Skip to main content

جزوه فطرت استاد علیپور جلسه 26 الی 30

وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ

 جلسه 26، جلسه 27، جلسه 28، جلسه 29، جلسه 30

جلسه 26

 بسم الله الرحمن الرحيم

در جلسات گذشته عرض شد كه در دعاء، دعاء كننده سعي ميكند نظر دعا شونده را به خودش متوجه كند. و عرض شد سوال، آن نيازي است كه فطرت يا غريزه يا طبيعت انسان و يا هر چيز ديگر اظهار ميكند بدون آنكه نياز به زمان داشته باشد. مثالي عرض كرديم كه وقتي بچه گرسنه است، مادر را صدا ميكند يعني كاري ميكند كه توجه مادر را به خود جلب كند.

 

اين فعاليت بچه، در جلب توجه مادر، دعاست. همچنين عرض شد كه سوال، در واقع هدف دعاست. اينكه گرسنه است، مربوط به طبيعت اوست و نياز و غريزه و طبيعت اوست و با جلب توجه مادر، سوال را بعد از دعا ميخواهد. پس  اگر بچه مطلقا گرسنه نباشد و صرفا با زبان بخواهد بگويد، به اين، سوال صدق نميكند. اما در صورت اول، چون طبعا گرسنه است اگرچه اظهار نكند در زبان، اين سوال را ميكند.

عرض كرديم كه گاهي ميشود خود دعا شونده و سوال، يكي ميشود. عرض شد كه يك وقت ميشود كه اين بچه در يك شرايط هولناك قرار گرفته و در آن وضعيت، توجه مادر را به خود جلب ميكند. دعا ميكند و سوال او هم اين است كه خود مادر را ميخواهد و با رسيدن به مادر، ميخواهد از وحشت نجات پيدا كند. يعني خود دعاشونده، خود سوال است. در آن آيه سوره بقره خداوند بيان ميفرمايد كه كسي كه مرا دعا ميكند و سوالش هم من هستم،اجابت آن حتمي است و در آخر فرمود "لعلهم يرشدون" و عرض كرديم چنين دعائي عين عبادت است و اگر انسان،به عبوديت خدا برسد، دعايش چنين خواهدشد. با اين فرق كه در غير خدا، انسان كاري ميكند دعاشونده تحت تاثير قرار گيرد، اما در مورد خدا، خدا تحت تاثير هيچ چيزي قرار نميگيرد. و اينجا توجه خدا بر هستي موجود است و اين انسان است كه كاري ميكند در شعاع توجه خدا قرار گيرد. در مورد خدا و از خدا و به خدا، عرض كرديم قضيه از اين قرار است و مثال عدسي را عرض كرديم كه اينطور نيست كه خورشيد را تكان دهد و توجه او را به كانون عدسي جلب كند، بلكه اين شخص است كه عدسي را آنقدر در نوسانات، تنظيم ميكند تا دقيقا در معرض حركت نور خورشيد قرار گيرد.

پس با توضيح بحث هاي جلسات قبل به اين نتيجه مي رسيم كه دعا يك حركتي است شبيه حركت دادن نوسانات دقيق عدسي كه انسان خود را در معرض توجه خدا قرار دهد و همانكه در معرض توجه قرار گرفت، دعا تحقق پيدا كرده و زماني اين توجه، تحقق پيدا خواهد كرد كه انسان، خودش توجهش را به خدا قرار دهد، توجهش را از غير خدا ببرد و سوالش هم خود خداست. پس بقيه نيازها و سوالهائي كه انسان دارد، اينها به تناسب درجه وجودي انسانها، اين سوالات ايجاد ميشود كه صورتا غير خداست. به تناسب درجه وجودي اش، اين احساس نيازها در انسان به وجود مي آيد. اگر اين انسان آنقدر پست و غافل و دور از معرفت خدا باشد كه تمام توجهش غير خدا باشد، سوالش هم غير خداست. اما اگر به آن (معرفت ) برسد كه : هر نيازي صورتي غير از خدا دارد. ( اما در واقع ) اين نيازي است كه نياز به خدا را ميرساند، اينجا هرچند كه (دعاي چنين شخصي ) صورتا مانند همان دعاست، اما باطنا متفاوت است.

مثل اينكه يك كودك نيازي دارد و وقتي كه چيزي را از وسايل تحرير يا خوردني يا غيره احتياج پيدا ميكند، جداي از حكومت و اختيار پدر در اين خانه، مستقلا نياز خودش را ميخواهد و تحكم و زورگوئي ميكند و اصرار دارد كه نياز خودش تامين شود. و در چنين وضعيتي، هيچ نيازي از او نسبت به پدر نيست. اما يك بچه رشديافته، فهمش به جائي ميرسد كه حتي وقتي يك چيز ضروري ميخواهد، از نياز شخصي خود، احساس نياز به پدر را متوجه ميشود.

همين طورند بعضي ها كه دور از معرفت خدايند. كار آنها شبيه آن بچه نادان است، اصرارش اين است كه خواسته من حل شود. معناي اجابت او از دعا اين است كه هوس او سيراب شود، كه اگر من توانستم حرفم را به كرسي بنشانم، دعايم اجابت شده است و اگر نشد، ميگويد كه دعايم اجابت نشده. اما يك صاحب معرفت، هرچه نيازش شديدتر ميشود، اين را احساس ميكند كه به خدا نياز دارد. و اجابت، براي او اصلا معناي ديگري دارد. او به جائي ميرسد كه ميفهمد كه اين نياز كه غير محسوستر بود از نياز به خدا، اين توفيق خدا بود كه او را جبرا هم كه شده به طرف خودش و توجه به خودش (خدا) بكشد. و هرچه هم اين دعا تامين نميشود، به همان اندازه ارتباطش با خدا بيشتر ميشود. حال ببينيم معصومين عليهم السلام اين مطالب را چگونه بيان ميفرمايند:

قال ابو عبدالله عليه السلام " اذا اردت ان تدعو  فمجدالله عز و جل و احمده و سبحه و هلله واثن عليه و صل علي محمد النبي صلي الله عليه و آله و سلم  و آله ثم سل تعط. " (كافي ج2كتاب الدعا باب الثنا قبل الدعا ص485 حديث 5)

وقتي براي شما مشكلي يا سوالي پيش آمد و ميخواهي به خدا دعا كني، اينطوري دعا كن : اول خدا را تمجيد كن، توجه به مجد و عظمت خدا كن. بعد خدا را حمد كن. يعني نعمتهائي را كه خدا به تو داده، توجه كن كه اين نيازي را كه ( به خاطر آن) اينطور به دست و پا افتاده اي، توجه كن كه فرورفته اي در نعمت خدا، ببين در چه وضعيتي هستي ؟ حال كه شكستن يك ناخن، تو را اينطور اذيت كرده، توجه كن كه همواره در نعمت خدا هستي. نه اينكه بگوئي فلاني الكل ميخورد و نماز نميخواند و چنين است و من نماز شب خواندم و انگشتم لاي در ماند و چنين شد. بلكه بايد توجه كند كه عجب! يك ناخنم شكسته اينطوري شدم. اگر تمام استخوانهايم مي شكست چه مي شد؟!

