Skip to main content

جزوه فطرت استاد علیپور جلسه 1 الی 5

وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ

بسم الله الرحمن الرحيم

 جلسه 1، جلسه 2، جلسه 3، جلسه 4، جلسه 5

جلسه 1

جلسه‌اي كه در خدمتتان خواهيم بود، شبيه جلسات اخلاقي نخواهد بود كه در سطح شهر مي‌بينيد. جلسات و روش‌هاي اخلاقي معمولاً به دو شكل هستند:

علمي: از تلقين و روش‌هاي روانشناسي استفاده مي‌شود تا صفات خوبي را ملكه كند و صفات رذيله‌اي را از فرد دور كند. اين نوع اخلاق، يك اخلاق خشك و بي‌روح مي‌شود. اخلاقي كه اي بسا از آفت‌هاي نامرئي، آسيب مي‌بيند؛ بدون آنكه خود انسان متوجه باشد.عملي: بر اساس فطرت و شناخت حقيقت نفس، شروع مي‌شود و روش تربيتي است كه نفس در اثر تربيت، رشد مي‌كند و صفات، از آن بروز مي‌كند؛ نه اينكه از بيرون تحميل شود.

 مبانی و احکام ديني هم بر همين معنا تقسيم مي‌شوند: الف) عادت‌ها و تعصبات. ب) بينش دروني و معرفت باطني و فطري. خود قرآن هم بر روش عملي، دستور اكيد دارد.(كه در جلسات بعد ان شاء الله توضيح داده خواهد شد.)

 اخلاق و تديني كه بر اساس فطرت نباشد، عبادتي است به خداي خيالي، مشابه اعراب جاهلي كه با دست خود، بت مي‌تراشيدند و با ايمان راسخ برايش پرستش مي‌كردند و محور زندگي و حاجت‌هايشان قرار مي‌دادند.

 سؤال متعجبانه‌اي كه مطرح مي‌شود، اين است كه:

 چگونه اعراب جاهلي، اشتباه به اين بزرگي مي‌كردند كه آنچه را كه خود ساخته‌اند، اينگونه مي‌پرستيدند؟

 در حاليكه ما هم همين كار را مي‌كنيم؛ آنها از سنگ، بت مي‌ساختند و ما در خيال و ذهن خود ساخته‌ايم!

 ريشه اشكالات بزرگي مثل جبر و اختيار و عدل الهي و دعا و قضا و قدر و ... هم از همين اعتقاد به خداي خيالي است. وقتي كه خدايي است و من هستم، حتماً عقل چنين سؤالاتي مي‌كند.

اشتباه از اين جاست كه ما به خداي خيالي توجه داريم (خدايي است و مني هستم). و جواب صحيح، وقتي داده مي‌شود كه خدايي را بپرستيم كه فطرت مي‌شناسد.

آثار منفي ديگر چنين ايماني (ايمان به خداي خيالي):[و فرق آن با ايمان به خداي فطري]

  • بندگي خداي خيالي، بندگي خشك مقدسانه و بي‌روح و بي‌معناست.
  • بندگي خداي معرفت فطري، عبادتش بسيار لذت بخش، شيرين، معني‌دار و تكامل بخش است.

علامت‌هاي اين دو نوع ايمان:

در شق اول: هر چه عبادت بيشتر مي‌شود، عجب هم بيشتر مي‌شود. هر چه پاكيزگي و عمل به دستورات الهي بيشتر مي‌شود، خودبرتربيني و توقعات از ديگران (من آدم مقدسي هستم و ارزش مرا نمي‌دانند!) و تحقير ديگران (ببين چه كاري انجام مي‌دهد، من ديگر اين كارها را هرگز نمي‌كنم!) بيشتر مي‌شود.

در شق دوم: انسان را به هيچي و ذلت و پستي خودش آگاه‌تر مي‌كند. ذلت خودش را در خودش محسوس‌تر مي‌كند و هر چه عبادت بيشتر مي‌شود، نورانيت دروني قويتر مي‌شود و با آن نور، حقيقت را بيشتر مشاهده مي‌كند و در حركت خود، حقارت‌ها و پستي‌ها و كثافت‌هاي خود را بيشتر مشاهده مي‌كند و طوري در خود فرو مي‌رود كه جرأت اين را هم ندارد كه كسي حتي او را بنده خدا هم به حساب بياورد.

 فرق ديگر اين دو نوع ايمان:

خداوند به صراحت مي‌فرمايد: آنچه شما به عنوان خدا توصيف مي‌كنيد، خلاف واقعيت است. پس مبناي زندگي‌تان باطل و پوچ است.

اما آيا محال است انسان، خدا را بشناسد؟ و يا اصلاً در اين باره فكر نكنيم، نكند مشرك بشويم؟

يا اينكه نه؛ ممكن است انسان، خدا را بشناسد و به وصف خدا برسد و اتفاقاً آن توصيف، صحيح هم باشد و حتي مورد امضاي خدا هم قرار بگيرد.

بله؛ اگر كسي از راه تعقل، به ذات خدا بخواهد برسد، به كفر مي‌رسد. اما منبع شناخت انسان، فقط قوه عقل نيست. اگر از راه دل باشد، نه تنها به كفر نمي‌كشد، بلكه به واقعيت‌هاي صفات خدا مي‌‌رساند. خداوند در سوره «صافات»، در آيات «159 و 160» مي‌فرمايد: «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ. إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ».

خود اين آيه نشان مي‌دهد كه درِ معرفت بسته نيست و امكان راه‌يابي به صفات الهي وجود دارد. چون خداوند در اين آيه استثنا زده است.

البته ارزش عقل بالاست (بعداً بحث مي‌شود) اما در مورد خدا و صفات او، منبع ديگري براي شناخت، لازم است كه با عقل، تقابل ندارد. اين دو منبع، دو نورانيت‌هاي همجوار هستند؛ اما منبع، منبع ديگري است. از راه فطرت بايد به خدا رسيد.

فطرت، ما را به مرحله مخلَصين مي‌رساند. مخلِص هم نمي‌تواند خدا را توصيف كند.

ريشه افراط و تفريط‌هاي ما به نام مذهب و دين، از اين است كه خداي ما خيالي است و اعتدال در آن نيست. اما آني كه حنيفاً است: يعني پاك از هر گونه تندي و كندي و ...

راه فطري و بندگي، در ايمان به خداي فطري حنيف است و اينجا مستقيم است.

شبهه فكري را جواب گفتن، زياد سودي ندارد. اگر فطرت شكوفا شود، بسياري از سؤالات، بدون توجيه حل خواهد شد.

 قرآن كارهاي نيك كساني را عمل صالح مي‌گويد كه كارهايي را كه انجام مي‌دهند، برخاسته از فطرت باشد؛ وگرنه يك مشت خيالبافي است؛ كار در خيال تو خوب است. سوره «كهف» آيات «103 و104»:

 «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً. الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»

  آن هم در حاليكه خيال مي‌كنند كه آنها خيلي زيبا و جالب كار مي‌كنند و خودشان را راضي مي‌كنند كه چه عالي فلان كار را انجام مي‌دهند. ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا: تلاششان گم شد، آن هم در همين حيات دنيا، چه برسد به آن دنيا!

 كسي كه به خود رضايي رسيد، ديگر راهش بسته شده، چون تا احساس درد نكند، دنبال درمان نمي‌رود.

 سوره «روم» آيه «30»: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»

 نكته تكان دهنده اين آيه اين است كه اين واقعيت را كه بايد از راه فطرت به دين قيم رسيد، بسياري از مردم نمي‌دانند.

  • اين علم دايره‌اش وسيعتر از منبع عقل است، اما آن را هم شامل مي‌شود.

 سؤال:  چرا اين معرفت در دست عده معدودي افتاد؟ اگر اين همه مهم بود، بايد طوري مي‌شد كه همه در اين راه مي‌افتادند، پس چرا نشد؟

 اتفاقاً اين سؤال ماست كه چه عواملي در تاريخ دخالت كرد و چه عواملي باعث شد كه به اينجا برسيم؟

 اصلاً اشخاص كي هستند كه ما با تعداد آن‌ها، به ارزش علم برسيم؟! ميليون‌ها سال بود و اين علم، در پرده غيب بود.

