضِ فَارْفُضُوهَا." " اگر ديدي مستحبي تو را از انجام واجب واميگذارد، آن را ول كن " خشك مقدس بازي نكن. حساس براي انجام واجبات باش. به جاي مستحبات عريض و طويل، رساله احكام يا كتاب گناهان كبيره را بخوان.
اول اهميت به واجبات است.پس واجبات و ترك محرمات، پي و ستون ساختمان است و مستحبات به منزله تزئين آن است. ميبيني كه سقف ساختمان ميريزد و فرد يك لوستر يك ميليون توماني مياورد و آويزان ميكند!
مثل همين است كه فرد، حديث نوافل را ميخواند و آنگاه هوسش ميگيرد كه همه نوافل را انجام دهد ! پس در مساله مراقبه اين شد كه اين راه، آهسته و پيوسته است. (اوهوس ميكند كه همه نوافل را انجام دهد ) و شيطان هم فشار مياورد گذشته تمام شد و عمرت تمام شد و به جائي نرسيدي. حديث توبه را ميخواند و فكر ميكند اينكه حضرت علي عليه السلام فرموده اند گوشتي را كه از حرام روئيده آب كن تا پوست بر استخوان بچسبد، مال اين است. مسائل حديث توبه، مراتب خاصي دارد. شيطان كارش همين است. آنجا كه انسان در معرض گناه است آنچنان ما را به سوي گناه ميكشاند كه مقاومت هم نميكنيم و بعد كه كار از كار گذشته است و حالا هم زمينه توبه در انسان به وجود آمده است، انسان را به توبه شديد واميدارد كه بعد، آن فرد به وسواسي و مريضي ميافتد كه كسي ميخواهد كه از او پرستاري كند ! اگر واقعا ميخواهي توبه كني، ترك گناه كن كه هرگز گناه نكني. اگر توان اين را داري كه دوماه روزه بگيري، يك دهم آن را فشار بياور و گناهت را ترك كن. كارهاي خودسرانه مشكلات جديد مياورد. وقتي ساختن عظلات و بدنسازي، فرمول دارد، آيا روح، آن نظم و نظام را نميخواهد؟!
پس در مرحله مراقبه، اينطور نيست كه يك دفعه بگوئيم تصميم گرفتيم و نشد. شيطان هم ميگويد : بله، ديدي اين راه كار تو نيست، اين راه مال مقدس اردبيلي هاست!
بلكه ما ميگوئيم نشد، يك تصميم جدي تر ميگيريم و مثلا مراقبه اول حتي 10 دقيقه هم طول نكشيد. يك تصميم جدي تر ميگيريم و مثلا يك ربع مراقبه ميكنيم. وقتي تصميمهاي جدي اينجا استمرار و مجاهده شد، مثلا بعد از يك ماه.....
مثالي كه بزرگان در اين زمينه زده اند، مثل دوچرخه است كه فردي كه تا به حال سوار آن نشده، مخصوصا اگر دوچرخه تا به حال نديده باشد. وقتي به او بگوئي كه اين وسيله اي است كه ميتواني برآن سوار شوي، ابتدا دهن كجي ميكند كه اين وسيله را كه ول كني ميافتد چطور ميخواهد مرا ببرد؟! اما وقتي آن كودك كسي را ببيند كه سوار آن دوچرخه شد و رفت، يعني همانكه مصداق ايجاد شد، باور ميكند كه بله شد. مي آيد تا سوار شود وبرود، مي افتد. دوباره سوار ميشود و دوباره مي افتد. اما در هر دفعه تمركزش را در خودش بيشتر ميكند. گاهي 10روز نميتواند. اواخر، جديت آنقدر بالا ميرود كه اصلا صدايش بزني نميفهمد. فقط دندانها را به هم فشار ميدهد و كار خود را ميكند. در واقع ، اين روح است كه بر آن دوچرخه تسلط پيدا ميكند. اما تا روح به آن درجه از تمركز برسد، تدريجي است. تا اينكه بالخره سوار شدن را ياد ميگيرد. اينكه تصميمهاي تدريجي پس از شكستها، چه معجزه ها در ساختار انسان ميكند، در جلسه بعد به عرض ميرسانيم.
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحثهاي چند جلسه قبل در موضوع مراقبه عرض شد كه مراقبه حالتي است كه انسان توجه پيدا كند به فعل خودش، و اگر قويتر شد به خودش. و اين نيست كه انسان نتواند درك كند كه چگونه انسان به خودش يا فعلش توجه ميكند. بلكه بارها اتفاق افتاده در زندگي همان كه يك منفعت يا خطر جدي پيدا ميشود، به خودي خود چنين حالتي ايجاد ميشود. و چيز غريب و ناآشنائي نيست. اين كه در اين مسائل، مراقبه مان ضعيف تر است، چون در امور حسي، خطر را خوب حس ميكنيم. اما خطر اين امور را حس نميكنيم. اگر مراقبه ملائكه و.... برايمان محسوس باشد، به هملن ميزان كه حس كنيم( مراقبه هم قويتر خواهدشد). مثلا وقتي دوربين درمقابل ما ميگذارند، در اينصورت چون باور داريم كه حركات مارا اين دوربين ثبت ميكند، در كارگاه، كارهايمان را – ضمن اينكه قبلا بي خيال انجام ميداديم – الان انجام ميدهيم و با توجه هم انجام ميدهيم. اين توجه نه تنها دست و پا را نميگيرد بلكه موجب بالا رفتن كيفيت كار ميشود. اما رسيدن به اين مراتب، بايد آهسته و پيوسته باشد (جلسه قبل، عرض شد كه چگونه افراط و تفريط و شتابزدگي و سستي و تنبلي، به شدت بپرهيزيم. )
خلاصه اين بود كه اين مراتب را كه طي ميكنيم، در آن مرتبه خاص خود، خيلي جدي باشيم و اينكه به مرحله بعدي توجه كنيم كه آنجا چه خبر است و حواس را پرت كنيم، اين را هم نكنيم. يا زياده روي كند و خيلي فشار بياورد كه به مراتب بالا زود ميرسم، اين را هم نكنيم و حواس را پرت نكنيم كه خطرناك است. به جاي آن، آن مرحله اي را كه در آن هستيم جدي باشيم و در آن، مجاهده را قوي كنيم. چون در آن مرحله اي كه هستيم، هرچه رياضت بدهيم، آن رياضت، مضر نيست. چون در حد ظرفيت خودمان است و افراط هم نيست.
مثلا ما ميخواهيم توجه به خود كنيم اما هرچه فشار مياوريم نميتوانيم. حداكثر چند دقيقه توجه داريم، خود اين در حد ما نيست. پس قبل از آن بايد توجه به فعل خود بكنيم.
مثلا همينجا نشسته ايم، اما يك وقت است كه توجه بكنيم كه نشسته ايم. اين كار تمركز ايجاد ميكند. شايد اين را (هم) چند دقيقه انجام دهيم اما بعد تا آخر جلسه اصلا نميفهميم كه كي فراموش كرديم. كم كم ميفهميم كه اين چند دقيقه، ارزشش خيلي بالاتر از آ‹ ده ساعت است (كه بي توجه نشسته ايم). اگر بازهم نميتوانم توجه كنم، خوب بروم عقب تر. گناهان گذشته ! آنها فطرت مرا منجمد كرده اند و استعداد مرا از من گرفته اند. هرچه باتوجه و يا دقت، گناهان و صفات رذيله را پيدا كنم و كاركنم، خود به خود اين، بازخواهدشد. يعني به صورت طبيعي شكوفا خواهدشد. بدون اينكه كسي القاء كند يا كتابي بخوانم.
( پس به جاي توجه به فعلمان ) به آن واجبات و محرمات توجه كنيم كه كاري ترك نشود. ديگر توجه به اينكه داريم كاري انجام ميدهيم، آن را ول كنيم. و توجه به كار خود نكنيم. (يعني) به صورت كلي، توجه به اين نكته است كه نكند حرامي از من صادر شود در اينصورت يواش يواش استعداد اين را به وجود خواهد آورد كه به فعل خودم توجه كنم. كه اين لذتي دارد و آثاري دارد در درونش، چه برسد به توجه به خودش.
(تازه) همه اينها، مراقبه هاي مقدماتي است. مراقبه اصلي سير و سلوكي، پس از اين مراحل است. وقتي كه اين جويهاي كوچكي را كه هرز شده و در بيابان پخش ميشد، جمع شد و سدي (درمقابل آن بسته ) شد. آنگاه خودمان، خودمان را خواهيم فهميد و آنگاه آماده خواهيم شد براي دستورات اصلي سيروسلوكي استاد.
اينجا شيطان ميايد و وسوسه ميكند و كار را بزرگ و حتي محال جلوه ميدهد : بابا من كه نميتوانم پنج دقيقه به كار خودم توجه كنم، پس اصلا نميتوانم اين را را بروم. آن وقت يواش يواش به نااميدي ميرساند. البته درست است، كار، بسيارمشكل است. تعبير بزرگان درمورد كسي كه ميخواهد اين راه را طي كند اين است كه با مژگان خود كوه را ميكند تا به آن طرف برسد. بله، آدم وقتي ميخواهد به خلق برسد، اين همه سختي ها را تحمل ميكند، به خالق برسد تلاش نميخواهد؟!! فرد، بيست سال تلاش ميكند تا برسد به اينكه مثلا متخصص مغز و اعصاب شود، رسيدن به خالق، تلاش نميخواهد؟ كسي ميخواهد به خالق اين خلق (متخصص مغزواعصاب بودن) برسد، به اين سادگي نيست. حتي خود قرآن كارهاي سخت به آن سنگيني ميدان جنگ را "مقاتله " ميفرمايد، اما وقتي كار، به درگيري با نفس ميرسد، لفظ "مجاهده" را به كار ميبرد.يعني (بايد) آخرين جهد و امكان وسع خود را به كاربيندازد. برسد يا نرسد، مرحله بعدي است. كار، بسيارسخت است اما محال نيست. خدا از زوي لطف و كرم خودش، اين سختي را طوري قرارنداده كه نتوانيم، طوري قرار داده كه ما بتوانيم.