بعد مي فرمايد : سبحه : خدا را تسبيح كن يعني بدان كه آنچه به خدا توجه ميكني كه از او ميخواهي در خيالت، خدا آن نيست. آني كه در ذهنت از او ميخواهي، آن نيست. بعد ميفرمايد: هلله : توجه به الوهيت خدا كن و ثناي او كن و صلوات بر پيامبر و آلش بفرست. سپس بخواه. آنوقت عطا مي كنند برايت. حالا اين عطا به اين معنا نيست كه خداوند تحت تاثير ما قرار مي گيرد. نستعيذ بالله مثل يك پادشاه مغرور كه چاپلوسي مي كني براي او و از او چيزي را ميخواهي و آن وقت آن پادشاه ميگويد كه حالا كه اينطور شد من دو برابر خواسته ات را ميدهم. اينطوري كه نيست تحت تاثير قرار گيرد.

اين عطائي كه خدا خواهد كرد، بهترين چيزي كه به او ميدهد، اين است كه او را از غفلت، جدا كرد. زندگي حقيقي او را كه از آن جدا شده بود، به همان متصل كرد و همان مقدار، توجه به نعمتهاي او، همان عطاي اوست و هرچه آن نياز او كه هوس اوست، ديرتر به او ميرسد، نشان ميدهد كه عطا بيشتر ميشود. اما كسي كه عطا را اشباع هوس خود ميداند، نميداند كه عطا همان است كه از غفلت جدا شده است. اهميت و اثرات نماز شب را ميخواند كه براي مقامات ظاهري دنيا و تقويت ذهن و روزي و..... مفيد است و مرتب نماز شب ميخواند و مي بيند هيچي هم نشد. اين از اول اشتباه ميكند. خيال ميكند اينها را بكند، به آنها ميرسد، پس نماز شب ميخواند. اين كه نماز شب نشد. اين فرد نماز شب را آلت دست خود كرده است. نماز شب آمده تا تو را از اينها ببرد.

( آمده تا فرد ) بريده از آن هوسها بشود. وقتي بريده شد از آن نيازها، آنگاه به او ميدهند. اين، خيلي راه غلط ميرود. امام صادق عليه السلام ميفرمايد: " ان العبد ليدعو فيقول الله عزوجل للملكين قداستجبت له و لكن احسبوه بحاجته فاني احب ان اسمع صوته و ان العبد ليدعو فيقول الله تبارك و تعالي عجلوا له حاجته فاني ابغض صوته" ( كافي ج 2 كتاب الدعاء باب من ابطات عليه الاجابه. ص489 حديث 3)

البته بنده دعا ميكند به خدا، توجهش را به خدا ايجاد ميكند. پس خداوند عز و جل به آن دو ملك مراقب او ميفرمايد من خواسته او را اجابت كردم. اما آن سوال و حاجتي را كه غير من است، آن را به او ندهيد و نگهداريد. براي اينكه من دوست دارم صداي او را بشنوم ( اين عطاست). يك وقت انسان به خدا معرفت دارد (ندارد) اما احساس نياز غيرخدائي كه دارد باعث ميشود توجه به خدا پيدا كند. اما بعضي ها خدا را دعا ميكنند و خدا ميفرمايد زود اين حاجتش را بدهيد برود. ديگر صدايش را خفه كند. من اصلا از صداي او بغض دارم كه بشنوم. اين عطا را چقدر دقيق اين روايت بيان ميكند! هرچه صدا ميكند خدا هم توجه داشته باشد، اين او را رشد ميدهد و ماهم براي همين به اين عالم آمديم.

عن اسحق بن عمار قال : قلت لابي عبدالله عليه السلام : يستجاب للرجل الدعا ثم يوخر ؟ قال : نعم عشرين سنه.(همان . حديث 4). به امام صادق عليه السلام گفتم آيا ميشود مردي دعا كند اما خداوند اجابت او را به تاخير بيندازد؟ فرمود بله ممكن است 20سال حاجتش را به تاخير بيندازد.

عن هشام بن سالم عن ابي عبدالله عليه السلام قال : "كان بين قول الله عز و جل قد اجيبت دعوتكما (يونس. 89) و بين اخذ فرعون اربعين عاما " (همان. حديث 5)

زماني كه اين دو پيامبر (موسي و هارون (ع)) از خدا خواستند كه فرعون را هلاك كند، شنيدند كه دعاي شما اجابت شد. اما چه وقت اتفاق افتاد؟ چه مدت بعد؟ يكسال ؟ دوسال ؟ نه. چهل سال بعد اتفاق افتاد. آن هم دعا كننده ها. دو پيامبر خدا هستند و آن هم اين مشكل بزرگ جامعه را. خداوند چهل سال بعد بود كه با يك مشت آب، آن بلا را سرش آورد.

بنده خدا اگر بداند كه در هر لحظه از اين توجه ها به خدا، چه چيزي ميدهند، آرزو ميكند كه اي كاش هيچيك از دعاهايم مستجاب نشده بود. در قيامت كه ميفهمد، اينطور آرزو ميكند.

عن اسحق بن عمار عن ابي عبدالله عليه السلام قال ان المومن ليدعو الله عز و جل في حاجته فيقول الله عز و جل اخروا اجابته شوقا الي صوته و دعائه فاذا كان يوم القيامه قال الله عز و جل عبدي دعوتني فاخرت اجابتك و ثوابك كذا و كذا  و دعوتني في كذا و كذا فاخرت اجابتك و ثوابك كذا و كذا قال عليه السلام فيتمني المومن انه لم يستجب له دعوه في الدنيا مما يري من حسن الثواب " (همان. ص490 حديث 9)

يك بنده خدائي، حاجتي براي او پيدا ميشود. دعا ميكند، و خدا ميفرمايد اجابت او را به تاخير بيندازيد چون من شوق شنيدن صداي او را دارم. وقتي قيامت ميشود و پرده ها كنار ميرود، خداوند ميفرمايد : اي بنده من كه آنجا ميگفتي و دعا ميكردي و من نميدادم و تاخير مي انداختم، اينها ثواب آن توجهات به من است (كه تاخير انداختم ). و فلان چيز را هم ميخواستي، و من تاخير مي انداختم. اين هم ثواب آنهاست. حضرت فرمود : آن مومن آرزو ميكند كه اي كاش به اجابت نميرسيد (هوس من كه آن را من ميخواهم ) هيچيك از دعاهاي من در آن دنيا، از آن جهت كه مي بيند چه ها به او داده اند. در عالم ماده، نميديد و نميدانست و از طرفي هم طبيعت عالم ماده، آن را به طرف نفس ميكشيد و از طرفي هم نميداند كه اين توجه ها (به خدا) تبديل به چه خواهدشد.