 نشانه‌اي از ايمان فطري: «... أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى وَ فُرادى» (سبأ ، 46)

 وقتي به دعاي كميلت 5000 نفر مي‌آيند و با آخر صدا و هنر، آن را مي‌خواني، اگر دفعه بعد فقط 3 نفر آمد باز هم نبايد حالت فرق كند. در تنهايي و شب هم نبايد حالت فرق كند. وقتي به مراسم مي‌روي و سر راه 10 نفر هم دهن‌كجي  و مسخره مي‌كنند، نبايد حالت فرق كند؛ وگرنه آن حالت بر مبناي خيالات و جوّ است.

 يس (22): «وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»

 v     كسي كه به فطرت رسيد، ديگر نمي‌تواند خدا را عبادت نكند.

جلسه 2

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 خداوند در سوره «روم» آيه «30» مي‌فرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ».

 با حق بايد اشخاص را سنجيد، نه اينكه حق را با اشخاص (اكثريت نمي‌دانند).

 ترجمه: «قوام بخش (رو كن) به دين حنيف فطرت الله ...»

  معني وجــه:

 وجه هر شيئ، يعني حقيقت آن شيئ. اينكه در اشياء، به يك قسمت از رويه چيزي، وجه مي‌گويند، از آن جهت است كه بيشترين بعد حقيقت آن شيئ را بروز مي‌دهد. به همين دليل نام حقيقت را به جزء آن مي‌گذارند. (اسم كل را به جزئش مي‌گذارند.)

 مثلاً هنگامي كه كسي صبحانه‌اي را حاضر مي‌كند (شامل چاي، سفره، پنير، نان، كره و ...) مي‌گويدچايي حاضر است. (چايي جزئي از كل است.)

 در مورد انسان هم، صورت را وجه گويند. چون بيشترين حقيقت انسان را (لامسه، بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي، تفكر و ...) ظهور مي‌دهد. يعني اسم كلش را به جزء گذاشته‌اند.

 و گرنه [در مفهوم اين آيه] صورت را به كجا و كدام سمت مي‌خواهي بگيري؟! [معني آيه] يعني: تمام حقيقت و موجوديت خود را توجه بده (قوام بخش).

 همچنين توجه با تمركز ذهن تفاوت دارد. در تمركز، فقط ذهن روي شيئي تمركز مي‌كند؛ نه همه حقيقت و موجوديت انسان. البته ذهن (تمركز ذهن) هم قدرت زيادي دارد و اين همه علوم و فنون و تكنولوژي محصول همان است.

 اما در كتاب «اصول كافي» ، كتاب «عقل و جهل»، حديث 14، امام صادق عليه السلام در تعريف عقل، 75 نيرو براي عقل مي‌شمارد كه ذهن يكي از آن 75 تا است. يعني كسي كه تمركز ذهن مي‌كند، يك هفتاد و پنجم عقل خود را متمركز مي‌كند. حال اگر تعقل كند، به كجا مي‌رسد؟! تازه، عقل يكي از ابعاد حقيقت انسان است؛ نه تمام حقيقت او.

 حال اگر توجه كند، يعني تمام حقيقت خود را تمركز دهد، چه مي‌شود؟! ديگر غرور و دماغ باد كردني نمي‌ماند. حرارت شعله طوري است كه همه منش را مي‌سوزاند و او را در آن شعله، حل مي‌كند.

 منابع شناخت و جايگاه هر كدام بحث مهمي است كه ان شاء الله در جلسات بعد عرض خواهد شد.

 «تمام حقيقت را به دين تمركز بده». دين كجاست؟ به كجا توجه كنم؟ تمام حقيقت را در خود توجه بده، در چيزي جداي خودت نيست.

 مثال: راديويي را در نظر مي‌گيريم. همه قطعات اين راديو بر اساس نظمي خاص، چيده شده و با اين نظم و هماهنگي كه با قوانين و فرمول‌هاي طبيعت دارد، اين ظهور را دارد (تبديل امواج الكترومغناطيسي به صدا و ...). حال سؤال اين است كه آيا اول، اين قطعات، از كارخانه درآمد و بعد فهميديم كه چنين قوانين و فرمول‌هايي در طبيعت وجود دارد؟ اگر كارگاهي فكر كنيم، بله. مسأله اين طوري است. يعني يك مكانيك، وقتي با اين راديو كار مي‌كند و در اثر كار كردن، تجربياتي كسب مي‌كند و بعد احياناً به قوانين و فرمول‌هاي الكترومغناطيس، پي مي‌برد. اما از ديدگاه يك مهندس، دقيقاً بر عكس است. قبلاً قوانين در نظام هستي وجود داشت (در عالم مجرد) و اين آقاي مهندس، از آن قوانين، مطالب را گرفته و نمود و ظهور اين راديو را بر اساس آن قوانين ريخته است.

 يعني قوانين بر پايه راديو پابرجا نشده است؛ بلكه اين دستگاه راديو بر مبناي آن قوانين، پابرجا شده است. اگر هزاران راديو را هم خرد كنيم، قوانين مجرد، بر ثبات خود ثابت هستند و اصلاً هيچ گونه تغييري در آن قوانين به وجود نمي‌آيد و هيچ قدرت تصرفي در انسان‌ها، بر آن قوانين وجود ندارد. يعني اين قوانين، تغيير ناپذير و فوق بشري است و قابل دسترسي از جانب هيچ كسي نيست.

 اما فطرت انسان، با راديو فرقش در اين است: راديو با چنين تشكيلاتش نمي‌تواند اين معناي حقيقت خود را بفهمد. يعني از يافتن خودش، عاجز است. حتي نمي‌تواند بفهمد كه من هستم يا نه.

 اما انسان اين شعور را دارد كه بفهمد من انسان، بر اساس يك سري قوانين مجرد (و بسيار دقيق) ريخته شده‌ام. انسان يك سري فرمول‌هايي در عالم مجرد است كه خود انسان بر آن قوانين دسترسي ندارد و اين انسان بر اساس آن قوانين ريخته شده است. آن، همان فطرت انساني است.

 راديو چه به آن قوانين و ... برسد يا نرسد، واقعيتش همين است [و تغيير نمي‌كند].

 اما اگر انسان [از اين عالم] برهد و به آن قوانين و فرمول‌ها برسد، يك موجود انسان كامل را مي‌بيند كه حقيقت دين (فطرت) همين است.

 بعضي‌ها مي‌گويند: دين همان قوانيني است كه انسان بر مبناي آن زندگي مي‌كند. اما اين قوانين، اكثراً قراردادي است. دين قرآن و خدا از اين سنخ نيست. يعني اينگونه نبوده كه انساني بوده و بعد يك سري قوانين براي اداره آن آمده باشد.

 اي انسان! دين تو قبل از اينكه تو، خود را كسي بداني [به شكل] آن قوانين بوده است و تو بر اساس آن، ريخته‌گري شده‌اي و آن، دين قيم است و قراردادي نيست و هرچه بتواني آن را بيشتر بفهمي و مثل آن شوي ...

  معناي حنيفاً: كسي كه بر جاي باريكي حركت مي‌كند، از ترس اينكه نكند اين طرف و آن طرف بيفتد، به پاها و حركت خود كاملاً توجه مي‌كند. اين را حنيفاً مي‌گويند.

 وقتي با اين دقت و توجه، قرار دادي، به «فطرت الله» مي‌رسي كه «فطر الناس عليها».

 نه يك فرد بلكه آفرينش انسان‌ها بر اساس آن انجام شده است [و همه يكي هستند].

 اين آفرينش طوري نيست كه بشر بتواند آن را دستكاري كند؛ اين دين پابرجاست و تغيير ناپذير.

 اگر انسان، از دين چنين معنايي بفهمد، از مفهوم‌هاي خيالي از دين، كه واژه‌هايي است كه در كتاب‌ها نوشته شده، بيرون مي‌آيد.

 خدا مي‌فرمايد: در حقيقتِ خودت، چيزي هست كه از خودت به خودت نزديك‌تر است.

 اما [در عين حال] خدا به ما گوشزد مي‌كند كه مغرور نشويم. بنابراين بچه‌اي را در كنار ما قرار مي‌دهد، تا ببينيم كه با آن راديو فرقي نداري و از گريه خودت هم خبر نداري [و بعد اين قدرت شناخت نفس را خدا به تو داد و گرنه هيچ نبودي].

 انسان، به ميزان شناختش آثارش ظهور مي‌كند. اول دستور در آيه توجه است. خاصيت تمركز، همين است. مثل تمركز اشعه خورشيد كه آثار خود را نشان مي‌دهد.