مثلا يك مربي آموزش رزمي كه يك فني را به رزمجو ياد ميدهد، مثلا ميخواهد يك تكه سنگ مرمر را بشكند. مربي نه اين است كه ضخامت سنگ را طوري انتخاب ميكند كه اصلا سنگ نشكند و تابزند، دست خودش بشكندو تربيت نشود و نه اين را طوري (انتخاب ) ميكند كه آ‹ قدر نازك باشد كه تا ميزند بشكند و (دوباره) تربيت نشود. (ضخامت سنگ طوري است كه) نزديك مرز اين است كه نشكند، اما نه اين كه نشكند. متناسب حال شاگرد، طوري تنظيم ميكند كه به سختي سنگ را ميشكند اما حتما ميتواند بشكند. اگر نتواند بشكند آن آقا(شاگرد) تصور ميكند كه استاد من سنگي را داده كه بزنم دستم ميشكندو بنابراين نااميد ميشود. يا درميدان تير فرد را تامرز كشته شدن ميبرد اما نه تا كشته شدن و يا مربي شنا شاگرد را تا مرز غرق شدن ميبرد اما نميگذارد غرق شود.
(از طرف ديگر ) يك وقت هم بيايد و بگويد تا نازكش را بشكند و بگويد چون دوست مني، نميخواهم زحمت تربيت را بكشي، چوب كبريت را بشكن. يا در حوض راه برو!! هيچوقت اين كار را نميكند. فرد ميداند كه مربي او را تا مرز غرق شدن خواهد برد اما او را نميكشد.
خداوند، گناه را طوري شرايطش را قرار داد كه مقاومت، سخت است. اما اگر مجاهده كند، طوري هيچ ميشود كه مي بيند گناه هيچ شد و از بين رفت. خدا خودش براي تربيت نفس، از اين طرف سختي قرار داده اما از طرف ديگر، طوري نيست كه نشودانجام داد. درست است كه مانند سختي كندن كوه با چشم است، اما طوري نيست كه گردوغبار آن، چشم را كور كند.
در اين حالت، يك اميدي براي سالك پيداميشود. بزرگترين سرمايه در سختي هاي اين راه، همين اميد است. مطمئن باشد كه بالتر خواهد رسيد. اگر اينجا نشد، در عالم برزخ تكميل خواهدشد. عنايت، حتمي است، كم يا زيادش يك حرف ديگر است. اما عنايت حتمي است. اگر اين اميد پيدا شود، ميتواند راه برود. اما اگر در كوچكترين شكستي، اميد را شيطان از او بگيرد، نميتواند برسد. سرمايه اصلي، توجه به اميد است و توجه به اينكه نااميدي آن چنان خطرناك است كه تير خلاص شيطان است. اگر اميد داشته باشيم، حتي اگر نتوانيم برسيم، حتي اگر لنگ لنگان برويم و حتي اگر در جا بزنيم بالاخره فضل و عنايت، شامل ما خواهدشد.
قرآن در باره اميد درآيه 87سوره يوسف ميفرمايد: يَا بَنِيَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ در اين آيه خداوند، نااميدي را از ويژگيهاي اهل كفر ميداند. و يا در سوره حجر آيه 56 ميفرمايد: قَالَ وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّآلُّونَ
همچنين در سوره زمر آيه 53 ميفرمايد: قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
اين همان است كه گفتيم خداوند اميد را در همان خشت اول كه سير و سلوك، آغاز ميشود ( پاك كردن خود از گذشته ها ) اميد را ميدهد، خودش هم با لفظ بنده آورده است. "ان" براي تاكيد است. خودش هم "ال" در كلمه "الذنوب" استغراقي است يعني هرنوع گناهي، وبعد هم براي تاكيد بيشتر، كلمه "جميعا " را مياورد. چه اميدي بالاتر از اين. براي چه كساني ؟ كساني كه خودشان را داغون كرده اند، حال به هر شكلي، عمدي يا غير عمدي، بالاخره ميخواهند خودشان را جمع و جور كنند. در دعاهاي ماه شعبان و رجب و رمضان هم هست كه به ماياد ميدهد كه اميد داشته باشيم.
هرچيزي كه درجه جوش يكساني ندارند. آب و سرب و آهن و..... كه همه، درجه جوش يكساني ندارند. بايد به آن درجه جوش خودش برسد تا به جوش بيايد. انسان ها هم همينطور است. ما نبايد خودمان را با ديگران مقايسه كنيم.بله، غبطه اهل معرفت را بخوريم، خوب است اما خود را با آنها مقايسه نكنيم. يكي در عرض يك هفته و بعد از غسل توبه و... به معرفت ميرسد. يكي يك ماه طول ميكشد. يك نفر ديگر چند تا چله لازم است تا به آنجا برسد و يكي هم ده سال طول ميكشد و به جائي ميرسد كه همان فرد اول، در يك هفته رسيد. اما اگراميد داشته باشد، كار خود را ميكند و وسوسه ها را كنار كيگذارد. يكي از راههاي (نفوذ) شيطان، مقايسه باديگران است. (در اثر اين مقايسه ) توقعاتي از خود پيدا ميكنيم و طوري اميد را ازدست ميدهيم كه راه را از دست ميدهيم! ما بايد به وظيفه مربوط به استعداد توجه كنيم. همچنين نبايد اعتماد به اعمال خود كه انجام ميدهيم يا مجاهده ها، داشته باشيم. خيال نكنيم با مجاهده هاي خود به جائي برسيم و خدا را تحت تاثير قرار ميدهيم!! همه از فضل خداست (توجه كنيم كه) الان هم هرچه دارم از فضل خدا دارم و خدا از فضل خود داده است. بناباشد با درك خودم، چيزي كه ميخواهم، بدهد، جز نابودي چيز ديگري نيست.
پس ما وقتي دستورات مرحله استعداد خودمان را عمل ميكنيم، با اين توجه باشد كه وظيفه را عمل ميكنيم، نتيجه با من نيست. اگر وظيفه را عمل نكنم، ساقط ميشوم. اين حتمي است. اما اگر وظيفه را انجام دهم، بالا نميروم و نبايد از خدا طلبكار شوم. اين هم كه گفته اند، فلان كار را انجام دهم، به فلان نتيجه ميرسم، اين است كه خدا از فضل خودش گفته است كه اين كار را بكن. آتش را اگر من دنبالش هستم، بايد دنبال چوب باشم و سوختن را بايد از اين وسيله بياورم. از اينكه نميتوانم از غير اين برسانم، امام اراده ام اين است. اما دنبالش رفتم و آتش نسوزاند، ديگر نميتوانم كه طلبكار باشم كه چرا نشد؟ خدا كه تحت تاثير تو نيست! تو كاره اي نيستي از من چيزي بخواهي! تو شب و روز زحمت ميكشي، خوب، حق طلبكاري نداري. اگر نميكردي نميرسيدي، از اين طرف اينگونه است.