در يك روايت ديگر نيز هست كه هدف اصلي از آن دعا، اين است كه توجه به خود خدا باشد. در جلسه قبل عرض شد كه بچه از درد يا وحشت به شدت گريه ميكند و كسي هم نميتواند اورا ساكت كند اما مادر او را چنان در آغوش ميگيرد كه درد را هم فراموش ميكند و به خواب سنگين فرو ميرود. اگر در دعا بتواند چنين توجهي را داشته باشد، آنجا چيزهائي ميفهمد كه همه خواسته هايش از يادش ميرود. واقعا اگر معصومين نبودند، چطور اسلام و خدا را ميفهميديم و درك ميكرديم ؟!

در روايتي ديگر ميفرمايد : عن هشام بن سالم عن ابي عبدالله عليه السلام قال " ان الله عزوجل يقل : من شغل بذكري عن مسئلتي اعطيته افضل ما اعطي من سئلني " ( كافي ج 2 كتاب الدعاء باب الاشتعال بذكرالله عزوجل ص501 حديث 1)

خداي عزوجل ميفرمايد: بعضي ها كه آمده بود از من چيزي را بخواهد اما طوري توجهش به من قوي شد كه به خود من مشغول شد و ديگر آن سوال رفت و فراموش كرد. اگر به همچون حالي برسد، به او بيشتر از آن كسي كه سوال كرد و دادم، ميدهم. "عن ابي عبدالله عليه السلام قال : ان العبد ليكون له الحاجه الي الله عزوجل فيبداء بالثناء علي الله و الصلاه علي محمد و آل محمد حتي ينسي حاجته فيقضيتها الله له من غير ان يساله اياها" ( همان. حديث 2)

بنده اي البته برايش حاجتي پيش مي آيد. آن را پيش خدا مي آورد و به همان طريقه دعا شروع ميكند و حاجتش را فراموش ميكند. وقتي انسان به چنين دعائي رسيد، خدا آنچه را كه ميخواست به او بدهد، غير از آن راهي كه از خدا ميخواست، حاجتش را برآورد ميكند. عن ابي عبدالله عليه السلام قال قال رسول الله  صلي الله عليه و آله وسلم :" خير الدعاء الاستغفار". ( كافي ج2 كتاب الدعاء باب الاستغفار ص504 حديث 1)

بهترين دعا آن است كه انسان از گناهانش استغفار كند. خيلي چيزها هستند كه متوجه نيستيم. بنده خودم به چشم خودم ديدم كه فردي خيلي ثروتمند بود، باغ و مغازه و تشكيلات فراواني داشت. يك روز شوهر خواهر اين آمد كه به فلاني تذكر بده كه اين طور برخورد كردن درست نيست. ظاهرا مهماني براي اين شوهر خواهر آمده بود و مقداري ميوه از باغ اينها چيده بودند. حالا اين چه برخوردي كرده بود كه اين فرد، دلش شكسته بود. در آن شرايط هم وضعش طوري بود كه نميتوانستم به او تذكر بدهم كه از شوهر خواهرش حلاليت بطلبد. چندماهي نگذشت كه خبر آمد كه اين آقا ورشكست شده. چند كلاهبردار 50ميليون تومان پولش را برده اند و اين فرد همه چيز را فروخت و جارو كرد و آواره بيابان شد. روزي پيش من آمد و وضعيت را گفت. بنده بازهم ديدم اگر در آن حال، به او بگويم، بيشتر نيش ميخورد. به او گفتم شايد انسان متوجه نباشد و دل كسي را شكسته باشد. برو با توجه، گناهانت را بررسي كن و هزار مرتبه استغفار كن و رفت و بررسي كرد و بعدهم استغفار و مشكل حل شد.  البته نه اينكه هر مشكلي باشد از اين راه حل ميشود. هرچيزي راهي دارد. حالا هي بيا ضريح امام رضا عليه السلام را از جايش در بيار و ختم و ختومات بگير كه مشكلم حل شود ! استغفار، دعاي عجيبي است. چون خيلي از گرفتاريها، از همان گناهانمان است كه خدا ميخواهد از اين راه ما را پاك كند. اگر چنين دعائي ( كه شرح آن گفته شد) به انسان دست بدهد، يكي از علامتهايش اين است كه به انسان، گريه دست ميدهد. كه جلسه آينده بحث خواهد شد.

 

جلسه 27

 بسم الله الرحمن الرحيم

جلسه قبل، بحث درباره گريه بود. گريه يك حالتي است در حقيقت انسان كه وقتي رحمت او به غليان مي افتد، اين حالتي كه پيدا مي شود در حالت جوشش آن رحمت، آن حالت، حالت گريه است و اين گريه، به قدري عجيب است كه رحمت طرف مقابل را هم به غليان مي آورد. خود، غليان و جوشش رحمت است و رحمت طرف مقابل را هم به غليان و جوشش مي آورد. حالا اينكه اشك مي ريزيم، آثار آن گريه اي است كه در انسان، به وجود آمده. وگرنه خيلي ها ميتوانند هنرمندانه اشك بريزند بدون اينكه در دل بگريند. اشك بريزند درحالي كه در دل مي خندند و حتي قساوت قلب دارند.

اگر دقيقتر فرو برويم مي بينيم كه وقتي انسان، در معرفتش از چنين صفاي باطن برخوردار مي شود، رحمت وجودش به بركت پاكي ميتواند به سادگي با كوچكترين توجه، اين جوشش را پيدا كند. فلذا گريه يكي از آثار صفاي باطن و پاكي روح است. اينكه عرض كرديم رحمت انسان، به جوشش بيايد، اين رحمت هم مربوط مي شود به حقيقت وجود انسان، بلكه به حقيقت وجود تمام موجودات عالم، چرا كه تمام موجودات عالم از اسم رحمت خدا بوجود آمده اند. "بسم الله الرحمن الرحيم " كه بحثي است در تفسير سوره حمد، (مي فرمايند) كه خداوند، كل موجودات عالم را (ملكوت و ماده و....را) از اسم رحمان  خود خلق كرد و كل موجودات عالم از اسم رحمان خدا خلق شدند و به اسم رحيم خدا، به كمال مي رسند. با اين توصيف خواهيم ديد كه امكان دارد كل موجودات عالم، گريه كنند. و اين گريه برحضرت يحيي (ع) و بر حضرت امام حسين عليه السلام، به استناد آيات و روايات، وقتي اتفاق افتاده، يك معناي بسيار عميقتر را ميفهماند و ديدگاه ديگري از گريه و ارتباط خودش در گريه پيدا ميكند.

مطالبي را براين اساس، از كتاب "فروغ شهادت" آيت الله سعادت پرور عرض ميكنيم:

حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: " ما قتل قبله احد كان تبكيه السموات والارضون والملائكه والوحوش والحيتان في البحار والجبال ؛ لو يوذن لها ما بقي علي الارض متنفس"

در مورد حضرت يحيي (ع) هم عمده اي از موجودات عالم گريه كردند و حتي در مورد حضرت امام علي عليه السلام. اما اين روايت، نشان ميدهد كه كل موجودات گريه كردن، مخصوص حضرت امام حسين عليه السلام است.