 اينجاست كه مسأله رهبري انبيا با ديگر رهبران، فرق مي‌كند. فيلسوف و سياستمدار، دستگاه‌هاي مكتبي را بر چه مبنايي ساخته است؟! اما قوانين انبيا، قراردادي نيست؛ بر اساس سرشت آفرينش انسان است كه [آن قوانين] قبل از انسان بوده است.

 يس (22): «وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».

   كسي كه به فطرتش رسيد، خود به خود به خدايش رسيده است؛ اصلاً چاره‌اي جز اين ندارد كه تسليم او شود. يك مسأله ظاهري و تعصبي و گروهي و مذهبي نيست. اصلاً هر انساني به فطرتش برسد، بي چون و چرا تسليم او مي‌شود. نتيجه: هم به خدايش مي‌رسد و هم به معادش (اگر به فطرتش برسد) و آن وقت ديدش نسبت به خودش، يك مشت استخوان نمي‌شود.

     اين فطرت، سازنده‌اش را هم مي‌بيند و بندگي او را مي‌كند كه اين، نجات بخش است.

    و قشنگ مشاهده مي‌كند كه من پيش او مي‌روم. همه اينها حقيقت است؛ نه مفاهيم خشك و عجب‌آور.

 در مورد راديو، مواظب دستگاه هستي كه اگر يك ذره اين طرف آن طرف بشود، ممكن است دستگاه بسوزد. يعني، تسليم آن دستگاه هستي. اين مواظبت در مورد انسان، همان بندگي است. اگر اين چيزها را مشاهده كند، همه چيز از بيخ و بن، شكل طبيعي به خود مي‌گيرد.

 

جلسه 3

بسم الله الرحمن الرحيم

به خاطر سؤال بعضي از دوستان، بحث توجه و تفكر (و فرق آن‌ها) را دوباره تكرار مي‌كنم تا مطلب،كاملاً واضح شود.

تمركز ـ تفكر ـ تعقل ـ توجه:

تمركز، معناي عامي دارد. وقتي حركت‌هاي مختلف را بر يك نقطه خاص جهت دهيم، بر آن نقطه، تمركز داده‌ايم. مثلا اگر يك سطل را در نظر بگيريم كه 4 يا 5 سوراخ دارد، آب [در خروج از سطل] به آن‌ها پخش مي‌شود. اگر همه سوراخ‌ها را بگيريم و آب فقط از يكي از آن‌ها بيرون بيايد،آب را به آن يك سوراخ تمركز داده‌ايم. يا اشعه خورشيد و عدسي[بحث شد].

در تفكر، ذهنمان را كه به جهات مختلف حركت مي‌كرد، به سوي شنيدني‌ها و ديدني‌ها و تخيلات و انواع و اقسام چيزهاي مختلف، آن‌ها را بيرون كرده و كنار زديم و تمركز داديم در يك چيز مشخص؛ حركت‌هاي پراكنده آن را جمع كرديم و از يك معلوم به سوي يك مجهول مشخص؛ اينجا داريم تفكر مي‌كنيم. وقتي ذهن را تمركز داديم به اين مجهول، مي‌توانيم آن مجهول را قوي‌تر دريابيم.

خود ذهن و فكر، يكي از ابعاد 75گانه عقل است[جلسه قبل]. بعد اگر خود عقل را بر چيزي تمركز دهيم، تعقل است. يك وقت هم هست كه خود حقيقت خودمان را در خودمان، تمركز دهيم، [اين] توجه است.

  • در خود تمركز، قدرت و خاصيتي است و اثر آن و نمود آن حركت‌ها را كه تمركز داده‌ايم، چندين برابر مي‌شود. مثل عدسي كه در اثر تمركز اشعه، تخته را مي‌سوزاند. يا اينكه وقتي مسأله‌اي را نمي‌فهميم، اگر همه حركات ذهن را بر آن تمركز دهيم، قدرت آن بيشتر مي‌شود و مي‌تواند مجهول را دريابد. تمركز چنين قدرتي دارد و اين روشن است.

اما نكته مهم و قابل دقت، در بحث توجه اين است كه:

وجه يعني حقيقت انسان؛ توجه اين است كه حقيقت انسان در خودش توجه پيدا كند.

فرقي است بين تفكر و تعقل، با توجه. در تفكر يا تعقل، يك تفكر كننده است، يك فكر و يك مجهول. اما در توجه (البته توجه بر خود) و به فطرت خود، توجه كننده خودش است، توجه شده هم خودش است و توجه شونده هم خودش است. اينجاست كه مطلب خيلي دقيق است. اگر كسي بتواند چنين وضعيتي را در خود پيدا كند؛ وقتي تمركز كرده، آثار آن در تفكر و ... اين همه آثار دارد؛ حال اگر حقيقت انسان، خودش در خودش تمركز پيدا كند، چه مي‌شود؟! چه چيزهايي را شناخت پيدا مي‌كند؟! آثار اين كار، آن قدر زياد است كه فقط مي‌توان گفت كه انسان، تولد جديدي پيدا مي‌كند!

اما در توجه مشكلاتي است كه تا آن‌ها رفع نشود، توجه حاصل نمي‌شود.

شايد در تفكر بتوان با تمرين، اين كار را انجام داد. مثلاً مرتاضان با تمركز ذهن، اراده را بالا مي‌برند و در اثر آن، مي‌توانند در چيزهايي تصرف كنند و كارهاي شگفت‌انگيز انجام دهند و خدا را هم نشناسند. اين خيلي مشكل نيست؛ اما توجه به خود، براي هيچ احدي ممكن نيست. فقط از يك راه ممكن است و آن هم اين است كه با قوانين قرآن و مسير الهي مي‌توان به آن رسيد. آنقدر ظريف است كه اشتباهات كوچك هم نمي‌گذارد به آن برسد.

يكي از موانع مهم كه مانع مي‌شود توجه به حقيقت خود بكنيم، تمام اعمالي است كه مطابق دين و قوانين آفرينش ما انجام نشده است.

بلا تشبيه مانند پارچه‌اي كه گِلي شده است و آن گل هم خشك شده، پارچه ديگر امكان باز و بسته شدن ندارد. بايد گل را شست و بعد پارچه را باز و بسته كرد. اين فطرت، در اثر اعمال، آنقدر خشك شده كه ديگر حتي حركتي براي توجه خودش به خودش ندارد.

راه، فقط از اين جاست و تمام. اگر روي اين، كار شد و به تدريج تميز شد و آمادگي براي توجه به خود پيدا كرديم، كم‌كم آماده شناخت جديدي مي‌شويم، كه مخصوص فطرت است؛ نه ذهن و نه حتي عقل، قدرت رسيدن به آن را ندارد. هرچند كه قرآن، عظمت زيادي براي عقل قائل است.

عقل با ابزار (حواس پنجگانه) به شناخت مي‌رسد. هر كدام از حواس، صورت‌هايي را به نفس منتقل مي‌كند كه بعد...

ذهن مثل معده است كه لقمه‌هاي  مختلف را به آن مي‌دهيم و معده آن را [لقمه‌ها را] سيال مي‌كند و ...

ذهن يا فكر، لقمه‌ها را از حواس پنجگانه مي‌گيرد و روي آن‌ها كار مي‌كند و فعل و انفعالاتي انجام مي‌دهد و آن صورت‌هاي فرد فرد را به يك مفهوم كلي تبديل مي‌كند كه آن مفهوم براي انسان، محكم مي‌شود. (البته علم ذهني نه علم در همه ابعادش).

پس هر كدام از اين ابزار شناخت، ناقص شد، همان اندازه از رسيدن به حقايق، محروم هستيم.

مثال: [مضمون مثالي كه آقاي عليپور آوردند]

فرض كنيد سه نفر را در اتاقي روي صندلي بنشانيم. اولي كر و كور مادرزاد، ديگري كور مادرزاد، سومي يك فرد سالم. از هر سه اينها بپرسيم كه عالم، چه جور جايي است؟ فرد اول كه فقط سه حس از حواس پنچگانه را دارد، تصويري از عالم مي‌دهد كه فقط سه بعد دارد. تصوير فرد دوم از عالم، چهار بعد دارد؛ و فرد سوم به پنج بعد عالم اشاره دارد.