مثلا ميخواني كه فلان دعا را چهل روز انجام بدهي، فلان اثر را دارد. اگر انجام ندادي آنگاه اثر هم نيست، اما اگر انجام دادي حق طلبكاري نداري، خدا اگر بخواهد از فضل خود ميدهد. پس ما وظايفمان را انجام دهيم چرا كه اگر ندهيم، ساقط ميشويم. وظايفمان را انجام داديم، آنوقت اگر چيزي رسيد يا نرسيد مهم نيست، منتظر فضل خدا هستيم. اين وقت ديگر شيطان نميتواند كاري بكند، خدا اگر بخواهد، خودش ميدهد. اصلا يك دقيقه جلوتر از آن، خودش هم خبر ندارد. ميبيني كه 3 سال است كسي زحمت ميكشد، اما هيچ نتيجه اي نميبيند. اين خاطره را هرگز از آن بزرگوار فراموش نميكنم. چند سال پيش، يكي از عزيزان كه مشغول بود، هرچه زحمت مي كشيد، هيچ چي حاصل نميشد. حتي يك خواب هم نميديد. اما ميدانست كه اين راه را نرود، كجا برود؟ هي مي آمد و نتيجه نميگرفت. بنده هم طبق فرمايش بزرگان كه فرموده بودند اگر كسي تلاش كرد و نتيجه نگرفت، احتمالا در گذشته اش ايرادي دارد، به او ميگفتم كه گذشته ات را بازهم دقيق تر بررسي كن، يكبار زمان اعتكاف بود و توفيق اعتكاف حاصل شده بود، بازهم نزد من آمد وگفت : من بالاخره چه كنم؟ عرض كردم فلان برنامه و همچنين اين اعتكاف هم براي بررسي گذشته، فرصت خوبي است، يكبار ديگر گذشته ات را بررسي كن. بعد از اعتكاف، پيش من آمد با خوشحالي و گفت كه بله نتيجه گرفتم و حالاتش را بيان كرد. ابتدا فكر كردم، اثر تلقين عبارتهاي دعاهائي است كه خوانده است. گفتم فلان دعا را خوانده اي ؟ گفت اصلا اسم آن را هم نشينده ام. و بعد از حالاتش بيشتر برايم بيان كرد و ديدم كه به نتيجه رسيده است و تلقين نيست. به او گفتم چه كار كردي ؟ گفت در زمان اعتكاف، ديگر به تنگ آمده بودم، گفتم يك دقت ديگر در اعمالم بكنم، دقت كردم و ديدم كه بله همه اينها را جبران كردم. يك دفعه حالتي پيدا شد و يادم افتاد كه در گذشته كسي به منظلم كرده بود و دلم را شكسته بود و مرده بود. دلم به حالش سوخت، گفتم خدايا من او را بخشيدم. گفتمبله او الان در عذاب است. خدايا او را آزاد كن. چند دقيقه نكشيد كه قرآن را بازكردم و ديدم كه همان آيه ها را ديده ام اما الان يك چيزهاي ديگري را ميفهمم. راه ميروم همينطور معارفي حاصل ميشود. اين خيلي نمونه جالبي است. اگر سه سال مجاهده نميكرد به آنجا نميرسيد. اين يك جرقه است. در طول آن سه سال در حال حركت بود، اما آن لحظه ظهور كرد. آب كه يك مرتبه نمي جوشد. دما بالا ميرود 70 و 80 وتا 99 هم مرود اما اثري از جوشيدن نيست. آن يك درجه نيست كه او را جوشاند، 99درجه استمرار داشته است تا در اين صد درجه جوشيده است. ( اما درجه جوش مواد مختلف، متفاوت است ) آهن را بگذاريم هي بگوئيم كه چرا در 100 درجه به جوش نمي آيد ؟ اين اشتباه است. آن هم درجه جوش خودش را دارد. اگر توجه به درجه نقطه جوش خود داشته باشيم، فقط سرمان را انداخته ايم پائين و دما را بالا ميبريم. نميدانيم كي ميجوشد، اما ميدانيم بالاخره ميجوشد.
بعضيها شب همان غسل توبه متوجه حقايقي ميشوند. بعضيها بعد از غسل توبه و بعد از اينكه قضاهاي نماز را شروع كردند، متوجه به حقايقي ميشوند، و بعضيها هم چند سال ميرود و نميرسد.اما متوجه نيست كه هر كسي براي خودش مانعي دارد. بعضي ها ميگويند مانع من از كجاست؟ اشتباه از همين جاست. ما بايد خودمان برويم، آنقدر درگيريها پيش بيايد تا خودمان را كشف كنيم. مثلا راننده اي كه 20 سال است فقط رانندگي ميكند، يك پيچ ماشين ايراد پيدا كند، نميتواند خودش ببندد. اما يك فرد مي بينيد كه يكسال است رانندگي ميكند اما تا عيبي پيدا ميشود، خودش بازرسي ميكند. براي پيدا كردن يك عيب، ميبينيد كه ده، بيست قسمت را باز ميكند تا عيب را پيدا كند. چنين كسي بعد از يكسال، خودش تا صدائي بيايد، ميفهمد كه مشكل ماشين از كجاست؟ بعضي ها مي آمدند و مي گفتند كه – البته نه از اين جمع، جمع هاي قبلي – مشكل من از كجاست؟ بگوئيد تا حل شود. حل ميشود اما مشكل حل نميشود، به كمال نميرسد. در مناجات شعبانيه ميخوانيم: " وَاِنْ كانَ قَدْ دَنا اَجَلى وَلَمْ يُدْنِنى مِنْكَ عَمَلى فَقَدْ جَعَلْتُ الاِقْرارَ بِالذَّنْبِ اِلَيْكَ وَسيلَتى " "اگر مرگم نزديك شده و عملم مرا به تو نزديك نكرده من به ناچار قرار مى دهم اقرار به گناه را وسيله خويش به درگاهت" كيست كه چنين دردي را نداشته باشد. 5 سال است همان دستورالعمل مقدماتي را انجام ميدهم و نتيجه نميگيرم. اما از اين طرف هم ميدانم غير اين اصلا راهي نيست. چقدر بروم، 10سال؟! 50سال؟!
بله " وَلَمْ يُدْنِنى مِنْكَ عَمَلى" اما اين را دارم " فَقَدْ جَعَلْتُ الاِقْرارَ بِالذَّنْبِ اِلَيْكَ وَسيلَتى " كدام رذيله، مرا گرفتاركرده نميدانم. آن قدر مرا در كوره ميسوزاني تا يك لحظه مرا به نقطه انفجار برساني و آن مانع معلوم بشود. آري ! اقرار گناهم را وسيله قرار ميدهم. اين، در هرگونه طلبكاري را مي بندد.
" اِلهى لا تَرُدَّ حاجَتى وَلا تُخَيِّبْ طَمَعى وَلا تَقْطَعْ مِنْكَ رَجاَّئى وَاَمَلى" بايد توجه به اميد و عمل خدا داشت، نه عمل خود. گاهي كار به جائي ميرسد كه سالك آنقدر ازاينكه ديگر نميتواند، به تنگ مي آيد و كار ميرسد به سيم آخر كه خدا به كلي ما را كنار زده است. دعا به ما نشان ميدهد كه اين را حق نداريم. اگر نميخواست و مرا دوست نميداشت، مرا اصلا به اين راه هدايت نميكرد. مثل ابوجهل كه پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم را با آن عظمت نميتواند درك كند.
" اِلهى لَوْ اَرَدْتَ هَوانى لَمْ تَهْدِنى وَلَوْ اَرَدْتَ فَضيحَتى لَمْ تُعافِنى" اگر ميخواستي مرا پست كني، هدايتم نميكردي و اگر ميخواستي مرا رسوا كني، مرا معاف نميكردي.
" اِلهى ما اَظُنُّكَ تَرُدُّنى فى حاجَةٍ قَدْ اَفْنَيْتُ عُمْرى فى طَلَبِها مِنْكَ" بله، عمرت را بايد فنا كني تا به اين برسي. فقط از توميخواهم كه نور هدايت را به من بچشاني. مرا ازگناهان، عصمت بدهي، معرفت را به من بفهماني، عمري كوشيدم.
" اِلهى لَمْ يَكُنْ لى حَوْلٌ فَانْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ اِلاّ فى وَقْتٍ اَيْقَظْتَنى لِمَحَبَّتِكَ" خدايا من همچو قدرتي ندارم كه دست از گناه بردارم، مگر اينكه بيدار كني مرا به محبت خودت. يعني در عين حال كه شيطان ميخواهد مرا فريب بدهد، توجه به نعمتهاي الهي ميكنم(بعدا بحث خواهدشد).
"فان لم اكن اهلا ان ابلغ رحمتك فان رحمتك اهل ان تبلغني." انگار ما فراموش شده، شده ايم. ميفرمايد كه اگر به اين وسوسه رسيدي، كه هيچ اهليتي به رحمت خداوند نداري، توجه كن كه رحمت خدا اهليت دارد كه تو را بگيرد. به پايان بحث مراقبه رسيديم و خلاصه اين شد كه مثال زديم جلسه قبل دوچرخه سوار را (البته بلا تشبيه) تربيت روح، يك شبه و دوشبه نيست. ابتدا عشق و علاقه بوجود مي آيد، اما فقط با آن نميشود، با علاقه و توجه ادامه ميدهد و زمين ميخورد. و در هر زمين خوردن اراده قويتر در خود ايجاد ميكند. اما اراده به آن نقطه جوش و تسلط نرسيده است. يكي در چهار بار زمين خوردن دوچرخه سواري را ياد ميگيرد، ديگري ده، بيست بار. اما در هر بار زمين خوردن، يك درجه به تسلط و اراده اضافه ميكند، تا به آن نقطه برسد. آن درجه آخر يك درجه است اما اثر صد درجه را خواهد كرد. اين اراده هاي قبلي، بيخود نيست، يك وقت ميبينيد با ارده آخرين، ناباورانه خواهد ديد كه راه ميرود. اگر اراده قويتر را ادمه بدهد، يك روز با يك ياعلي و ياالله خواهد ديد كه اصلا گناه نيست.
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده بحثهاي چند جلسه قبل در مورد مراقبه، اين شد كه مراقبه، ركن سيروسلوك است و مراتب سالك را از مرتبه مراقبه اش ميشناسند كه كدام سالك در كدام مرحله مراقبه است. معلوم ميشود كه حالت او در چه وضعيتي است و هر دستورالعمل استاد، به تناسب مراقبه است و مراقبه نقش حياتي دررشد انسان دارد. و عرض شد كه در مراقبه، نبايد خارج ازوضعيت خود، شتابزدگي كنيم، و از طرف ديگر در مرحله اي كه هستيم، بايد كمر همت ببنديم و آخرين كوشش خودرا، به خرج بدهيم و به مرحله هاي بالاتر نبايد عجله كنيم وحتي در بعضي موارد، نبايد حتي توجه كنيم. غبطه به عرفاي بالاتر خوب است اما مقايسه، آفتها مي آورد.