ترجمه: پيش از حضرت امام حسين عليه السلام كسي كشته نشده كه گريه كند براي او آسمانها و زمين ها و ملائكه و حيوانات و ماهي هاي داخل درياها و كوهها و در واقع كل موجودات عالم. اگر براي آنها اذن داده شده بود، آن جوشش كه در حقيقت آنها پيدا شد، اگر اجازه داشتند يك نفس كش هم بر روي زمين باقي نميماند. چون اذن خدا نبود، در صورت عالم تغييري پيدا نشد. نه فقط انسان، بلكه كوهها و ملائكه و.... همه گريه كردند.

همچنين : "قال ابوعبدالله عليه السلام : ان اباعبدالله عليه السلام لما مضي بكت عليه السموات السبع و الارضون السبع و ما فيهن و ما بينهن و ما ينقلب عليهن و الجنه و النار و ما يري و ما لا يري."

يعني : آن وقت كه حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شهيد شد گريه كرد بر او آسمانهاي هفتگانه و زمينهاي هفتگانه و هرچه در آنها هست و هرچه در بين آنها هست و هرچه در آنها حركت ميكند و هر آنچه كه به چشم ديده ميشود و هرچه به چشم ديده نميشود حتي بهشت و آتش جهنم.

پس اين، چه جور گريه اي است؟ آيا اينها اشك ريختند؟ يعني حتما بايد چشمي باشد و آب بريزد و دهاني و حنجره اي باشد و صدائي بيرون آيد تا اينكه بگويند ذرات آسمان و زمين اينها را ندارند پس چگونه گريه كرده اند؟

گريه، اين نيست كه اشك بريزد بگوئيم گريه شد. گريه عرض كرديم جوشش و غليان رحمت موجودات است. اصلا موجودات عالم، هر آنچه كه خلق شده، جنسش از رحمت خدائي است. اين حركت، چه جور حركتي است كه در كل جنس موجودات عالم، غليان به وجود آورد. مطلب، بسيار دقيق و لطيف است. پس حقيقت موجودات عالم، يك زندگي دارد كه دور از شعور ما هستند و براي اثبات اين مطلب، از فرمايشات اين بزرگوار كه اسنادي را آورده اند، عرض ميشود:

در قرآن كريم ميفرمايد: " ربنا الذي اعطي كل شيي خلقه ثم هدي " ( طه – 50) پروردگار ما آن پروردگاري است كه هرموجودي را كه آفريده، در آفرينشش هرچه لازم است عطا كرد ( و سپس او را هدايت كرد.) اصلا در خود هدايت، حركتي است. اصلا هدايت منهاي حركت، نميتواند باشد. و يك چيز، در حركت است تا احتياج به هدايت دارد. من خيال ميكنم ستون و كوه و غيره ثابت است. " ثم هدي". اين در حال هدايت است. حركت فقط اين نيست كه دو پا يا چرخ داشته باشد. آن حركت را كه من با آن آشنا هستم، آن را ندارد. نه اينكه حركت ندارد. انواع خيلي از حركتها را اصلا ما نميتوانيم تصور كنيم. فقط خدا اشاره كرده كه هر چيزي در عالم، در هدايت خداست. پس حركت در آنها وجود دارد و موجودات عالم، زندگي دارند. خوب الان آن ماهي كه در يك ظرف شيشه اي در اين اتاق زندگي ميكند، اصلا نميتواند بفهمد كه بيرون اين آب، زندگي هائي وجود دارد. زندگي را همان ميداند و با همان ماهي مثل خودش و غذاي خود مانوس است. خوب ما ماهي هاي محصور در اين عالم طبيعت اگر با اين ديدگاه وارد شويم ( زندگي را جز شبيه آنچه خود داريم تصور نخواهيم كرد).

خداوند در سوره نحل آيه 49 ميفرمايد : " ولله يسجد ما في السموات و ما في الارض " يعني سجده ميكند به خدا هر آنچه در آسمانها و زمين است. سجده نمونه اي است از خيلي از مسائل. مثلا مي گوئيم فلاني را كه قلبش ايستاده بود خيال ميكرديم مرده است. به همراهش در بيمارستان زنگ ميزنيم كه چه خبر ؟ مي گويد : بلند شد و از يخچال آب برداشت و خورد. از اين جمله صدها معنا مي فهميم. يعني زنده شده و سالم و سرحال است و..... و وقتي خداوند ميفرمايد سجده ميكند هر آنچه در آسمانها و زمين است، چيز ساده اي نيست ؛ خيلي معاني را ميفهماند. اين انسان است كه از اين طرف بايد نكته سنجي را بالا ببرد و از يك كلمه مناسب، هزار چيز را بگيرد. خودش هم در اين آيه با فعل مضارع ميفرمايد. يعني همين الان سجده كردن دارد انجام ميگيرد. همچنين ميفرمايد : " والنجم و الشجر يسجدان " ( الرحمن – 6 ) يا ميفرمايد : " سبح لله ما في السموات و ما في الارض " ( صف – 1 ) يا در سوره رعد آيه 13 ميفرمايد : " و يسبح الرعد بحمده " يعني اين رعد، هم حمد ميگويد و هم تسبيح ميگويد يا تسبيح ميگويد در حالي كه حمد ميگويد. يعني نه تنها كوه تسبيح ميگويد، بلكه صدائي كه آمد و رفت و ما اصلا آن را موجود حساب نميكنيم، اين صوت هم زندگي ميكند. چه حقيقتي دارد ؟ در سوره اسري آيه 44 ميفرمايد : " و ان من شي الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم " اينجا ديگر سر ما را در خاك فرو ميبرد با چه ذلت عجيبي؟! انسان خود را چيزي خيال ميكرد اما ميفرمايد: و هيچ چيز نيست مگر اينكه تسبيح خدا را ميكند همراه حمد. لكن تسبيح آنها را شما نمي فهميد! " ما به مورچه ميگوئيم كه چيزي نمي فهمد ميگوئيم كه اين مورچه كه روي سيم تلفن حركت ميكند نمي داند كه اين سيم از كجا به كجا و به چه منظوري كشيده شده و ارتباط بين چه جاهائي را برقرار ميكند و چه اطلاعاتي را رد و بدل ميكند و يا ماهي داخل اتاق در تنگ آب نمي فهمد كه در اتاق، چه مي گذرد. قرآن هم به ما مي فرمايد : " ولي شما نمي فهميد"!

پس با اين توصيف، معلوم مي شود كه موجودات عالم، گريه مي كنند و فقط اين نيست كه اشك بريزد. گريه درآن حركت غليان رحمت و به عبارت دقيقتر حقيقت موجوديت موجود – تاثير گذاشت و گريه به وجود آمد.