هر كدام از اين‌ها محال است شناخت بيشتري از عالم به ما بدهند. يعني شناخت ما به وسيله همان ابزار است. انسان ابزار شناخت ديگري هم در اين لازم دارد كه اگر آن ابزار پرورش پيدا كند، چيزهاي ديگري را هم از اين عالم مي‌بيند. اگر حس ششم در انسان باشد، باز هم بيشتر مي‌بيند و همينطور اگرحس هفتم و ... باشد. مثلاً اگر تعداد حس‌ها به 10 بُعد برسد، بازهم انسان وسيعتر از اين است. انسان، همان منبع شناخت است. اگر خود منبع شناخت، خود را از ابزار شناخت جدا كند و بيرون بيايد، آزاد از ابزار به شناخت مي‌رسد و وضعيت زندگي و اهداف و ... كلاً بر اين اساس تفاوت خواهد كرد.

خداوند اين فطرت را براي همه انسان‌ها، سالم و نوراني و پاك در لحظه پا گذاشتن به اين عالم داده بود. مثل دستگاهي كه از يك كارخانه مجهز بيرن آمده [اول سالم است]، هنگامي كه كار مي‌كند، به نقص‌هايي مي‌افتد.

دوران اوليه زندگي انسان، در جهل مركب و تاريكي مطلق است و نياز به مراقبه دارد. اگر اين دوران را گذراند و خودش به خودش رسيد، ديگر حل است. اين دوره بسيار حساس است. آقايي كه در دوره كودكي با دستگاهي بازي كرده و چيزي به چشمش پرت شده و چشمش درآمده و ديگر چشم سالم ندارد، حالا وقتي مي‌گويي شما يك عضوي داشتي با اين خصوصيات، هرچه از اين چشم برايش صحبت كني، يك چيز خيالي است. حتي داشتن اين چشم هم يادش نمي‌آيد؛ در حاليكه با همين چشم با آن دستگاه، بازي كرده است و چشمش درآمده. اما حالا هر چه مي‌گويي، فقط يك مشت خيالات در ذهن او مي‌آيد. چون اين حواس ظاهري ما [محسوس است]، وقتي در كودكي بر اثر بي‌مراقبگي داشتم از پنجره مي‌افتادم و نزديك بود فلج بشوم و حتي چيزي نفهمم و (در 20 سالگي هم مثل 3 سالگي باشم و در گوشه اتاق بيفتم!) كسي آمده و مرا برداشته تا از پنجره نيفتم. اين يك چيز محسوس است. اگر مادر هم نباشد، ديگران (زن همسايه و ...) مراقبند.

اما مسأله فطرت، با وجود اينكه اهميتش از همه اين‌ها بيشتر بود، اما چون يك چيز نامرئي است، متأسفانه مورد مراقبت قرار نگرفته و از همان لحظه كه ما هر كاري را بر خلاف فطرت انجام داديم، آن را از بين برديم. ممكن است خيلي هم با علاقه سراغ آن كار مي‌رفتيم، اما عليه خودمان. محسوسات در اثر مراقبه سالم مانده، اما قسمتي را كه حساس‌تر است اينچنين چه بدانيم و چه ندانيم، چه در اثر لـج و چه ناآگاهي، در هر حال از بين برديم. چه بدانيم و چه ندانيم و يا لـج كنيم. به هر شكلي، [در هر حال] در نظام خلقت اثرش را مي‌گذارد.

وقتي من در كودكي فحش مي‌گفتم و همه خوششان مي‌آمد، همان مادر يا خواهر، با اينكه من با چاقو به فطرتم مي‌زدم و بايد مراقبم مي‌شدند، اما تشويق كرده و حتي فحش يادم دادند تا جلوي ديگران بگويم و ديگران بخندند؛ همان روزي كه حسودي دو تا نخود برادرم را مي‌كردم، من كه نمي‌فهميدم؛ همينكه اين فعل بر خلاف فطرت از من سر مي‌زد، آن‌ها بايد جلوي آن را مي‌گرفتند. همينطور چشم و گوش و زبان و ... همه را چاقو گرفتم و بر آن فطرت زدم تا اينكه وقتي بزرگ شدم، ديگر الآن فطرتي باقي نمانده!

حالا وقتي به من مي‌گويند كه تو فطرتي داري كه اگر سالم بود با آن مي‌توانستي خدا را ببيني، مي‌گويم كافر شده‌اي!  مي‌گويند كه تو در يك روزگي و يك ماهگي خدا را مي‌ديدي. مي‌گويم كه يادم نمي‌آيد. مگر شير خوردنت يادت هست؟

اگر خدا براي ديدن يك ستون اين همه ابزار در بدن من گذاشته كه آن را ببينم، آيا براي ديدن خدا، اهميت آن به اندازه ستون نيست؟!

اگر فقط به ترجمه آنچه كه هر روز مي‌گوييم توجه كنيم، مي‌فهميم. اگر مي‌گوييم «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه»، يعني مشاهده مي‌كنم « لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» را. پس كو؟!!

اگر اين فطرت كور نشده بود، با آن ابزار مي‌ديدي، نه ديدن اين چشم. شهود يعني ارتباط مستقيم برقرار كردن. مثل اينكه به من مي‌گويند فلان چيز تلخ است. نخور؛ من توجه نمي‌كنم و مي‌خورم. آنگاه مي‌گويند: ديدي تلخ است؟ يعني به حقيقتش رسيدي و لمس كردي در جان وجودت؟ (اين شهود است)

اين شهود يك معناي وسيعتر از مشاهده با چشم است. خداوند بيش از همه و مهمتر از همه اين اعضا، اين فطرت را به ما داده بود. انسان حقيقتي دارد كه آن حقيقت، در اين جسم اتصال پيدا كرده است. و اين است كه حضرت علي(ع) مي‌فرمايد:«اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر»؛ «خيال مي‌كني كه تو تكه گوشت و استخوان هستي؛ در حاليكه در تو پيچيده و پنهان شده است، عالم اكبر.»

خداوند در قرآن مي‌فرمايد:« فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي...» (ص آيه 72 و حجر آيه 29)

«زماني كه تسويه كردم او را و دميدم در او روح خودم را ...»

 تسويه: يعني اجزاي آن چيز را طوري منظم در ارتباط با هم قرار دهيم تا قابليت پيدا كند كه يك حقيقت، يك نيرو و يك حقيقت لطيف به آن القا شود.

اگر همان مثال راديو را در نظر بگيريم، قبل از ساخت، راديو به صورت هزاران قطعه در انبار پر است. مهندس، آن قطعات را طوري دقيق به هم ارتباط مي‌دهد و مي‌سازد تا اينكه همين ابزار بي‌خاصيت، وقتي آخرين پيچش را بست و باتري را گذاشت و پيچ آن را پيچانديم و روشن كرديم، همه اين القائات و امواج الكترومغناطيسي در اثر آن نظم دقيق است كه در آن برقرار شده است.

وقتي راديو به حدي رسيد كه سخن گفت، مي‌گوييم اين راديو «تسويه» شده است. اگر يك سيمش قطع بشود، با يك قوطي فرقي ندارد.

يا اگر يك آهنربا را در نظر بگيريم، وقتي ذرات و اتم‌هاي آن در يك نظم خاصي در كنار هم قرار گيرند (قبلاً فقط يك تكه آهن بود) به محض اينكه چنين نظمي ايجاد شد، آناً ميدان مغناطيسي در اطراف آن به وجود مي‌آيد.

«فَإِذا سَوَّيْتُهُ ...»

«وقتي من آن انسان را تسويه كردم، يعني اجزاي مادي را (سلول و ذرات او را) طوري در يك نظم فوق‌العاده تنظيم كردم، آخرين كه تمام شد، روح الـهي در آن القا شد.»

آيا آهنربا را فوت كرديم كه قوه مغناطيسي حاصل شد؟! در اثر چه ظهور پيدا كرد؟ حتي لحظه‌اي هم زمان نبرد. اصلاً بلافاصله نظم، همان و ظهور و حضور قوه مغناطيسي، همان. اين جرم انسان و نظم آن چناني همان و روح خدايي در او بروز كردن، همان.