مراحل هم عرض شد كه اراده اوليه صبحي، اثرات بسيار زيادي دارد و عرض شد نبايد انتظار داشته باشيم كه به زودي برسيم بلكه به صورت خود به خود و طبيعي خواد بود. و هرقدر هم زمين بخوريم، نبايد نااميد شويم كه نااميدي از تيرهاي مسموم شيطان، بلكه تيرخلاص شيطان است. عليرغم وسوسه هاي شيطان كه تو نميتواني دو دقيقه هم تمركز كني و بعد از آن غافل ميشوي، بايد بگوئيم كه خوب حالا كه دو دقيقه هم نميتوانم و بعد از آن غافل ميشوم، خوب اگر نروم كجا بروم؟! اين مثل رشته درسي نيست كه بگوئي من رياضي نميتوانم، ول كني بروي تجربي يا تجربي را ول كني بروي فني. ول كني، ميخواهي كجا بروي؟.ل كردن همان و ساقط شدن همان! دو تا راه بيشتر نيست، يا از اين چاه بال ميرويم، يا ول ميكنيم و مي افتيم در چاه. پس بايد از نااميدي بترسيم. اگر درجا هم بزنيم، حتي پس رفت هم بكنيم، (اين) يك رشته را نگه داريم كه اين ما را نجات ميدهد.
و گفتيم كه استعدادها مختلف است و نبايد عجله كند. اي بسا بعد از 5 سال، اصلا فهميد كه خود مراقبه يعني چه؟
مثلا اگر به دوظرف، يكي شامل آب و ديگري حاوي يخ، حرارت بدهيم، اگر با ديد ظاهري به دماي دو ظرف نگاه كنيم، به ظرف يخ ميگوئيم كه (حرارت فايده اي ندارد) و اصلا دمايش بالا نميرود. اما با يك ديد عميقتر اين حرارت درعالم واقع، اثر دارد. در عالم واقع، حرارت دارد يخ را آب ميكند.
مثال: فرض كنيد تمام بدن فردي سوخته و پانسمان كرده اندو اين پانسمان هم مانده و خشك خشك هم شده، به او ميگويند بايد اين پانسمان را بكنيم و اين خيلي سخت است. مخصوصا اگر(مامور كندن آن پانسمان) هم بهياري باشد كه (با آن فرد) خرده حساب دارد، در عرض دو دقيقه ميكند و زخم هايش بدتر هم ميشود.
اما(حالتي را در نظر بگيريد كه) به آن فرد ميگويند با اختيار خودت بيا اين آب مقطر و اين بتادين و.... را و آرام آرام تا سه ساعت ديگر كه بهيار مي ايد، خودت اين پانسمان ها را بكن. درست است كه عذابي هم دارد، اما بالاخره بايد كنده شود. خودت آرام آرام ميتواني اين پانسمان ها را بكني و طوري هم انجام دهي كه عذابش قابل تحمل باشد. اين جان كندن بايد كنده شود از اين عالم طبيعت و چاره و بروبرگرد هم ندارد و بايد بكند. حالا تا آن مامور مربوطه بيايد و بكند- مخصوصا كه خداي ناكرده، دشمني هم با ما داشته باشد ! - خودت از اين عالم (قبل از فرارسيدن مرگت ) بكن.
در جريان حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام هست (اسمش هم در تاريخ هست) كه حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام ميخواست او را به اين عالم برگرداند. او خ.اهش كرده بود كه نياورد. چرا كه از آن وقتي كه مرده، تا الان هنوز عذاب لحظه جان كندن، تمام نشده است! آنقدر وحشت دارد كه ميخواست كه مرا برنگردان. من تاب لحظه جان كندن را ندارم. اما خوشا به حال آنانكه دراين فرصت، خودشان جان را از اين عالم طبيعت ميكنند. سير وسلوك يعني كندن جان از اين عالم طبيعت. درهرحال بايد انجام شود. آقا من چهار سال است اصلا به هيچ جائي نرسيدم (اگر)ول كنيم، به كجا ميخواهيم برويم؟ ولو اگر تا آخر عمر هم به نتيجه نرسيديم. جلسه قبل در دعاها، خوانديم كه (قَدْ اَفْنَيْتُ عُمْرى....! قَدْ دَنا اَجَلى....! و....) به هر حال فرموده اند كه (بايد اين راه را برويم) به تعبير امام خميني رحمه الله عليه مهم اين است كه از اين چاه كنده شويم. اگر هم نرسيديم، در عالم برزخ ميرسانند ولي واي به حال كسي كه در حال سكون باشد. او درعالم برزخ هم در حال سكون خواهدبود. اما اگر درحال حركت باشد، در آن عالم هم به حركت، ادامه خواهد داد.
(اصلا يكي از دلايل وجود عالم برزخ همين تربيت است) اما( تفاوت اين است كه) كيفيت تربيت اين عالم، تحت نظام اين عالم است و تربيت آن عالم، تحت نظام آن عالم. پس جاي هيچ نگراني و نااميدي نيست. اين، جمع بندي بحث مراقبه بود كه عرض شد.
اما بحث "محاسبه" كه در واقع، متمم و مكمل مراقبه است اين است كه ( البته اين غير از محاسبه عمر است كه بايد بنويسيم، اين را ننويسيم، بلكه حضور داشته باشيم) اولا هرچه يادميكنيم كه به فلان گناه، پشت پا بزنيم يا انجام فرايض، بدانيم كه ما كه صبح از خدا كمك خواسته بوديم، آن كمك است نه اينكه من كرده ام.
چون يكي از قاتلين بي رحم و سم كشنده اعمل خوب سالك و عموم مومنين، عجب است. مثلا در يك ديگ بزرگ، شيري ميپزند، يك قطره خون يا نجس بريزد، همه اش را بريز بيرون، اندازه حساب نيست. دست و پا بدهيد در راه خدا، يك عجب آمد و همه رفت. لذا ميبينيم كه اعمال ما، نورانيت ايجاد نميكند، چون از اين طرف، خراب ميكنيم.
لذا اين توجه مهم است. يك خرده دقيق تر به اين معنا توجه كنيم. بگويم: خدا چه عظمتي دارد؟ آن زمان كه من اصلا نميدانستم كه چشم يعني چه؟ ديدن يعني چه ؟ خدا به من چشم داد. مگر من چه كرده بودم كه مستحق چشم باشم ؟! همه را از فضل خودش داده بود.
مثلا ذوق، كه هنرمند دارد، اين هنر را بيرون مي ريزد. آن هنر كه نميخواهد. خداوند وقتي خلقش، هنر را درست ميكند، فضل خودش است كه درست ميكندنه طلب و استحقاق مخلوق)
(وقتي كه ) خدا، چشم داد، من يقين دارم كه من هيچ دخالتي نداشتم. حالا خدا در ادامه خلقت خودش ميخواهد خلقت كاملتري به اين چشم بدهد. خدا اختيارش را هم به من داد. كه ادامه خلقت را اينطوري درست كن. اين دستورات را كه من انجام ميدهم، او به من داده و من فقط انجام ميدهم. ادامه خلقت، عجيبتر و شگفت انگيزتر هم ميشود. ديدن و.... دست من نيست، من فقط يك واسطه مادي شدم. زبان هم همينطور. او داده. زماني كه من اصلا نميفهميدم زبان يعني چه، چه جور صحبت ميكنم؟ چه ميشود؟ خودش داده. منتها، تا اينجا را يك مامور ساخته، ادامه اش را من هم دخالت دارم. وقتي اين ها را توجه كنم، ديگر خودم از خودم كاره اي نيستم. اينجاست كه به هر شكلي انسان سعي ميكند عجب را از خود دور كند.
برعكس، كارهاي بد را از شر و لغزش خودش بداند. از اين كه خدا در راهي قرار داده و اين نرفته، اين خلقت را خراب كرده، استغفار ميكند. اگر دوباره تكرار شد، يك تصميم قوي تر ميگيريم. تصميم هاي مساوي هم، مسخره كردن خداست! اما تصميم هاي قوي تر از قبلي، اين حركت است.
اگر ديديم كه از صبح تا شام يادمان نمي آيد، ميتوانيم نصف كنيم، يك محاسبه در ظهر و يك محاسبه در شب. اگر باز هم نتوانستيم، سه وقت ميكنيم. اما بايد يك وقت معين داشته باشد. در سير و سلوك، نظم، خودش يك اثر عليحده اي دارد كه علاوه بر اثر خود آن دستورالعمل است. يك وقت (اين طوري) محاسبه ميكنيم كه هر وقت شد، محاسبه ميكنيم. اما مشخص نيست و پرت و پلاست. اما وقت معين، يك بار يا دوبار، يك اثر ويژه اي دارد. قرآن ميخوانم، جزو وظايف من است، در يك وقت معين و در يك مكان معين، اثر خود را دارد. پس محاسبه انجام ميدهيم با اين شرايط. اين قسمت را جمع بندي ميكنيم.
اما آن چه كه در مرحله هاي ابتدائي بسيار درگير سالك است: خيلي وقتها، زندگي دنيا با دنيا، خلط ميشود. دنيا عبارت است از همين عالم خلقت طبيعت كه در بين عالم هاي بالا و نوري و جبروتي نسبت به همه آنها، پست ترين آنهاست. يك عالمي است اما از نظر درجه وجودي، پست تر است. اين عالم را، عالم ملك ميگويند، دربرابر عالم ملكوت. بالاخره دنيا، فعل خداست و بسيار مقدس است. خداوند عبارتهاي جالبي در تعريف و شناخت آنها بيان ميفرمايد:
سوره ص آيه 27: " وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ" اين آسمانها و زمين و آنچه كه بين آنهاست، ماخلق نكرديم، باطل.