حضرت امام صادق عليه السلام در مورد شعور موجودات ميفرمايند: "معلم الخير تستغفر له دواب الارض و حيتان البحر و كل صغيره و كبيره في الارض و سمائه " (بحارالانوار ج2ص17) وقتي كسي به ديگري خيري را تعليم ميكند (واقعا از روي دلسوزي و رحمت راهنمائي ميكند تا به چاله نيفتد اما متكبر ميگويد به من چه. اما بعضي ها آنقدر رحمتشان جوشان است كه اصلا انگار كار خودش است. دوستي نقل ميكرد كه عموي من به شدت تصادف كرده بود و به اورژانس برده بودندو حالت بسيار مشمئز كننده اي پيدا كرده بود. با ما كه در شهر ديگر بوديم تماس گرفتند و گفتند. وقتي به بيمارستان رسيدم، ديدم از زمان آوردن او به بيمارستان، يك عزيزي مثل برادر و جان خودش از او پذيرائي ميكند و به كارهايش ميرسد و با اينكه خسته بود اين كار را با جان و دل انجام ميدهد و حتي من كه نزديكترين عزيزم بود، نميتوانستم اينگونه به كارهاي او برسم. در هركسي نميشود. انسان  اگر اينجوري رحمتش به غليان بيفتد، اثرش را مي گذارد. هركسي به هرشكلي، آموزش قرآن، روايت و..... ) تمام جنبندگان در زمين و ماهيان دريا و هر كوچك و بزرگي در آسمان و زمين، براي او استغفار ميكنند. يا حضرت امام سجاد عليه السلام ميفرمايند: " ان طالب العلم اذا خرج من منزله لم يضع رجله علي رطب و لا يابس من الارض الا سبحت له الي الارضين السابعه " (بحارالانوار ج 1ص168)

ما ميگوئيم زمين هيچي نميفهمد. حضرت امام سجاد عليه السلام ميفرمايند: البته جوينده علم (براساس قرائن، منظور علم الهي معرفت الله است) همان لحظه كه از منزل خارج شد، قدمش را به هيچ تري و خشكي نميگذارد مگر اينكه آن محل تا هفت طبقه زمين براي او و در حق او تسبيح ميكنند. منظور از هفت طبقه، چيز ديگري است. نه اين زمين، هفت طبقه زمين براي او تسبيح ميكنند.

اين رفيق بغل دستي من با آن ادعاي علمش خبر ندارد من براي چه ميروم و به چه نيتي ميروم. اما خاك زير پاي من ميداند و اين كار، در حقيقت او تاثير دارد و به ما دعا و تسبيح ميكند.

پس بدين ترتيب، معلوم شد كه اشك ريختن، به آن معنا نيست كه ما تصور ميكنيم كه حتما چشم باشد و حنجره اي و دهاني و غددي و..... بلكه گريه، غليان رحمت يك موجود مي باشد. كه رحمت را هم عرض كرديم كه جنس حقيقت موجودي است كه از اسم رحمان خدا صادر شده است. روايت ديگري را هم در اثبات گريه موجودات ذكر مي كنيم:

اين روايت، حديث معراج است. اين حديث را بزرگان اهل معرفت، تدريس ميكنند كه يك دور دستورالعمل سلوكي است كه خدا خودش براي سالك خودش كه حضرت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم هستند دستور ميدهد. آن هم در خلوت خويش. چه دستوري ميشود كه در آن استاد، خداست ؛ شاگرد، پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم و آن هم جلسه خلوت خودشان باشد؟! لذا مرحوم آيت الله سعادت پرور در كتاب سر الاسراء خود از اول تا آخر حديث را بازكرده اند. در آن حديث آمده است كه :

واعلم يا ولي الله ! ان الابواب التي كان يصعد منها عملك تبكي عليك و ان محرابك و مصلاك تبكيان عليك.

سالك، به جائي ميرسد كه همه وجودش، رحمت ميشود و طوري در نظام خلقت اثر ميگذارد كه آن چيزهائي كه با آنها در ارتباط است (حتي ارتباط مادي ) آنها را هم تحت تاثير قرار ميدهد.

"اي ولي الله، بدان البته درهائي كه عمل تو از آنها صعود ميكند، گريه ميكند براي تو و البته محراب و مصلاي تو گريه ميكنند براي تو " همچنين حضرت امام كاظم عليه السلام ميفرمايند: "اذا مات المومن بكت عليه الملائكه و بقاع الارض التي كان يعبد الله عليها و ابواب السماء التي كان يصعد فيها باعماله " (كافي ج1 باب فقد العلماء ص 38 حديث 3)

يعني زماني كه مومن ميميرد، گريه ميكند براي او ملائكه و هر جائي كه در آنها، اين مومن عبادت خدا كرده و درهاي آسمان كه از آنها اعمالش صعود ميكردند.

همچنين حضرت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم به ابوذر ميفرمايند: "يا اباذر ان الارض لتبكي علي المومن اذا مات اربعين صباحا "(بحار ج74ص86) اي ابوذر هنگامي كه مومن ميميرد، زمين البته گريه ميكند بر او چهل صبح.

پس معلوم شد كه گريه موجودات عالم به اين معنا نيست كه چشمي باشد و حنجره اي و فريادي و.... تا بگوئيم كه پس كو؟ چگونه گريه ميكند؟ گريه يعني غليان رحمت، طوري كه رحمت طرف مقابل را هم به غليان در مي آورد. حالا اينكه در ما اين گريه به صورت اشك بيرون ميريزد، در نظام خلقت ما به اين صورت بيرون ميريزد. پس هر موجودي جنسش در آن رحمت است و به تناسب نظام خودش زندگي ميكند. ما متوجه نيستيم.

براي فهم مساله، مثالي را در نظر ميگيريم : مثلا در خانه اي، پدري خشمگين است اما خشمش را اظهار نميكند. در نتيجه اين بچه كوچك خانواده نميتواند بفهمد كه اين پدر، خشمگين است. از چنين رشدي برخوردار نيست كه از قيافه پدر، درون خشم را بفهمد. فقط خشم را با صورت ظاهر ميشناسد. حتما بايد بزند قندان را بشكند و صدا كند و در را بكوبد يا سيلي دم گوشش بخواباند آنوقت بگويد اين پدر خشمگين است. چون هيچكدام از اينها نيست، نميتواندبفهمد. اما پسر بزرگتر، تا يك لحن كلام پدر عوض شد، حتي از سكوت پدر ميفهمد كه اين در حال خشم است. خشم وجود دارد منتها ظهوري كه من بتوانم بفهمم، ندارد. يا وقتي پدر، خوشحال است، نميفهمد مگر اينكه كارهائي بروز كند كه در درجه شعور اوست. اما پسر بزرگتر فورا ميفهمد.