پس ما اگر فرض كنيم كه جسم يك ميله آهني است، اين ماده ماست. قوه آهنربايي در همين آهن است؛ اما غير از اين آهن است. در باطن آن است. اما نه باطن مثل 10 مداد در داخل يك كيف. اين باطن حتي دقيق‌تر از وجود قوه مغناطيسي در آهنرباست. نه در خود جرمش، در نظم حاكم بر آن. من اگر اين ميله آهني باشم، يك نظمي در من حاكم است كه آن نظم تسويه شده است. يعني طوري حساب شده است كه قابليت پيدا كرده كه حقيقت من در من ظهور پيدا كند. پس حقيقت من، غير اين جسم است. اين همان فطرت است. وقتي من ديوار را مي‌بينم، خيال مي‌كنم چشمم دارد مي‌بيند. در حاليكه من دارم مي‌بينم. اما آنقدر از خودم بيگانه‌ام كه خيال مي‌كنم چششم دارد مي‌بيند.

[مثالي براي اثبات اين سخن] فرض كن كه داري اخبار گوش مي‌كني. يك لحظه اتفاق سختي در كوچه مي‌افتد كه تمام حقيقت توجه تو به كوچه مي‌رود. بعد كه به حال خود برمي‌گردي از تو مي‌پرسند كه در اين مدت اخبار چه گفت؟ هيچ نمي‌داني. هر چند كه جسم اينجا بوده و گوش مي‌شنيده. بنابراين اين‌ها همه ابزار مادي است و آنكه مي‌بيند، منم.

كوهي را در نظر مي‌گيريم كه من به آن نگاه مي‌كنم. تصوير اين كوه در چشم من يك ميليمتر است. پس بايد كوه را كوچك ببينم. خود كوه هم كه 1000 متر فاصله دارد. پس تسويه از مركز بينايي در مغز، به نفس القا مي‌كند كه به آن اندازه از كوه در من به وجود آيد. بدون اينكه مغزم متلاشي شود. يعني فطرت من در آنجاست. (در آن كوه)

تازه روزي بود كه اينكه چشمت مي‌بيند، آن را هم نمي‌دانستي. حتي نمي‌دانستي كه من گرسنه‌ام و گريه مي‌كنم. حتي بودنت را هم نمي‌دانستي كه هستي. تازه به اينجا رسيدي، باز هم همان نوزادي كه نمي‌داني چه هستي.

من را بايد من بشناسم. غير از من، نمي‌تواند من را بشناسد و من هم كه هنوز در لاي گِل است و در حركات زندگي‌ام آن را داغون كرده‌ام!

[نفس مثل نور است] نور، خودش، خودش را نشان مي‌دهد. همه تفكر و حرف زدن و ديدن را با اين ابزار مي‌بينيم. اما اينها نمي‌‌توانند «من» را ببينند. «من» را بايد «من» ببيند.

راهش اين است كه آن كارهايي كه انجام داده‌ايم، اصلاح كنيم. اما آيا خود سرانه؟! اين كه بدتر است…

غير از قرآن و اهل بيت(ع) هيچ جايي از عالم خلقت وجود ندارد، منحصراً داروها و روش طبابت اين [در اختيار قرآن و اهل بيت(ع) است.] آيا سالم كردن اين من، ممكن است؟ بله!

قرآن آهن پوسيده را مثال مي‌زند كه وقتي در داخل كوره قرار گرفت و حرارت ديد و ذوب شد، آهن اوليه و براق مي‌شود. بعضي از مخلوقات مانند اين است. فطرت هم اين گونه است. خداوند مي‌فرمايد: اما مي‌توانستم كاري كنم كه اين طور نباشد و مانند چوب باشد كه هرچه در كوره هم بگذاري نابودتر مي‌شود و پوسيدگي آن قابل برگشت نيست. اما چون مي‌دانستم گرفتار اين برهه مي‌شوي، تو را هم طوري آفريدم كه وقتي به خودت رسيدي، ديگر خودم و پدر و مادر و رفيق و … هيچ بهانه‌اي نداري و مي‌تواني برگردي و آن را به مرحله اوليه بازگرداني (توبه). شايد اين چشم دوباره درست نشود؛ ولي فطرت را مي‌تواني به آن وضع اوليه برگرداني و بتواني بگويي «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه».

قرآن مي‌فرمايد: «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ ...»

اميد، در اين دنيا مطرح است كه يك عده ممكن است نبينند. و گرنه در قيامت كه همه مي‌بينند. پس فطرت را مي‌توان به آن رساند و ما كه هنوز به آن نرسيده‌ايم، آثار فطرت اين گونه است. به خود فطرت برسيم چه مي‌شود؟!!

 

جلسه 4

بسم الله الرحمن الرحيم

 

خداوند در سوره تين مي‌فرمايد: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ»

«بي ترديد ما انسان را در بهترين قوام خلق كرديم. پس رد كرديم و برگردانديم او را به پائين‌ترين عالم‌هاي پائين.»

براي توجه به يك نقطه دقيق فطري مثالي مي‌آوريم:

يك ساختمان را در نظر مي‌گيريم با پيچيدگي‌ها و ريزه‌كاري‎هايش. اين ساختمان، قبل از اينكه به وجود بيايد، در نقشه‌اي به صورت خطوط، وجود داشت. و قبل از آن هم در ذهن آقاي مهندس وجود داشت و قبل از آن در قوه عقل آقاي مهندس وجود داشت. همان كه در قوه عقل بود حركت كرد به ذهن و بعد با ابزار خاصي از عالم مجرد به عالم ديگر (ماده) آمد و بعد [ساخت ساختمان] شروع شد. اين ساختمان [قبل از ساخت] با تمامي جزئياتش وجود داشت؛ اما در نظام ديگر. هر نظامي خصوصياتش مال خودش است. اين ساختمان در هر نظامي، از خصوصيات آن نظام تبعيت مي‌كند.

در اين عالم ماده، در و پنجره از آهن و ستون‌ها از آهن و گچ و سنگ و ... و هر كدام از مواد متفاوت و حتي متضاد هم ساخته شده‌اند و مجموعه اينها، ساختمان شده است. در حاليكه در قوه عقل، همه اينها بودند. اما نه مثل اين عالم، همه در ماهيت‌هاي مستقل، بلكه همه در قوه عقل بودند تير و در و پنجره و ... همه از همان جنس است [در عالم عقل] در عين حال كه صورت هر كدام، با همديگر متفاوت است؛ اما يك جنس بيش نيست و آن نور عقل است. اينكه در بيرون درست مي‌كنيم [اين ساختمان] كوچكترين فرقي با آن ندارد. موجوديت اين ساختمان، تسليم اين نظام و عالم است و آن ساختمان در آن عالم، تسليم نظام آن عالم است.

پس اين ساختمان عالم مادي، از يك نظام و قوه بالاتر بر اين عالم نازل شد. اصل، همان است. نظام موجود فرق مي‌كند. آهن اينجا مي‌پوسد و وزن دارد و حجم و ... ولي آنجا ندارد. آن ساختمان، در توي قوه عقل است. اما در عين حال، جداي از آن است. داخل قوه عقل است اما نه مانند داخل بودن آب در ليوان يا ساختمان در محله. ساختمان، غير از قوه عقل است؛ چون صورت پيدا كرده و عقل صورت ندارد. مثل اين عالم نيست كه ... از همه مهمتر اينكه، اول آن به وجود آمده [ساختمان در قوه عقل] و بعد از آن به اين عالم نزول پيدا كرد و شد اين ساختمان.

از قوه عقل به روح آقاي مهندس مي‌رويم. همين ساختمان در روح اوست اما ديگر صورت ندارد. هرچه به سرّ عالم باطن مي‌رويم، اين حقيقت ساختمان در آن نظام، يك وضعيت خاص به خود دارد.