سوره عنكبوت آيه 44: " خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ"
اينكه خلقت آنها، حق است، يك مطلب ساده اي نيست. اين، نكته هاي فراواني دارد و آن قدر اين نكته، بالاست و با ارزش، كه هركسي قابليت درك اين نكته را ندارد.(فقط) آن ها كه مومنند، ميفهمند كه اين آسمانها، به حق خلق شده اند، يعني چه؟ اين لذت چشيدن زيبائي اين كه اين آسمانها و زمين، خلقش به حق است. لذت اينها را مومنين ميچشند. ديگران وقتي نگاه ميكنند، ميبينند خورشيد است، ماه است، جوي آب، پشه، پرمگس، يك غبار كه در مقابل نور خورشيد در هوا به سختي ديده ميشود..... اين را ميبينند. اما مومنين، آيه ميبينند.
ملاحظه فرموده ايد كه وقتي يك بچه دو سه ساله را چك ده ميليوني به دستش بدهيد، فقط يك كاغذ ميبيند و راحت پاره ميكند مي اندازد آن طرف. اما تاجر، قشنگ ميبيند كه آن چك ده ميليوني يعني چه؟ در حالي كه يك چيز است. خوب ما الان يك ستون و دريا و..... ميبينيم يعني صورت را ميبينيم اما خدا مي فرمايد كه در اين آيه اي است :
سوره دخان آيه 38 و 39 : " وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَاعِبِينَ مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ"
وَمَا بَيْنَهُمَا : يعني هر آنچه كه بين اينهاست. يعني كلا ديگر.
خيلي عجيب است، گاهي هم جاي تاسف (كه از اين معارف غافليم) اين جاست كه معلوم ميشود كه هر چه ما نفرين بكنيم براستعمار و در راس آنها دشمنان دين را و اولي و ثاني و ثالث را، بازهم كم است و اثر آن در بعضي از حاجتها، كم از صلوات نيست.
اگر يك تكه كاغذي در گوشه اي پيدا كنند، اين همه رويش سرمايه ميگذارند كه شايد اين كاغذ، چيزي باشد. تازه اين فقط فرضيه يك شخص است و معلوم نيست كه به جائي برسند، شايد هم نرسند.
قرآن فرضيه نيست، صحبت از حقايق مسلمي ميكند اما اصلا دنبالش نميرويم. خوب، مي ارزد كه برويم و كشف كنيم اين همه حقايق را.
"مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَلَكِنَّأَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ"
اين حق اصلا چيست ؟ اين حق، چشيدني است. آنچه كه در بحثهاي ذهني مطرح ميشود، اين كه مزه ندارد.(همان مثال را كه مطرح كرده بوديم ) كه يك وقت است كه يخ در آب، شنا ميكند و آب را ميشناسد(اگر خود احساسي داشته باشد) اما اگر ذوب شود، آن وقت ميفهمد و ميچشد.
انسان، حق را در ذهن ميشناسد، اين همان يخ منجمد است. پس از اين كه ذوب شد و خود حق شد، آن وقت ميچشد.
جلسه بعد، در فرق بين دنيا و زندگي دنيا، مطالبي به عرض ميرسد.
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسات گذشته عرض شد كه پستترين عالمي كه از نظر درجه وجودي هست، همين عالم است و اين را هم گفتيم كه قرآن، آن را به عنوان آيه معرفي ميكند و ميفرمايد كه خيلي قابل ارزش و وسيله بندگي خداست. [وگفتيم كه] زندگي دنيا در بيرون و خارج نيست؛ در درون انسان هست. مثلاً چند تا حوضي را كه در يكي آب هست، در ديگري گل هست و ديگري يخ است، [در نظر ميگيريم]. وقتي ما به هر سه تاي اينها، يك ضربه واحد وارد ميكنيم، اگر چه اين ضربهها به درون اين حوضها، يكسان است، اما تأثيرات و چگونگي امواجي كه در درون آنها حاصل ميشود، به تناسب وضعيت محتواي آنهاست. اگر انسان را آن حوض و محتوا را آن روح حساب كنيم، آن كيفيت و چگونگي امواجي كه در محتواي اينها ايجاد ميشود و تأثير ميپذيرد، آن همان زندگي اوست و زندگي هر كسي بسته به وضعيت روح اوست كه در درون دارد. در بيرون، زندگي معنا ندارد. هرچه در بيرون هست، آن دنياست.
ادامه مطالب گذشته از ديدگاه خود قرآن اين است كه، اين عالم طبيعت، آيات خداست و حقايق مقدسي است. ما به بعضي به عنوان نمونه اشاره ميكنيم.
مثلاً در سوره جاثيه آيه 3 ميفرمايد: «إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ». علامه طباطبايي(ره) درباره اين آيه ميفرمايد: اين لفظ «في» به معناي ظرف نيست. [يعني به اين معني نيست كه] در زمين و آسمانها و ...، بلكه منظور اين است كه يعني اصلاً خود اين آسمانها و زمين با ابعاد گوناگونش است.
مثلا ميگوييم:«در آب خاصيتهايي هست.» به اين معنا نيست كه يك آب داريم كه به عنوان ظرف باشد و يك خاصيتهايي هم باشد كه در درون آب است [به طوريكه آب و خاصيت] مثل «كاسه» و «آب» باشد و آب مورد نظر نباشد و فقط خاصيت، مورد نظر باشد. بلكه [در اين مثال]، آب مورد نظر است با كليه خصوصياتش.
يك وقت ميگوييم آسمانها و زمين، آيات خداست. در اين صورت، يك آيه ميشود. يك وقت هم ميگوييم:«در آسمانها وزمين ...». اين، ابعاد بيشماري را شامل ميشود كه كل آسمانها و ... با تمام ابعادش منظور است.
حال قرآن ميفرمايد: اينها آياتي است براي «مؤمنين».
و يا در آيه 4 سوره جاثيه ميفرمايد:« وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ». يعني در واقع همه انسانها عاجزند اين آيات را بفهمند. آنها كه لايقند، آنها را مشخص ميكند. در آيه بعد ميفرمايد:«وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ آياتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ». (جاثيه ـ 5)
اين يك نمونهاي بود كه «اهل يقين»، «عقلا» و «مؤمنين» ميفهمند كه آياتي است، يعني چه؟
در سوره شوري آيه 29 ميفرمايد: «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّةٍ».
ميفرمايد: «و خلق آسمانها و زمين و هر آنچه كه در آن پراكنده شده از جنبندگان، آياتي است.»
و يا ميفرمايد: «وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ». (روم ـ 25) يعني اينكه قوام عالم به امر اوست. در اين حقيقت، آيهاي است.
آيه يعني چه؟ آيه هر آنچه را ميگويند كه نشانهاي است از يك چيز ديگر. منتها اين آيه كه يك نشانه است، گاهي بسيار ضعيف است و گاهي بسيار قوي است. مثلاً يك ساختمان در بيابان، نشان ميدهد كه يك معماري آن را ساخته است. اما يك وقت هم مثلاً رطوبتي را در ديوار ميبينيم كه نشان ميدهد آبي از يك جا نشت ميكند. اين نشان دادن بسيار قويتر است. [نسبت به رابطه آن ساختمان و معمار.] اين يك رابطه مستقيم است. يا مثلاً يك راننده به آينه نگاه ميكند و ميبيند مسافر فلان كار ميكند؛ مثلاً از صندلي بلند ميشود. اين آيه است. اين مستقيماً نشان ميدهد. اين نشانه خيلي قويتر از آن ساختمان است.
پس هر كس به اندازه روحش و نورانيتي كه در باطنش است، ميتواند اين آياتي را كه قرآن فرموده (آسمان و زمين و تمام موجودات و ...) [ببيند]، بستگي دارد كه چونه خدا را از اينها، ببيند. آيا كسي كه با براهين فلسفي، برهن نظم و برهان عليت و ... ميبيند [چگونه است؟] خُوب، خوب است؛ اما يكي هم مثل آينهاي كه نگاه ميكند، ميبيند. اينجا ديگر آيه، يك مناي بسيار بالايي پيدا ميكند. اگر با اين دنيا، با ديد آيات برخورد كنيم، نه تنها اين كه كوچكترين نفرتي در اين نيست، بلكه آنقدر مقدس و شيرين و زيبا خواهد شد كه انسان از همين جا، خدا را مشاهده خواهد كرد. در حد مراتب و تناسب خود.
پس در بيرون، زندگي نيست. بيرون هر چه هست، آيه خداست. آنها كه به بركت [پرورش] نفس، توانستند استعداد را در خود شكوفا كنند كه با مشاهده اين حقايقي را برسند و به سوي آن حقايق، حركت كنند، اينجاست كه زندگيشان، آخرتي ميشود. با توجه به معنايي كه عرض شد، كه زندگي در باطن است، حالا روح انساني، هر چه توجهش به اين دنيا ميشود، زندگياش دنيايي ميشود و هر چه با مشاهده اين عالم، توجه به حقيقت پيدا كند، زندگياش ميشود زندگي آخرتي.