گريه در روح انسان، غليان و جوشش رحمت است. البته طبعا و معمولا اشك بيرون ميريزد. اما اين، آثار آن است. جوشيدن، يك مرحله خاصي است. مثلا كتري را ميگوئيم هنوز نجوشيده است. ولو داغ هم باشد ميگويند هنوز نجوشيده مثلا چائي را دم نكن. اما وقتي جوشيد، حبابها پيدا ميشود و ممكن است خيلي شديد بجوشدكه حتي سرريز هم بشود. انسان، رحمت دارد اما بايد به غليان برسد. رحمت، مخصوص انسان نيست. جنس آن از اسم رحمان خداست و كل موجودات عالم اگر در حقيقت آنها غليان پيدا شود، گريه كرده اند اما من نميتوانم بفهمم. حضرت امام حسين عليه السلام در آن وضعيتي كه پيش آمد، حقيقت همه موجودات را به غليان درآوردند. اين درس امام شناسي است. امام با حقيقت موجودات عالم چه ارتباطي دارد. اين غليان وقتي به حركت بيفتد، رحمت را به غليان مي اندازد و اثر خاصي در نظام آفرينش و زندگي انسان دارد. خود حضرت امام حسين عليه السلام ميفرمايند: " انا قتيل العبره " ( وسايل الشيعه ج14ص422) يعني من كشته شده اشك چشمم. بعضي از بزرگان ميگويند : اين جمله حضرت امام حسين عليه السلام اشاره به اين دارد كه در جريان قتل عثمان، مظلوم نمائي عجيبي قرار دادند و براي تقويت كينه عامه مردم، مجالس سوگواري انجام دادند تا كينه مردم و اشك چشم ها، كارش را منجر به قتل حضرت امام حسين عليه السلام كند.

ولي بسياري از بزرگان با استدلالاتي كه كرده اند، اين نظر را ضعيف ميدانند كه آقاي سعادت پرور هم به اين موضوع اشاره كرده اند. اصلا اين مظلوميت، به وجود آمد كه من در جوشش رحمت انسانها تاثير بگذارم تا اينها در راه پاكي، سريعتر حركت كنند. البته نه اينكه بحث جبري در ميان باشد.

حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: " نظر اميرالمومنين عليه السلام الي الحسين عليه السلام فقال يا عبره كل مومن ! فقال عليه السلام انا يا ابتاه؟ فقال عليه السلام : نعم يا بني. (بحار ج44ص280) يعني اي اشك چشم هرمومن. همچنين حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند كه حضرت امام حسين عليه السلام فرمودند: انا قتيل العبره لايذكرني المومن الا استعبر لا يذكرني المومن الا بكي.

خوب پس گريه انسان چگونه بايد باشد ؟ به ياد گناهان مي افتد، دل خودش به حال خودش ميسوزد و رحمت به جوشش مي آيد و گريه ميكند. و علامت قبولي توبه هم اين است كه ببيند چگونه گريه مي آيد. وقتي اثر عبادت طوري عميق شد كه رحمت او را تحريك كرد، به حال گريه مي افتد. مثل همان كتري كه ميگويند نجوشيده چاي را دم نكنيد. اين حال استغفار و توبه و عبادت بايد آنقدر عميق شود تا رحمت را تحريك كند. نه تنها تحريك كند بلكه به غليان درآورد و در آن حالت، اثرات فوق العاده اي دارد.

از فرمايشات آيت الله سعادت پرور است كه ميفرمودند : گاهي اين گريه از طرف شيطان ميشود. سجاده اي را پهن ميكند و نماز شب ميخواند و حال و هوائي دارد بعد هم افتاده به گريه. اما شيطان اورا به گريه انداخته. صبح هم خيلي خوشحال است كه علامت قبولي دعا و توبه است. غافل از اين كه از طرف شيطان است. خوب حالا علامتش چيست از كجا بدانيم از جانب شيطان است يا نه ؟ اگر بعد از آن گريه، احساس ذلت كرديم و آگاهي عميقتر به عيبهايمان پيدا كرديم و بيشتر شكسته شديم در محضر خدا، طوري كه امتيازاتمان  از چشم ما ريخت. و نگراني داشتيم از قبولي عمل كه مكر خدا را كه من نميدانم چگونه است ؟ در اين حالت معلوم ميشود رحماني بوده است. اما اگر پشت سر آن عجب آمد و امتيازي وگناهان، فراموش شد. يا اينكه صبح همه را زير ذره بين گرفته ام كه ( فلاني فلان كار غلط را انجام داد )، معلوم است كه از طرف شيطان است كه به وسيله اين گناه نامرئي و تقريبا غير قابل تشخيص دروني، مرا بكوبد.

آن كس كه پايش چاقو خورده خودش آن را احساس ميكند و دنبال درمان ميرود و هركس هم او را مي بيند مي گويد خدا شفايت بدهد. اما آن كس كه در خونش ويروسي وارد شده است، در ظاهر سالم است اما از درون ميسوزد. همينطور كسي كه گناهان ظاهر را كرده است، سرافكنده است و شكسته. اما كسي كه گناهان ظاهر را نكرده، شيطان او را از اين طريق ( عجب ) به زمين ميكوبد.

 

جلسه 28

 بسم الله الرحمن الرحيم

امروز روز عاشوراست و در عظمت اين روز، آنچنان كه خداوند متعال در حديث قدسي زيارت عاشورا، خودش فرموده است، عظمت مصيبت اين روز، آسمانها و زمين را به لرزه درآورد. به مناسبت اين روز، بحث هاي قبلي را تعطيل مي كنيم و در توجه به عظمت اين حادثه، از روايات استفاده مي كنيم.

وقتي يك بطري شيشه اي مي شكند، ما در يك حدي ناراحت مي شويم. اما اگر متوجه شويم كه محتواي بطري، بسيار پرقيمت بود، تاثر ما عميقتر ميشود. هرچه به عمق آن محتوا بيشتر پي ببريم، تاثر عميقتر ميشود. اگر بدانيم داروئي بوده، شفاي مرضهاي صعب العلاج، عميقتر متاثر ميشويم. اگر بفهميم كه من مرضي لاعلاج داشتم كه اين بطري محتوايش، دواي درد من بود و بسيار نادر و كمياب هم بود (آن وقت اين تاثر به اوج مي رسد).

اين پيكر مبارك كه امروز شكست، چه محتوائي داشت و اين محتوا چه ارتباطي با حيات و زندگي و موجوديت من داشت ؟ هرچه عميقتر اين را بشناسيم، به همان اندازه تاثير دلخراشي خواهد داشت. و البته ما نميتوانيم آن محتواي پيكر نوراني را در عمق آنها بشناسيم. خودشان فرموده اند كه نميتوانيد ما را در عمق بشناسيد.

حضرت اميرالمومنين عليه السلام به ابوذر ميفرمايند: ".....اعلم يا اباذر انا عبدالله عزوجل و خليفته علي عباده لاتجعلونا اربابا و قولوا في فضلنا ما شئتم فانكم لاتبلغون كنه ما فينا و لانهايته فان الله عزوجل قد اعطانا اكبر و اعظم مما يصفه و اصفكم او يخطر علي قلب احدكم فاذا عرفتمونا هكذا فانتم المومنون (بحارالانوارج26ص1)

من عبد الله عزوجل هستم. اولين صفتي كه حضرت، خود را باآن معرفي ميكند، عبدالله است. اين عبدالله را باز      مي كند و توضيح مي دهد. ميفرمايد: ما را رب حساب نكنيد. مبادا به ما صفت خدائي بدهيد. و توقع اين صفات را داشته باشيد. اين شرك است. اما بعد از آن، هرچه ميخواهيد بگوئيد در فضل ما ؛ هرچه به دل و ذهنتان مي آيد. نگو كه نه ممكن نيست،اين كار چطور ميشود؟ در ما محال نيست. در فضل ما هرچه ميخواهي بگو. پس البته شما نميتوانيد به كنه ما برسيد و نميتوانيد به انتهاي حقيقت ما برسيد. همانا خدا عطا كرده به ما، بزرگتر و عظيم تر از آنچه كه توصيف كنندگان شما بتوانند آن را توصيف كنند.