اما فرق من با اين ساختمان در اين است كه ساختمان نمي‌تواند بفهمد كه قبلاً در روح بودم و از آنجا به عالم عقل رفتم و بعد به ذهن و نقشه و در نهايت به عالم ماده رسيدم. اما انسان چنين استعدادي دارد كه مي‌تواند در خود فرو برود و هر چه دقيقتر فرو برود، بفهمد كه من قبلاً در عالم ديگري بودم و از آنجا فرود آمده‌ام. انساني كه در درون ماده زنداني است و به اين عالم پست(طبع) نازل شده است، چه حالي پيدا مي‌كند وقتي برسد به آنجا كه از آنجا آمده است و چه احساسي پيدا مي‌كند؟! اينجاست كه خدا مي‌فرمايد: ما اصل حقيقت انسان را (الانسان را) در بهترين صورت آفريديم. صورت يعني ساختار آفرينش او، بهترين قوام را دارد. (نه اين پوست مادي سياه و سفيد و ...) يعني تمامي تجهيزاتي كه براي برگشتن به اين عالم نياز دارد، تماماً به او داده‌ايم. (آن هم به زيباترين وجه. البته منظور، جنس انسان است؛ نه آقاي امر و زيد) مثل يك هواپيما كه تمامي تجهيزات لازم براي پرواز در اختيار اوست و مي‌تواند يك پرواز موفق انجام دهد. در اين حال مي‌گوييم قوام اين هواپيما به او داده شده است. [اين اعطا] در عالم ملكوت بوده يا در عقل اين عالم يا هر اسمي بگذاريم؛ و بعضي مي‌گويند در عالم ذر. البته در معناي ذر تسامح شده است. يك چيز بسيار ريز را ذره مي‌گويند. وقتي مي‌گوييم ذر، به تصور مي‌آيد كه انسان، يك وقتي چنان ريز بود كه با ميكروسكوپ هم ديده نمي‌شد و بعد اين ذره بسيار ريز بزرگ شده. اما چنين چيزي اصلاً در عالم ماده نداريم. ريزترين چيز، نقطه است كه نقطه هم اصلاً در عالم وجود ندارد. نقطه چيزي است كه طول و عرض و ارتفاع ندارد. آيا اتم (اگر اتم را به عنوان كوچكترين ذره اين عالم در نظر بگيريم) طول و عرض و ... ندارد؟ اينها كه مي‌گوييم در مورد نقطه نسبي است. يك ساختمان در ميان بيابان، نقطه است. اما نقطه در يك كاغذ فرق مي‌كند. پس نقطه كجاست؟! اگر بگوييم كه نيست، محال است. چرا كه خط از نقطه به وجود آمده است و سطح و حجم هم به ترتيب. از نيست كه هست نمي‌شود. اگر هم كه بگوييم كه هست ما كه نيافتيم. بسيار زيباست آن لحظه‌اي كه ببينيم كه نقطه چه منبع انرژي بالايي است كه از حركت او اين شيئ داراي طول و ... به وجود آمده است.

پس اين ساختمان را هر چه ريز كنيم، باز هم ذره نيست، الا اينكه برويم به عالم باطني‌تر و قوي‌تر از اين عالم كه عالم عقل مهندس است. ساختماني كه هيچ طول و عرض و ارتفاعي ندارد و هر طول و عرض و ارتفاعي كه دارد، چيزي جز قوه نيست. ذره يعني اين. قبل از اين عالم عالمي است؛ عالم نور و ... اين عالم را نبايد با نظام اين عالم (ماده) مقايسه كنيم. آنوقت اگر قاطي كنيم و بپرسيم كه 5000 تن ساختمان در اين جمجمه چگونه جا مي‌شود، اين سؤال مربوط به اين عالم است. اگر از اين عالم، بالاتر برويم، اصلاً اين سؤال معني ندارد. طول و عرض مال اين عالم است و گرنه ساختمان در آن عالم هفتاد طبقه است؛ اما اصلاً طول و عرض ندارد.

پس جنس انسان در عالم نوري و قوه، حقيقتي بسيار پيچيده و قوام يافته است. يعني تمام تجهيزات صعود دو مرتبه به عالم قوه، در آن گذاشته شده است. قرآن مي‌فرمايد: چنين موجودي را در آن عالم آفريديم و در آن عالم زندگي مي‌كرد و بعد او را به پائين‌ترين عالم‌ها فرستاديم. آنجا حقيقت انساني آفريده شد. انسان‌ها در اينجا افراد پيدا كردند و اين خاصيت اين عالم است.

مثالي را مي‌آوريم (بلا تشبيه): منشوري را در نظر مي‌گيريم كه از يك طرف آن نور خورشيد مي‌تابد. اما در طرف ديگر رنگهاي گوناگوني به وجود مي‌آيد كه از هم افراد پيدا كرده [نسبت به هم داراي انواعي شده است]، در حاليكه قبلاً يك حقيقت بيش نبود. حقيقت انساني وقتي وارد اين عالم طبع و ماده مي‌شود، خاصيت اين عالم، طوري مي‌شود كه يا اين حركت « رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ » ادامه مي‌گيرد و آنقدر ادامه مي‌يابد كه نزديك عدم مي‌شود (به جهنم مي‌رسد) و يا قوس مي‌گيرد و دو مرتبه برمي‌گردد:

«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ. إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ...»

      همه بودند                       همه آمدند                                  ماندگار نشدند      (آن‌هايي كه صعود پيدا كردند)

 

 خداوند در سوره فاطر آيه 10 مي‌فرمايد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ»

«عقيده و كلمه طيب به سوي او صعود مي‌كند (چه چيزي آن را بالا مي‌برد؟) و عمل صالـح آن را بالا مي‌برد»

در همين عالم با همين جسم مادي به آن معناي اولي مي‌رسند و  يك عده هم در اسفل السافلين مي‌مانند.

ما در عالم نوري زندگي مي‌كرديم. اما الآن يادمان نمانده. ولي اين دليل نمي‌شود. تازه اين [زندگي در عالم نوري] مدت زيادي است [مدت زيادي از آن مي‌گذرد]. حتي در همين دنيا هم (در زمان نوزادي) هيچ چيز يادمان نيست. حالا كه آن زمان يادمان نيست، بگوييم كه نبوديم؟! اين كه دليل نمي‌شود. در دعاي عرفه امام حسين(ع) آمده است: آنوقت كه تو مرا در بدن مادر مأمورينت بدن مرا تسويه مي‌كردند، مرا به خودم آگاهي ندادي كه با من چه مي‌كنند. اين دعا از يك واقعيت خبر مي‌دهد تا فكر ما را باز كند و اصالت و ريشه ما را توجه بدهد كه اين توجه، بسيار كارساز است. (البته اين دعا مضامين عالي دارد و نياز به شرح فراوان):

خداوند قبل از اين عالم، تمام وجود مرا ذوب كرده بود (خون) [يعني در رحم مادر، خلق من به صورت خون بود] اين ماده مذاب را مأمورين، با آن نظم چيده‌اند. در حاليكه الآن اگر يك سلول از بدنم جدا شود، تحمل عذاب آن را ندارم. اگر آن روز مرا به خودم آشنا مي‌كردي، در چه عذاب و فشاري بودم؟ اما خدا از روي فضل و كرم، در اين دوران‌هاي بسيار سخت، خودم را به خودم آگاهي نداد.

سؤالي كه مطرح مي‌شود، ممكن است اين باشد كه حالا كه در آن عالم بوديم، چرا آمديم و حال كه آمديم، برگشتن چه معنايي دارد؟ مثالي مي‌زنيم تا مشخص شود:

نانوايي را در نظر مي‌گيريم كه شب، براي درست كردن خمير، آب را بر روي آرد مي‌ريزد. و اين همه در اين كار زحمت مي‌كشد تا آب را در داخل همه ذرات آن فرو ببرد. بعد هم صبح با چه زحمتي همين خمير را مي‌گذارد در تنور و اين آب را كه خودش ريخته بود، بيرون مي‌كشد. آيا بايد بگوئيم نانوا كار بيهوده‌اي انجام مي‌دهد؟! اتفاقاً همين است كه مراتب تكامل را طي مي‌كند(نان). و به نتيجه‌اي مي‌رسد كه در اين مسير تربيت، قوه به فعل مي‌رسد وگرنه نان به اين خوشمزگي، در همان قوه مي‌مانْد. اما اين تربيت (فرو بردن آب و بعد بيرون كشيدن همان آب، بوسيله آتش) آن قوه را به فعل مي‌رساند.

ما هم وقتي به اين عالم مي‌آييم و در تنور اين عالم به فعليت مي‌رسيم، خود را احساس مي‌كنيم و از آن لذتي مي‌بريم كه هيچ چيز را نمي‌توان با آن مقايسه كرد. [وگرنه] لذت‌هاي اين عالم، لذت نيستند. رفع الم هستند. از عذاب درد در عالم خيال رها مي‌شود و خيال مي‌كند كه لذت مي‌برد.

مانند اينكه چاقو به بدنمان مي‌خورد و احساس عذاب مي‌كنيم و بعد كه مرهم مي‌گذاريم، احساس لذت مي‌كنيم در حاليكه تخيلاً لذت مي‌بريم. يا وقتي آب مي‌خورم چه لذتي مي‌برم؟! نه‌خير از تشنگي عذاب مي‌كشيدم، اين عذاب رفع شده و خيال مي‌كنم كه لذت مي‌برم. غذا هم همينطور.