مثالي را بزرگان فرمودهاند كه مولاي متقيان، امام علي عليه السلام هم به نوع ديگر، فرمودهاند. مثلاً شما سالني را مثلاً يك سالن 15 متري يا ... را به عنوان آزمايش در نظر بگيريدكه ديوار جلويش آينهبندي شده است و در اين طرف هم سه نفر رو به آينه نشستهاند. يكي بچه دو سه ساله كوته فكري است. يكي آدم رشديافته و تيز هوشي است. يكي هم يك فرد بيخيال است. اين سه، به طرف ديوار نشستهاند. از پشت در، يك چيز قابل توجهي را روي ميز (پشت سر اينها) گذاشتند. سه عكسالعمل پيش ميآيد:
آن بچه كوته فكر، با مشاهده آن چيز جذاب در آن آينه، به سرعت به سمت آينه ميرود و با يك هوس عجيب هم ميرود كه مثلاً الآن ميخواهم بخورم. نميتواند بفهمد كه اين انعكاس و آيهاي است از يك حقيقت پشت سر. به همان درك سطحي و احساسش عمل ميكند. ميوه يك حقيقتي در بيرون است. اما عكس العمل آن ميوه در درون بچه، زندگي آن بچه است كه در درون است. [آن بچه]، آخر سر هم ميرود و هيچ چيز را هم قوي [قبول] ندارد و اگر هم از كسي جلو بزند [در رفتن به سمت آن آينه]، خوشحالتر است! تا اينكه با سرعت به آينه بخورد و آينه بشكند و سرش سراسر خونآلود بشود و به هيچ چيز هم نميرسد!
تأثير دوم، آن آدم هوشياري است كه به محض توجه به آينه، ميفهمد كه حقيقت پشت سر است. 180 درجه برميگردد و ميرود و به واقعيت ميرسد و لذت هم ميبرد. اين زندگي به سوي خود واقعيت بود.
سومي كه آدم بيتفاوتي است، نه سرش ميشكند و نه بهرهاي از اين نعمت دارد.
حالا اين دنيا آيه است. كسي كه به خود اين دنيا توجه كند، متوجه نيست كه [ين دنيا]، صورتي است از يك حقيقت بالاتر. اينجا، صورت است نه خود حقيقت و تمام حقيقت. اينجاست كه انسانها به اشتباه ميافتند. يك عده به خود دنيا ميافتند و جذب آن ميشوند و اي بسا احساس پيروزي هم ميكنند و تمام توجه درونش و نفسش به سوي اين «نشانه آن حقايق» است. اين زندگي، زندگي دنيايي است. لذتها و پيروزيها و اميدهايي دارد. بالاخره 50 سال 60 سال... اما بالاخره اين سالن درازايي دارد. در لحظه مرگ [رسيدن به انتهاي سالن!] ميفهمد كه همه، خيال است و پوچ و هيچ خبري نيست.
اما آدم تيزبين، هرچه را در اين عالم ميبيند، ميفهمد كه اين، صورت و نشانهاي است از يك حقايق بسيار بالا، توجهشان به آن طرف بالاست. كارهايي را ميكنند كه آنها را به آن حقايق برسانند.
يك عده هم، كاري به دنيا ندارند، چون ميترسند اگر دست به دنيا بزنند، به جهنم بيفتند. اينها يك عدهاي هستند كه در حد خودشان، آدمهاي خوبي هستند، اما نميتوان كه آدمهاي صاحب معرفتند.
امام علي(ع) در خطبه 82 نهجالبلاغه چه زيبا ميفرمايد كه [در مورد دنيا]:
« مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ». در عبارت اول، "بها" يعني اينكه آن را وسيله قرار دهد و در عبارت دوم "اليها" يعني به طرف آن.
يعني يك عده به دنيا نگاه ميكنند؛ اما "بها". يعني آن را وسيله قرار ميدهند براي فهميدن حقايق بالاتر. به عنوان يك ابزار كه چه حقيقتي در عالم غيب است. آنگاه همين دنيا او را بينا ميكند و حقيقتبينش ميكند. متوجه ميكند كه 180 درجه بپيچ به سوي آن حقايقي كه فوق اين عالم است. هر دو نگاه ميكنند. تا نگاه نكنند نميفهمند اصلاً چه خبر است. اما هر هركس به سوي آن نگاه كند، اين دنيا همچون كورش ميكند كه نه تنها به آن نميرسد بلكه هر چه به طرف آن ميرود، دور هم ميشود تا اينكه بميرد.
اگر انسان، لحظه به لحظه انعكاسات درون را توجه كند، هم خودش را توجه ميدهد و ...
اينها مسائل توضيح دادني نيست، همينقدر بحث كافي است كه منظور از دستورات خودسازي و پاك كردن خود، [چيست وما را] به كجا خواهد رساند. و اينكه اهميت دستور العملهاي سير و سلوكي را بشناسيم كه عرفان، راه دكانبازاري و شعبدهبازي نيست؛ بلكه يك راهي است مبتني بر قرآن و سنت و بايد رسيد و توضيح، كافي نيست. از باب اشره فقط مثالي ميآوريم:
مثلاً ما وقتي ميوهها را ميبينيم، اولاً ميفهميم كه ما موجودي هستيم كه از آنها لذت ميبريم. ثانياً ميفهميم كه چيزهايي وجود دارند (نعمتها) كه ما از آنها لذت ميبريم. ثالثاً بايد بفهميم كه اين همه، صورتي از ميوه است؛ نه خودش و حقيقتش.
وقتي ما درباره بهشت [و اين عالم] صحبت ميكنيم، هر لذتي در اين عالم داريم، اولاً لذت نيست، بلكه صورتي از آن چيزي است كه در نظام ديگر است و حقايقي است كه لذت دارد. اينها صورتهايي از آنهاست.
[ثانياً] اين لذتها رفع الم است. يعني فرد، يك رنج و دردي را گرفتار است كه اي بسا به دليل آن هم آگاهي ندارد. وقتي آن الم برطرف ميشود، احساس لذت ميكند. اين، رها شدن از آن درد است. لذت چيز ديگري است كه وقتي حقيقت آن لذتها، با عالم ماده آلوده بشود، اصلاً لذت ندارد. قند شيرين را با خاك و نمك قاطي كنيد، چه لذتي دارد؟ يك شيرنكي دارد. اما بالاخره لذت نيست.
يك صاحب معرفت، عميقاً به اين معنا توجه پيدا ميكند. باورش ميشود كه اين ذرهاي از لذت است. آن هم لذت ذهن در حد خيال. آن هم به آن معنا كه فقط رفع الم است. اين كجا و لذت كجا؟!
وقتي از آب لذت ميبرم لذت نيست. از تشنگي رنج ميبرم. آب آن رنج را برميدارد. تخيلاً از آن لذت ميبرم. اما اين را هم باور دارد كه در اين عالم لذت هست. لذت شرابي، شراب طهوري. آن [شراب طهور] چه است، نميدانم. اما يقين دارم كه هست. چون اشارهاي از آن بيرون ميزند. قرآن، بيخود نيست كه باغها و رودهاي جاري از زير درختان و ... را به عنوان نعمت بهشت ميشمارد. اينكه بگويد من فقط براي خدا ميخواهم خدا را عبادت كنم، بهشت را نميخواهم، اينها همهاش تندروي است و تخيل. يا ميگويد من از ترس خدا و خجالت گناه نميكنم. خدايي كه هنوز نشناختهام، چطور از او خجالت ميكشم؟! خدايي را كه نشناختهام، چه جوري ميخواهم به عشق او عبادت كنم؟!
اينكه زندگينامه يك صاحب معرفتي را بخوانيم و بعد شكلك او را در بياوريم، بسيار خطرناك است. همانطور كه در جلسات گذشته عرض شد، اين كار باعث ميشود كاري را انجام بدهيم كه اصلاً در مرحله ما نيست. يا يك توبه سختي ميكنيم كه شيطان ما را به آن واميدارد و اين توبه اصلاً در سطح ما نيست. كمكم كار به جايي ميرسد كه مريض ميشويم و روزي ميبينيم كه اصلاً حوصله نماز صبح خواندن هم نداريم.
بايد با راهنمايي استاد باشد و مطمئن شود استاد كه [آن حالتي كه براي شاگرد پيش آمده،] خيال نيست. پس بايد در اين مرحله ابتدايي توجه به آيه داشته باشيم. وقتي ميگوييم آتش، اين آتش كه سوختن نيست، اين نشانه سوختن است.
مثلاً يك آينه چطور ميتواند حقيقت يك سيب را نشان بدهد؟ حداكثر ميتواند شكل آن را نشان بدهد؟ [آنچه كه آينه به ما نشان ميدهد] فق در اين حد است كه به ما اين باور را بدهد كه اين سيب است. اما بعد از آن، بايد به سمت آن حركت كرد.
بعضيها (بسيار تأسفبار است چنين براشتةاي به اصطلاح روشنفكري) ميگويند: اينكه ميگويند جهنم، اين همان بمب اتم است و يا يك همچون چيزي است! تمام اين عالم اگر هستههايش داغون بشود، باز هم آن جهنم نيست. چون اينجا، ميدان ماده است. آن آتش صحبت ميكند، برخوردهايي دارد با جهنميها. كدام انرژي در اين عالم چنين خواصي دارد؟! درخت بهشتي اصلاً صحبت ميكند. اصلاً عالم، عالم شعور است.
اينجا اين آتش كه آتش نيست. اين نشاني است از اينكه اگر گفتند در آن عالم، آتشي است كه ميسوزاند، آنوقت كسي كه حرام را در شكم خود پر ميكند، نگويد نه. سوختن چرا؟ خدا رحمان است.