حتي در ميدان خيال كه بسيار وسيع است. انسان در ساختار خيال، محدوديت مادي ندارد. ميدان بسيار باز است. حتي امور محالي را در خيالتان درست كنيد، آنجا ممكن است. حتي هرچه بخواهيد، هرچه در ميدان قلب خطور كند، خدا بالاتر از آن را به ما داده است. اگر اينطور ما را بشناسيد، آنوقت شما مومن شده ايد.

شناخت معصومين عليهم السلام با اين شناختهاي شناسنامه اي و ذهني و خصوصيات نظام طبيعت، بسيار ناقص است. مثلا ما در ابتدائي با شعله آتش آشنا ميشويم. در حد تعريف و بسيار محدود فقط اينكه آتش مي سوزاند. اما كم كم در مراتب بالاتر، اين شناخت، قويتر و دقيقتر ميشود. پي مي بريم كه يك سري گازهائي است كه از اشتعال آنها، آتش به وجود مي آيد كه شناخت عميقتري است. همچنين در مراتب بالاتر، يك دانشمند ميگويد: اينجا يك مشت انرژي حكومت ميكند. اگر اين انرژي را از اين آتش بگيريم، اين آتش چيزي بيشتر از صورتي در تابلو نيست. اما هرچه اين شناخت بالاتر برود، بالاخره اين شناخت ها، در ميدان اين ماده است. عميق تر از اين نيست. اگر تا اتم هم برويم، اين را در ميدان نظام اين ماده شناخته ايم. اما در حقيقت چه خبر است، از آن خبر نداريم. چطور كه شيمي دان ميداند كه اگر انرژي را از آن بگيرند، ديگر چيزي نيست. ائمه عليهم السلام هم مي فرمايند: باطن آن، يك حقايق بالاتر بوده كه آن حقايق، حكومت كرده تا اينكه انرژي، انرژي شده و (بقيه خواص به وجود آمده است).

(همينطور ميتوان پيش رفت ) تا برسيم به مقام نورايت آن شيي. تمام موجودات عالم، مقام نورانيت دارند. حتي يك ذره گرد و غبار و.... يك فضاي خلقي و يك بعد نورانيتي دارد. و همانطور، مقام نورانيت است كه اگر از آن شيي بگيريم، صورتي بيش نيست. مقام نورانيت موجودات عالم، حكومت براين خلق مي كند. اينجاست كه حضرت مي خواهد استعداد ما را باز كند.

حضرت امام حسين عليه السلام كه به عنوان مظهر شجاعت، سخا، پاكي، عبادت، غيرت و..... (مطرح است)، تازه اگر كسي موفق شود همه اينها را بشناسد، حضرت امام حسين عليه السلام را در محدوده اين عالم شناخته است. حضرت امام حسين عليه السلام را با بالاترين شناخت از صفات ممتاز آن حضرت بشناسيم، تازه (در محدوده اين عالم ) شناخته ايم و اين شناخت اگر به عمق برسد، مي رسد به مرز عالم ماده. اما حضرت مي خواهند اين را بشكنند و بفرمايند: مقام نورانيتي حضرت را دنبالش باشيد و اگر آن را بشناسيد، تازه خدا را شناخته ايد.

در ادامه آن حديث، حضرت علي عليه السلام مي فرمايند : "(يا اباذر).... معرفتي بالنورانيه معرفه الله عزوجل و معرفه الله عزوجل  معرفتي بالنورانيه و هو الدين الخالص..."(بحارالانوار ج26ص1)

استعداد ابوذر به اينجا رسيده كه مولا عليه السلام او را اين طور تربيت بكند. اينها در سينه هاي امثال ابوذر ها و سلمان ها بيان شده. " شناخت مقام نورانيت من، شناخت خداي عزوجل است و شناخت خداي عزوجل شناخت من به مقام نورانيت است. عالم نوري، قبل از اين عالم خلق است. قبل از اينكه ما كل موجودات، برسيم به عالم ماده، در عالم نوري بوديم. تازه آن عالم هم مراتبي دارد. پائين آمديم تارسيديم به عالم برزخ مثالي بعد به تاريكي و بعد بازهم پائين آمديم تارسيديم به عالم ماده. پس ما با همه موجودات عالم خلقتي (ديگر) داشتيم ؛ خلقت نوري.

حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايند: " ان الله تبارك و تعالي خلق الارواح قبل الاجساد بالفي عام  فجعل اعلاها و اشرفها ارواح محمد و علي و فاطمه والحسن و الحسين و الائمه بعدهم صلوات الله عليهم فعرضها علي السموات والارض والجبال فغشيها نورهم." (بحارالانوار ج11ص172)

خدا قبل از اينكه اين جسدها را خلق كند، دو هزارسال قبل از اين، عالم ارواح را خلق كرده بود و در آن عالم، اشرف آنها را نور پنج تن قرار داد و بعد اين نور را در معرض آن ارواح قرار داد و آن نور، همه اين ارواح را فراگرفت. امروز ما از خانه بلند نشده ايم بيائيم اينجا. بلكه چندين عالم طي كرده ايم. اما چون فطرت را خاموش كرده ايم، همه اينها از يادمان رفته است.

حضرت امام موسي بن جعفر عليه السلام از پدرشان از جدشان از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و او هم از خدا در شب معراج نقل ميفرمايد كه :" اني خلقتك و خلقت عليا و فاطمه والحسن و الحسين عليهم السلام من شبح نور ثم عرضت ولايتهم علي الملائكه و سائر خلقي و هم ارواح فمن قبلها كان عندي من المقربين."(بحارالانوار ج26ص307)

من، تو و علي و فاطمه و حسن و حسين را از شبح نوري آفريدم ( جنس شما از جنس ماده نبود، نور بود) سپس ولايت شما را بر ملائكه و ساير خلقم عرضه كردم، در حاليكه آنها هم در آن عالم، روح بودند.(معلوم ميشود حتي خود عالم ارواح هم مراتب دارد. با اينكه ملائكه در عالم ارواحند، اما معلوم ميشود قبل از اين هم در يك عالم ديگر بودند كه آنجا عرضه شد) تا آنها كه قبول كردند، مقرب شدند.