اصلاً اين عالم، خودش درد و رنج است. از اين درد و رنج رها مي‌شود؛ فكر مي‌كند لذتي برده. اينجا [اين عالم] اصلاً ظرفيت ظهور لذت را ندارد:

اين رفع الم را، اين همه [انسان] اسير و تشنه و نوكر و فدايي آن شده، اگر به حقيقت لذت برسد، چه خبر مي‌شود؟!!

 

 جلسه 5

بسم الله الرحمن الرحيم

در جلسات قبل اشاره شد كه به ربّي كه از راه فطرت مي‌رسيم، توصيفي است كه خدا آن را قبول فرموده و غير آن را كه از تخيلات سرچشمه مي‌گيرد، تنزيه فرموده و قابل قبول نيست.

حال ببينيم خداوند چگونه در قرآن با زبان فطرت صحبت مي‌كند. طوري كه هر انساني در هر شرايطي باشد، اگر بناي بر تربيت فطري داشته باشد، در هر كدام از اين‌ها (اين راهها) به زودي به فطرت خواهد رسيد. مگر اينكه لجاجت كند و كار به جايي برسد كه بسوزد و زغال بشود و هيچ گونه ...

اما اگر بخواهد، راههايي كه قرآن نشان مي‌دهد بسيار سهل و آسان است.

  • يكي از رهها همان است كه جلسه قبل گفتيم؛ گناهان خودمان را شروع به محاسبه و آن‌ها را ترك كنيم و عملاً [تغيير را] احساس خواهيم كرد. حتي اگر عقيده‌اي هم به اين‌ها (خدا و قرآن و گناه و ...) نداريم و اين عقيده در ما ريشه ندوانيده و در انباري از شك مانده‌ايم، خدا باز هم راه را باز گذاشته. عقل را كه قبول داريم. همان چيزها را كه عقل، اجازه انجام نمي‌دهد، كنار گذاريم و اگر [قبلاً] بوده جبران كنيم؛ خود به خود شبهات رفع مي‌شود. يك سري كارها را تمام وجودمان فرياد مي‌كشد و باور دارد. همين‌ها را چنگ بزنيم. اگر اين شبهات به ما فرصت نمي‌دهد به همان يقينيات كه باور داريم عمل كنيم. هر روز يك ربع ساعت خلوت كنيم و اين يقينيات را كشف كنيم. به عنوان مثال:
  • اين عالم بود و من در اين عالم نبودم. عدم بودن من در اين عالم، يك چيز يقيني است. يعني چه من عدم بودم؟ الآن اگر يك مو و ناخن، كم بشود من تحمل نمي‌كنم. چگونه كل موجوديت من عدم بوده است؟ در اين فرو بروم و فكر بكنم. و بعد فكر كنم كه هستم. در اين هم كه شكي نيست. مگر هستم چيز كمي است؟

شما را امواجي است كه از انسان به عالم و از عالم به انسان ارتباط مي‌دهند (امواج كه فقط نور و صوت   نيست).

انسان كمي در اين فرو برود كه چه مي‌فهمد. يقين ديگر اينكه اين عدم، چگونه هستي اينگونه شده؟ پس از عدم، حركتي به سوي هست شده است. آن باز منم. چطور شد كه اين حركت كننده من بودم اما خودم سر در نمي‌آوردم؛ در كجا بودم؟ چگونه حركت كردم؟ الآن هم حركت مي‌كنم، در عين حال هم هيچ احساسي از آن ندارم.

نورانيت [در اثر ترك گناه و ...] و تفكر باهم اثر مي‌كنند. اگر نورانيت نباشد، هيچ اثري نمي‌آيد و در آخر هم ول مي‌كني كه اين حرف‌ها يعني چه؟! زمينه نورانيت اگر باشد، تفكر در يكي از واقعيات و يقينيات، سرنوشت انسان را عوض مي‌كند. اين يقينيات كه گفته مي‌شود، به عنوان مثال است و خيلي از يقينيات ديگر هم اين چنين است.

  • تفكر در تذكراتي كه قرآن ما را به آن‌ها توجه مي‌دهد. قرآن در اين مطالب فطري، طوري صحبت فرموده كه چه بي‌سواد و چه عالم، چه كودك و چه بزرگ، چه زن و چه مرد و ... در هر نقطه از اين جغرافياي عالم باشد، اگر مختصراً سالم و سلامت بوده باشد، خيلي چيزها مي‌آموزد. يكي از اين تذكرات قرآن را به عنوان نمونه ذكر مي‌كنيم: مثلاً موضوع خواب و عالم رؤيا، چيزي است كه هيچ انساني نمي‌تواند بگويد من از اين سر در نمي‌آورم و يا بگويد اين يك چيز عادي است و كنار بگذارد. هر كسي توجه عميق به اين واقعيت بكند، خيلي چيزها مي‌فهمد. احتياجي به كلاس يا تابلو نيست. خودش از درون خودش و با زبان فطرت، به خيلي از حقايق، راه پيدا مي‌كند. قرآن فقط توجه را مي‌دهد. بقيه بستگي به تلاش انسان دارد. خداوند در سوره «روم» آيه «23» مي‌فرمايد:« وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ». خداوند در اين آيه، خواب را يكي از آيات خدا معرفي مي‌كند؛ آن هم خيلي صريح و روشن. «وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ» [و تاخر آن بر «مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ»] اشاره به اين دارد كه بعد از خواب، انسان سر حال مي‌شود. قبل از خواب نيرويش داشت به صفر مي‌رسيد. اگر دو سه روز بي‌خوابي را ادامه مي‌داد، ديگر توان تكان خوردن براي يك جرعه آب خوردن هم نداشت. در خواب، چه مي‌شود كه من قدرت پيدا مي‌كنم؟ «البته در آن، البته نشانه‌هايي است براي قومي كه حق شنو هستند.»

هر كس بنشيند و بگويد: ما يك سري انرژي‌هايي را از اين عالم طبيعت (با خوردن) به دست مي‌آوريم. مثلاً فردي ضعف كرده، عسل مي‌خورد، ميوه مي‌خورد و ... انرژي به دست مي‌آورد و كار مي‌كند. اين‌ها انرژي‌هايي است كه انسان به دست مي‌آورد و خودش هم مي‌فهمد كه منبع آن انرژي از كجا بود.

اما يك انرژي ديگر است كه اين انرژي‌‌هاي مادي هم، در حكومت آن كاربرد دارند. آن انرژي خاصي است كه از كباب و عسل در‌نمي‌آيد. تمام انرژي اين گوشت و عسل و ... همه آن‌ها، در زير حكومت يك نيروي ديگري است كه انسان، وقتي بي‌خواب بشود و آن انرژي كنار برود، اين انرژي‌ها كارساز نيست. كسي كه 10 روز بي‌خواب مانده، هر چيز هم كه به او بدهي، ديگر معده او با كيسه فرق نمي‌كند و نمي‌تواند آن را هضم كند. چشم با همه انرژي كه دارد، ديگر نمي‌بيند، گوش نمي‌تواند بشنود و دست نمي‌تواند كار كند. همه اين انرژي‌ها در زير فرمان اوست. در خواب وقتي مي‌رويم، ما را كجا مي‌برند و اين انرژي را در كجا تزريق مي‌كنند؟! چه كسي تزريق كرد؟ كِي مرا از اين بدن بردند و كِي مرا داخل كردند؟

«وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ» هم اشاره به اين دارد كه بعد از برگشت روح، همه چيز به كار مي‌افتد. وقتي به آشپزخانه مي‌روم، خودم مي‌فهمم كه اين انرژي به دست آمده از كجا و چگونه بوده؛ اما اين را هيچ نمي‌فهمم. در حاليكه من بودم و اين تغييرات روي من انجام شد. اين مطالب، علمي به آن معناي ذهن گرايي نيست و استاد مخصوص نمي‌خواهد. خود فطرت از خودش مي‌پرسد و خودش دنبال جواب آن است و خودش مي‌فهمد كه بسوي نقطه‌اي كشيده مي‌شود و آن اينكه من هيچم. آن مني كه داشتم و اين عالم را پر كرده بود، هيچ مي‌شود. [درك اين مطالب] به قشر و جنس و سن خاصي احتياج ندارد.