اينجا ببينيد كه هزاران انسان سوخته است. نشان ميدهد كه اينها حق است. نه اينكه خود اينهاست. پس از اين آگاهيها، همان كه فطرت، يك خورده تكان خورد، آنوقت در انسان آمادگي پيدا ميشود كه عشق عجيبي به بهشت و ترس عجيبي ار جهنم پيدا ميكند. اين را قرآن و سنت ميفرمايد. در دعاهاي ماه رمضان و ... هست. پس وحشت از اينها، واقعيت دارند. پس بايد از اين مرحله بگذريم تا بيشتر احساس كنيم. اينها هست، خدا فرموده است.
منتها اگر نورانيت بالا رفت، تازه بعد از آن مرحله، افعال و صفات خدا را احساس ميكند. پس از اين مرحله معرفت به صفات و افعال خدا ميرسيم. و اينكه از درون برسد نه بصورت ذهني و بعد بايد دو سه مرحله ديگر را هم طي كند (كه خدا روزي همه ما بكند) تا آنوقت برسد به اينكه بله، عجب! فعل خدا چقدر دوست داشتني است. يعني برسد به اينكه اين بهشت فعل خداست. اما اين رابطه نه رابطه مثل بنّا و ساختمان؛ بلكه رابطه بين سيب و تصوير سيب در آينه است. يعني ظاهري است و باطني. حالا ميبينيم كه «خدا در ما خيالي است»، يعني چه؟! سير الي الله يعني چه؟
اين خلاصه مطلبي بود درباره دنيا و رابطه بين دنيا و زندگي دنيا و زيبايي و ارزش و قداست دنيا. و تا اينجا هيچ مذمتس نداريم. اتفاقاً در نهجالبلاغه، تعريفهايي درباره دنيا است. هرچه مذمت شده اينها نيست. آنچه كه مذمت شده، زندگي دنيايي است كه در درونمان به تناسب شرايط روحي خودمان پيدا شده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث فرق بين دنيا و زندگي دنيايي، رسيديم به اينكه اين عالم، آيات حقايق هستند كه اهل معرفت، به بركت پاكي نفس، هر چه كه در اين عالم ميبينند، متوجه به حقيقت آن ميشوند و مجاهده ميكنند تا به آن حقيقت برسند. اگر اين مجاهده، قدرت پيدا كند و اين نورانيت، قوي بشود، ميرسد به آنجا كه ديگر در اين عالم، هيچ چيز مستقلي را به عنوان موجود مستقل نميبيند. و هر چه را ميبيند، در نور ميبيند، نه در آينه. در آينههاي ظاهري هم همين است. اگر فرد سطحي نگاه كند، تصويري را كه ميبيند، در آينه ميبيند. اما اگر ديد، عميقتر باشد، ميبيند كه آنچه را كه ميبيند، در نور ميبيند و ميبيند كه آن شيشه بيخاصيت و كدري بيش نيست. آنچه كه هست، در نور هست.
آنهايي كه به پاكي قويتر ميرسند، هرچه كه در اين عالم ميبينند، ميبينند كه در اينجا هيچ استقلالي وجود ندارد. تابش نور وجود است بر عدم و از عدم، يك نمودي پيدا ميشود. براي درك، ميتوان سايه را مثال زد كه كاملاً محسوس است كه چگونه نور در عدم، ايجاد سايه ميكند و اين سايه، يك چيز بسيار عجيب است. آنقدر قابل دقت و توجه است كه قرآن، مخصوصاً در مورد سايه، بياناتي فرموده و به صورتهاي مختلف، در نقش سايه و شناخت سايه، مطالبي فرموده كه بسيار قابل دقت است. حتي در سايههاي بهشتي، در جهنم و در همين عالم. همين سايه كه ما به حسابش نمياوريم، شگفتيهاي عجيبي دارد كه ما را به آن، رهنمون ميشود. در آيه 81 سوره نحل ميفرمايد: «وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلالاً». «خداوند برايتان قرار داد از هر چيزي كه آن را خلق كرد، سايههايي.» مرحوم علامه طباطبايي رضوان الله تعال عليه، در مورد به كار بردن لفظ "جَعَلَ" در اين آيه ميفرمايد: «چرا نفرموده سايه را خلق كرد؟ بلكه فرمود در آن چيزهايي كه خلق كرد، سايه قرار داد، تا بفهماند كه سايه يك امر عدمي است و خلقي نيست و به خلق موجودات ديگر پديد ميآيد، نه خلق مستقل. خودمان هم دقت كنيم، واضح است كه تاريكي محض، يك امر عدمي است. يعني عدم نور. و از طرف ديگر، اين سايه، خود آن تاريكي محض نيست و نور هم نيست. نه به آن نور ميشود گفت و نه تاريكي محض. يك چيزي است كه به بركت تابش نور بر آن تاريكي محض، آن سايه نمود پيدا ميكند و اين سايه، موجوديتش، مستقل نيست. يك وضع خاصي دارد: نسبت به تاريكي محض، اظهار وجود ميكند، اظهار منيت ميكند و ميبالد كه من هستم. اما همان كه متوجه نور ميشود، سرشكسته ميشود و تمام عدم هيچ بودن [خود] را توجه ميكند. سايه كجا، نور كجا؟!
پس، از تابش نور به فضاي تاريكي محض، يك نمودي به نام سايه پيدا ميشود كه نسبت به تاريكي محض، نمود دارد و اظهار وجود و استقلال و منيت ميكند. اما نسبت به نور، برعكس، عدم بودنش و هيچي بودنش و كاملاً ذلتش محسوس است. پس ميشود يك چيزي كه ظاهراً باشد، اما در عالم واقع، نيست [نباشد!]. اين سايه، چيزي عجيبي است. خداوند در آيه ديگر در مورد سايه ميفرمايد:
« أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً. ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً.» (فرقان 45 و 46) اين چند آيه، فقط درباره سايه است. قرآن به آن عظمت كه يك حرف هم اضافي صحبت نميكند، [اين چند آيه را فقط درباره سايه بيان ميفرمايد]: مگر نميبينيد قدرت پروردگارتان را كه چگونه اين سايه را كشيد و اگر ميخواست البته آن را به صورت ساكن قرار ميداد. (نه كشيده ميشود و نه كوتاه ميشد. مثل ديواري كه ثابت است). سپس براي آن قرار داديم، خورشيد را دليل. (يعني اگر تابش خورشيد نبود، چيزي به نام سايه، وجود نداشت. هر چه هست، وجود سايه، به دلالت تابش خورشيد). سپس ما همان سايه را گرفتيم و قبض كرديم، قبض كردني بسيار آسان و بيسروصدا. البته آيههاي قبلي، [قبل از اين دو آيه] در مورد هدايت است و اين بحث نور و ظلمت، معناي بسيار گستردهاي دارد. اما در اين قسمت آيه، بحث موجود و وجود را مطرح ميكند. «ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً» يعني آن را طوري به طرف خودمان كشيديم كه هيچ و نابود كرديم. اما اين، در ظاهر امر است. شما خيال ميكنيد كه از بين رفت و شب، سايه تمام شد. خيلي بايد معرفت را بالا ببريد و از اين ديدگاه ضعيف و كوتهفكرانه دربياييد كه تمام شد. همين سايه، آمد به سمت ما، پيش ما (...إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً) آن هم با ساديگ و بيسروصدا. كجا رفت؟ چيز عدم نداريم به آن معنا. [كه بگوييم نيست و نابود شد.] ميفرمايند: همين عالم ماده، همين عالم «مد شده»، همين عالمي كه كه كشيدگي و طول و عرض پيدا كرده، به نظر ما يك موجود مستقل به حساب ميآيد. ما خيال ميكنيم كه اين تصوير در آينه است. آنجا فقط نور است. ميفرمايد نور هستي تابش ميكند بر عدم مطلق و موجود، نمود پيدا ميكند. پس ما در عالم هستي، يك نوري داريم كه البته اين نور درجاتي دارد. « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ». بزرگان [در اينباره] مطالب مفصلي فرمودهاند. در دعاي شريف جوشن كبير هم بند مخصوصي در مورد نور داريم.
يكي از درجات نور، همان نور وجود است. وجود، يك نور بيشتر نيست. وقتي به عدم تابش ميكند، موجود، نمود پيدا ميكند. موجود زياد است. موجودات بيشمارند. موجودات، همچون سايههايي هستند كه از نور وجود، نمود پيدا كردهاند.
به عبارت ديگر، نور وجود نگوييم. بگوئيم نور هستي. نور هستي يكي بيش نيست. اما هستها، بيشمارند. پس ما نميتوانيم يك موجودي پيدا كنيم كه مستقلاً خودش باشد. اين نمود وجود نور است. «هستي» [يكي هست]. نميتوانيم پيدا كنيم كه منهاي تابش نور هستي، «هست» باشد. [منهاي آن] همان لحظه، نيست ميشود. كاغذ، نسبت به عدم نمود دارد. اما نسبت به تابش نور، هستي نيست. به دلالت نور هستي، هست شده؛ نه اينكه [خودش وجود مستقل باشد]. و اين نه عدم و نه نور هستي مطلق است و شده «هست». خود ما «هست»يم، نسبت به عدم، بله احساس وجود ميكنيم. يك شيئي هستيم بالاخره. اما مطلق هسيت نيستيم. تمام موجودات عالم [هم همينطورند]. پس اگر تا بخواهيم نور وجود را از موجود، بگيريم، اين عدم است و موجودي در كار نيست. پس اين موجوداتي كه در اثر تابش نور هستي، از عدم كنده شدهاند، هميشه ثابت نيستند. اينها قبض ميشوند و قبضشان، بسوي ماست. در بين اين موجودات، اين انسان است كه ميتواند ذات نوري خودش را بفهمد. موجودات ديگر از درك آن عاجزند. اين ستوني كه سايه دارد و [سايهاش] بزرگ و كوچك ميشود؛ اما هيچ نميفهمد كه سايه دارد و تازه بزرگ و كوچك هم ميشود. نه تنها ستون، بلكه درخت كه بالاخره روحي دارد. اين هم از درك آن عاجز است. همچنانكه از درك وجود خود هم عاجز است. حتي حيوانات كه درجه وجودي بالاتري دارند، اينها هم از درك اين معنا عاجز هستند. نه از موجوديت خودش كه «نور وجود بر من تابش كرده» [آگاه است] و نه از سايه خودش. اين انسان است كه ميفهمد: «عجب! من سايهام در صبح، يك جوري بود. ظهر و عصر و... يك جور ديگر بود و شب، نيست شد و اگر اين [موضوع] را آگاهي ميتواند پيدا كند، ميتواند به موجوديت خودش كه من از تابش نور به عدم، موجود شدهام، [پي ببرد].
و يك حقيقت ديگر اين كه هرقدر به نور نزديكتر، بشود، سايهاش كمرنگتر ميشود. تا جايي كه به خود نور برسد. اما ميفهمد كه «من كمرنگترين سايه هم باشم، بالاخره تا به خود نور برسم، فرقي دارم.» اين انسان، ميتواند طوري به نور نزديكتر بشود و كمرنگي تاريكي عدم را احساس كند، برخلاف موجودات ديگر.
اما اين نور وجود، نور آفتاب نيست كه گرما و اثرات ظاهري دارد. هرچه درجات وجود، قويتر ميشود، «موجود» هم نسبت به آن به درجه وجودي بالاتزي ميرود. اينكه نبات چيزي دارد كه سنگ ندارد، اين به خاطر همان تابش نور وجود است. يعني ابعاد وجودي، هرچه قويتر ميشود، شگفتيهاي ديگري در آن ظهور ميكند كه در سنگ و كلوخ نبود. و همچنين گياه، نسبت به حيوان، خيلي از ابعاد وجودي را ندارد. پس هرچه درجه وجودي، در آن موجود، شدت پيدا ميكند، ابعادي در آن ظهور ميكند كه در ديگري نيست.
مثلاً يك حيوان، تشنگي را حس ميكند اما گياه، اگر تنشه هم باشد، حس نميكند. اينكه از اين حس تشنگي، عذاب ميكشد و وقتي آب ميخورد، لذت ميبرد. اين لذت، يك چيز ديگري است كه آن گياه، ندارد. هر كدام اينها، درجاتي است از آن وجود كه هر چه قويتر ميشود، آن آثار، قويتر ميشود. با ديد تحقيقي، اين يك تفاوت بسيار شگفتي است.
مثلاً ميبينيم كه حيواني مثل شتر، سرما را ميفهمد و ميفهمد كه مثلاً اينجا سرد است. اما 50 سال هم سرما بماند، نميفهمد كه اگر در را ببنديم، اينجا گرم ميشود. تازه چشم به آن بزرگي هم دارد! و هزاران سال هم از نسل او گذشته. اما باز هم نميفهمد. در خاليكه اين را يك بچه هم ميتواند بفهمد. اينها آثار درجه وجودي است. هرچه درجه وجودي بالا ميرود، سايه كمرنگتر ميشود و از تاريكي محض جدا ميشود.
پس در سيروسلوك الي الله، انسان سعي ميكند اينكه از يك جهت، در عدم است و از طرف ديگر، در اثرتابش نور هستي، وجود پيدا كرده، اين را ميخواهد قويتر كند. هرچه قويتر كند، درجات وجودي قويتر ميشود. پس اينكه در آياتي، انسان را چهارپا و بلكه پايينتر معرفي ميكند و در جاي ديگر مؤمن را نور و يخرجهم من الظلمات الي النور، اين يك رابطه با درجه وجودي دارد. (اين تعابير مختلف به خاطر تفاوت در درجه وجودي است.)
هرچه به نور نزديكتر ميشود، بالاتر ميرود تا اينكه خود هستي را بفهمد و وقتي هستي را فهميد و عاشق آن شد، زندگي را در پهنه «هستي» باز ميكند. اين زندگي، زندگي عجيبي ميشود. زندگي در پهنه هستي؛ نه در محدوده موجودات و هستها.
يكي ديگر از بركات سير الي الله، اين است كه از موجوديت به وجود نزديك ميشود. مثال زديم كه يخ، دو جور در آب، شنا ميكند؛ يكي با حفظ موجوديت و قالب يخ بودن خود، كه يك دوئيت دارد بين آب و يخ. اما يك وقتي هست كه اين يخ، در موجوديت خودش شنا ميكند، وقتي است كه ذوب ميشود و خود آب ميشود. ميرسد به اينكه من خود آب هستم. در حقيقت خود شنا ميكند. اين يك شنا ديگري است. اين انسان هم يك وقت در پهنه موجودات حركت ميكند و يك وقت است كه به خود آن وجود كه نمود آن موجود است، به آن برسد. آن وقت است كه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و «لا إلهَ إلّا الله» معنا پيدا ميكند. اينكه ما كعناي لفظي داريم كه ختم «لا إلهَ إلّا الله» ميخواهيم بگيريم، مثلاً 1000 يا 10000 تا بگويي چنين و چنان ميشود؛ اينها همه ذهني است. وقتي سيروسلوك كرد، درجه وجودي بالا ميرود و معناي «لا إلهَ إلّا الله» معنا پيدا ميكند. در اين حالت «لا إلهَ إلّا الله» خواص عجيبي دارد.
خدا روحش را شاد كند؛ يكي از اهل معرفت، از خاطراتش نقل ميكرد كه از استادي استفاده ميكردم. گفتم كه به من ذكر «لا إلهَ إلّا الله» را ميگويي؟ استاد فرمود: «تو توانش را نداري، فعلاً اين "الله" را بگو، بعداً ميگويم. متأسفانه [اين چيزها] با شكلك بازيهاي عرفاننما [مخلوط شده است]. اينها نيست. بايد به آنجا برسد كه [معنا را بفهمد].
وقتي يك حيواني گرسنگي و تشنگي را احساس ميكند، اينكه «گ ر س ن گ ي» و «ت ش ن گ ي» نيست كه به گياه بگويد يعني چه؟ اصلاً لفظ نيست كه، معناست. اصلاً وجود الفاظ بعد از وجود معاني است. اول معنايي بود، بعد الفاظ پيدا شده. اين، يك چيز محسوسي است. الفاظ بعد از معاني است. كسي كه «آخ» ميگويد، اول پايش درد گرفته و آن را احساس كرده، بعد گفته است: «آخ». ذكر هم همينطور است. اينكه استادي ميگويد زياد استغفار كنيد، چيز كمي نيست. فرد ميگويد من فكر ميكردم عرفان اين است كه 12 ساعت ذكر بگويم و... و بعد نور آبي ببينم و بعد آن نور محو شود و بعد نور قرمز ببينم و...!!
اما تنساني كه ميبيند اين گناه، درجه وجودي او را پايين آورده، پشيمان ميشود و [قصد جبرن دارد]. اينجا ذكر استغفر الله و... اثر دارد. پيامبر اسلام با آن عظمت، بعد از جدا شدن از مردم، 70 مرتبه استغفار ميكرد. پس هرچه از اين درجات، محروميم، خودمان را كسي ميدانيم و ارزش ميگذاريم و مستقل ميبينيم. گرفتاريها از همينجا ناشي ميشود. اگر « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» را بفهميم، شكسته ميشويم و تمام خيالبافيها و خودبزرگبينيها را كنار ميگذاريم. البته شكسته ميشويم نه اينكه بروم در وسط خيابان ادا اطوار دربياورم و آدامس بجوم كه شخصيت خودم را بريزم. اين حرفها نيست. مؤمن وظيفه دارد شخصيت خود را (به معناي مؤمن بودن خود) حفظ كند. البته نه اينكه شخصيت حيواني خود را. بايد از درون برسيم كه من سايه و هيچم. عدمم و اين سايه كه وجود [ندارد به چه ميبالد]. لذا ادعيه تار و پود انسان را به هم ميريزد و دوباره ميسازد. همين ادعيه ماه رجب و شعبان و رمضان. لذا بزرگان ميفرمايند لازم نيست كه به عنوان عمل روز انجام دهيم. دعاي روز رجب را برداري و هر چه ميتوانيم روي آن تفكر كنيم و مخصوصاً آن عبارتهايي را كه با حالمان همخواني دارد، تكرار كنيم. و برسيم إنشاءالله به آن لحظه كه ببينيم ما موجوديم؛ يعني از تابش هستي به عدم، نمودي داريم. «الفقرُ فَخْري» به اين معناست. نه اينكه آدم تهيدستي باشم و نيازمند به ديگران. به اين معنا نيست. فقر به اين معناست كه در دعاي عرفه هم عبارتهاي خيلي قابل دقتي دارد. اين بحثها براي تبيين بيشتر راه سيروسلوك است. و اينكه بدانيم ميخواهيم كجا برويم و فرق عرفان نهجالبلاغه و قرآن با دكانبازاريها چيست و چقدر فاصله دارد. اين جلسات، براي تبيين معناي عرفان است نه جلسه عرفان. عرفان كار بزرگان است.
دانلود فایل Word جلسات 1-35 جزوه فطرت به صورت زیپ: لینک مستقیم