هر كه نورانيت عقلش بيشتر مي‌درخشد، همان مقدار به آن نقطه مي‌كشد كه من هيچم و فقط نمودي دارم.  هر چه به اين حقيقت از درون نزديك مي‌شود، آنگاه آمادگي پيدا مي‌كند براي درك يك سري معارف نوراني كه از راه ذهن نيستند. و [در اين صورت فطرت] را در درون خود حس مي‌كند. اينكه اين خواب دست من نيست، اين را تمام فطرت مي‌تواند بفهمد و احتياج به سن و سواد و جنس و ... ندارد. [با خود مي‌گويد:] راستي خواب در اختيار من نيست و هيچ انساني اين قدرت را ندارد. قويترين امپراتورها هم نمي‌توانند با لشكر خودشان حتي اگر همه را بسيج كنند 10 روز نخوابند و لشكر بتواند او را ده روز در اين عالم نگه دارد.

قويترين روانشناسان هم نمي‌توانند خود را در اين عالم نگه دارند. فرد روي صندلي مي‌نشيند و تمام تلاش خود را در اين جهت مي‌كند. اما ناگهان به هوش مي‌آيد و مي‌بيند كه كله‌اش كبود شده و درد هم مي‌كند. چه شده است؟ آري او را از اين عالم برده‌اند و ناگهان از صندلي به زمين افتاده و سرش هم كبود شده؛ اما خودش هم چيزي نفهميده و وقتي به اين عالم آوردند، تازه مي‌فهمد كه چه اتفاقي افتاده و درد را هم تازه الآن احساس مي‌كند. چرا اين رفتن و برگشتن را من خودم نفهميدم؟!

كدام دانشمند است كه بگويد اين [فكر كردن در مورد اين مطالب] در شأن ما نيست. برعكس اين چيزي است كه اصلاً نمي‌تواند برسد؛ چه برسد به اينكه بگويد پيش پا افتاده است. از اين جهت كه من انسان، با همه توان و قدرت، در برابر اينكه مرا از اينجا به عالمي بردند و صفر شدم، در فهميدن اين معني از بيسوادترين تا باسوادترين فرد، همه يكسان هستيم. بقيه همه فضل است. آنچه ضرورت دارد، فهم اين معني است كه وقتي رفتم، همه دستگاهها خاموش بودند و حالا در يك آن، همه دستگاهها  به كار مي‌افتد.

فرد در اتاقي نشسته است و بعد از خستگي كار روزانه وارد منزل شده و غذايي را روي اجاق گذاشته تا آماده شود. در اين حين، ناگهان خوابش مي‌برد. غذا مي‌سوزد و آنقدر دود مي‌كند كه همسايه‌ها از بو و دود آن متوجه مي‌شوند و زنگ در خانه او را مي‌زنند؛ اما او نه مي‌شنود و نه بوي سوختگي را حس مي‌كند. تا اينكه از بالاي ديوار مي‌آيند و مي‌بينند كه بله! آقا خوابيده است. همه اعضاي آن فرد هم كه سالم است. اين چه بود كه همه اعضا ناگهان صفر شد و در يك لحظه دوباره همه به حركت افتاد؟!

چرا اين تحول بزرگ را كه «من نيست شدم» و بعد از 10 ساعت ناگهان «هست شدم»، خودم نفهميدم؟ چون فطرت خاموش شده است. فطرت اگر گرد و غبارش كنار برود، انسان را به وحشت مي‌اندازد. اين مأمور كي هست كه اين مهارت فوق‌العاده را دارد؟ (يك راننده اگر در شروع حركت ماشين و انتقال قدرت موتور به ماشين و چرخها، دقت كافي در تنظيم صفحه كلاج نكند، تمام ماشين مي‌لرزد. اما اگر راننده ماهري باشد طوري اين اتصال قدرت موتور به چرخ‌ها را انجام مي‌دهد كه سرنشين حتي نمي‌فهمد ماشين كِي به حركت افتاده است.) اين مأمور آنقدر قوي و ماهر است كه طوري اتصال موتور محرك انسان را به بدنش انجام مي‌دهد، كه من نمي‌فهمم. حركت روح كه قوه محرك همه ما همين است، آن مأمور با چه مهارتي تنظيم مي‌كند كه حتي لحظه آمدن را هم در رختخواب متوجه نمي‌شوم. بردن و آوردن من دست قدرتي است و خودم اختيار آن را هم ندارم. پس به چه چيز پز مي‌دهم؟! من آنقدر ضعيفم كه حتي از درك آن نيرو كه مرا مي‌برد و مي‌آورد عاجزم. اگر فطرت يك مقدار پاك شد، بيشتر مي‌فهمد. اين يك آيه است: «از آيه‌هاي خدا خواب شما در شب و روز.»

در يك آيه ديگر: زندگي در خواب را بيان مي‌كند، همچنانكه حضرت ابراهيم (ع) به حضرت اسماعيل(ع)  فرمود: من در خواب ديدم كه تو را سر مي‌برم. يا خواب حضرت يوسف يا خواب پادشاه مصر يا خواب اصحاب كهف. (اينها فقط مواردي است كه اشاره مي‌شود براي مطالعه.)

زندگي در عالم رؤيا كه اين همه بيانات صريح و روشني در قرآن دارد، مي‌خواهد چه چيزي را در ما بيدار كند و چه معارفي را به ما بازگرداند؟ ما هميشه چيزهاي بي‌ارزش را مي‌گوييم: «ولش كن خواب است.» پس چرا قرآن اين همه در اين مورد صحبت مي‌كند؟

خواب از آن فطرياتي است كه انسان را خيلي سريع مي‌تواند به حقايق معاد و توحيد و ذلت خودش برساند. تفكر در همان رؤيا، حقايق زيادي در آن هست (توضيح در جلسه بعد). يا زندگي در عالم ديگر، منهاي اين بدن مادي كه سوار بدن ديگر مي‌شود. زندگيِ آنجا نسبت به زندگيِ اينجا نه تنها ضعيف‌تر نيست، بلكه بسيار قوي‌تر هم هست.

در تفاسير روايتي در مورد خواب ديدن است كه نشان مي‌دهد كه در دوران‌هاي اوليه خلقت، انسان‌هاي اوليه، اصلاً چيزي به نام خواب ديدن نداشتند و در زمان پيامبري، وقتي قومش معاد را انكار مي‌كرد، خدا در شبي با فضل و رحمت خود اجازه داد تا خواب ببينند. صبح همه بيدار شدند و به يكديگر نقل مي‌كردند و برايشان بسيار عجيب بود؛ حالا براي ما عادي شده است. پس براي آن قوم از سوي اين پيامبر الهي خطاب شد كه اين حجتي از سوي خداست كه اثبات كند معاد را و اينكه روح بدن را ول مي‌كند؛ اما از بين نمي‌رود و در عالم ديگر مي‌رود و زندگي مي‌كند.

هر انساني اين را مي‌تواند بفهمد. كافيست ذره ناچيزي فطرت را به كار برد. اگر نتوانست همان عقل را به كار آورد. [تفكر كند كه] بدن، زير قبرستان عالم رؤيا رفت (زير لحاف) در آن حال، بدن تخته شد. پس آن نظام چه بود كه در آن بدن اين همه زندگي كردم و آنچنان اثرش قوي بود كه الآن دو سه روز كه از آنجا آمده‌ام، هنوز آن عالم برايم لذت بخش بوده و مي‌خواهم دوباره باشد. اما مگر دست من است؟

اگر نبود و چيزي اتفاق نيفتاده پس چرا در اين عالم با آن خاطرات زندگي مي‌كنم؟ حتما يك چيزي بود ديگر. منتها مراتب هستي فرق مي‌كند. هر چه فطرت نوراني‌تر باشد، مباحث فطري قرآن را كه هر انساني مي‌تواند بفهمد، فهم آن هم عميق و ريشه‌دار است. و درست مي‌زند به هدف كه: من هيچم و قدرتي بر من حكومت دارد و آنچنان ذليلم كه آن قدرت را هم نمي‌توانم بفهمم (مثل فرزندي كه در آغوش مادر است و به تربيت خود علم ندارد. البته يك احساس ضعيف دارد). و من چگونه از آن نيرو غافلم و خودم را همه چيز مي‌‌‌دانم؟! مثل بچه‌اي كه با همه جهل و ناداني، حاضر نيست تحت تربيت مادر قرار بگيرد و مي‌زند همه چيز را خراب مي‌كند!

 

 دانلود فایل Word جلسات 1-35 جزوه فطرت به صورت زیپ: لینک مستقیم