ارتباط معصومين، يك ارتباط وجودي است. در زيارت عاشورا مي خوانيم مصيبت عاشورا براي كل عالم، سنگيني كرد. موجوديت كل عالم (با امامان در ارتباط است). منتها شناخت ما ناقص است. شناخت ما به شناخت جوجه اي     مي ماند كه جرعه آبي را مي خورد و در نتيجه يك شناختي از آن آب دارد. شناخت دارد كه آب را مي خورد ديگر. چرا خاك را نميخورد؟ آب را حس مي كند. اما دركش بسيار ناقص و محدود است. همان مقداري كه ميخورد، ميشناسد. اما اينكه اين آب از كجا سرچشمه گرفته ؛ قبلا ابر بوده، كجا بوده، در اين مسير كه ميرود كدام درختها را آبياري ميكند، آن درختها چه ميوه هائي ميدهند، آن ميوه ها را چه كساني ميخورندو.... از اينها ديگر خبر ندارد. و ادعا هم ميكند كه من آب را شناخته ام. اين چه شناختي است ؟ اين از آب لذت ميبرد و خيال ميكند او با آب مانوس است و بهره ميبرد. اما چه شناخت ضعيفي! ما، اهل بيت عليهم السلام را شناختيم. در اين حد. اما ابتدا و انتهاي اين نور چيست و موجوديت عالم چيست ؟ اينجا ديگر نميدانيم. حضرت فرمودند نميتوانيد بشناسيد.

"....اراده الرب في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم "(كافي ج4ص577حديث2)

" اراده رب در تقدير كارهايش فرود مي آيد برشما و از شما صادر ميشود و به اين موجودات مي رسد." پس الان اين دستي كه من تكان ميدهم، همين پديده در ارتباط با پديده الهي و از نور معصومين عليهم السلام آمد. اين است كه بحث امام شناسي بحث مهمي است. اگر اين معنا حل شود، آن عبارت كه كل موجودات عالم گريه كردند، روشن خواهدشد. در دعاي رجبيه ميخوانيم:.... لافرق بينك و بينهم الا انهم عبادك و خلقك." (بحارالانوارج95ص392)

هيچ فرقي نيست بين شما و رب، الا اينكه شما بنده و خلق او هستيد. دقيق تر بيان ميفرمايد و آن شبهات ناآگاهانه را حل ميكند. هيچ فرقي بين شما و خدا نيست الا اينكه شما بنده خدا هستيد. اگر مفهوم بنده حل شود، خيلي از مسائل حل شده است. مثال : در بين اجسام، هركدام از آنها، تسليم پذيري آن بيشتر باشد، آن را بيشتر براي اشتعال حساب     مي كنيم. مثلا هيزم،سوختن را مي پذيرد. اما نفت سريعتر است. همچنين بنزين بيشتر است و سوختن آن كامل تر است. اين تسليم پذيري در برابر خصوصيات، در واقع نوعي بندگي است. هرچه اشتعال، سريعتر و قويتر و كاملتر باشد، اين تسليم پذيرتر است و همان مقدار، آثار آتش، اينجا بيشتر است و به همان مقدار، صورت تجلي آن آتش است. اين، صورت مادي آن آتش است ( اينكه مي بينيم ) نه كل حقيقت آن. اگر كل حقيقت را بخواهيم بشناسيم، بايد اين ماده را بشكنيم، يا بارشد فكري يا با رشد فطرت. چرا كه آن آتش شبيه اين نيست. آنجا اين آتش صحبت ميكند ؛ ميشنود؛ حمد و تسبيح ميكند. پس خود حقيقت آتش، نميتواند به اين عالم ظهور كند. اصلا محال است. پس آنچه ظهور ميكند، خود حقيقت آتش نيست. خود حقيقت را ما دسترسي نداريم و نميتوانيم دسترسي داشته باشيم. فلذا اين هيزم كه تسليم پذيري نداشت بايد بيايد حسادت كند كه چرا مرا حساب نميكنيد ؟ ميگوئيم : نه، كاملترين و تسليم پذيرترين، لياقت دارد كه   ( آتش در او ) تجلي كند.

پس عبوديت، يك سجاده چند متري و يك تسبيح چند متري و يا يك انگشتر چند كيلوئي نيست ! عبادت همان استعداد تسليم پذيري در ظهور صفات خدائي است. به همين دليل ميفرمايد : خدا نگوئيد، هرچه ميخواهيد بگوئيد. ما همان عبوديت او را داريم. در زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مي خوانيم : " اشهد انك قد اقمت الصلوه و اتيت الزكوه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و عبدت الله مخلصا.... " (مستدرك ج10ص299)

تسليم پذيري را در صحنه عاشورا ظهور دادي. همچنين در خطبه هاي آن حضرت است كه : " رضا الله رضانا اهل البيت." (بحارالانوار ج44ص366). اگر برعكس ميفرمود، معنا يك خورده فرق ميكرد. اينكه رضاي ما اهل بيت را بعدا آورده است يعني اصلا رضاي الله رضاي ما است. يعني اصلا حركت ما، رضاي ما و.... عين رضاي خداست. ما تمام وجودمان اصلا نه تنها جرقه بخورد ما مشتعل مي شويم بلكه اصلا ما خود به خود مشتعل مي شويم. اصلا فرق ما با آن اين است كه او ذات و ما تجلي هستيم. و اين آيه قرآن هم اين را تائيد مي كند : در سوره دهر آيه 30مي فرمايد :              " وماتشاءون الا ان يشاءالله " اصلا شما چيزي نميخواهيد مگر آنچه خدا مي خواهد. (اما موضوع اين است كه ) به اين حقايق، نمي رسيد مگر با پاكي فطرت. اگر فطرت پاك باشد، اين حقايق، بدون توضيح بدست خواهد آمد وگرنه تمام اين مطالب، آنقدر مشكل است كه شايد قبول كردن اين مطالب، نزديك محال باشد. عرض شد كه يك قطره آن گريه ها، براي خاموشي آتش جهنم، كافي است. ائمه عليهم السلام مي فرمايند همه ما سفينه نجات هستيم اما سفينه حضرت امام حسين عليه السلام اسرع است و زودتر نجات مي دهد. گريه بر حضرت امام حسين عليه السلام يكي از دستورالعمل هاي بزرگان است براي پاكي روح و احياي فطرت خاموش شده و راهي است بسيار سريع.

ضمنا احاديثي كه در اين جلسه عرض شد، مداركشان را مي توانيد از كتاب "فروغ شهادت " آيت الله سعادت پرور پيدا كنيد.

 

جلسه 29

 بسم الله الرحمن الرحيم

خلاصه بحثهاي جلسات قبل اين شد كه سوال، نيازي است كه در فطرت انسان يا غريزه حيوانات بدون آنكه نياز به اظهار لفظي باشد،[به وجود مي آيد]. و دعا آن است كه انسان كاري مي كند نظر دعا شونده را به خود جلب كند     تا سوال را از او بخواهد و عرض شد كه گاهي خود دعاشده، خود مطلوب است و گاهي نه. همچنين عرض شد كه در مورد خدا اينطور نيست كه ما كاري كنيم توجه خدا را معطوف به خود كنيم، بلكه توجه خدا هميشه هست و اين انسان است كه بايد كاري كند كه توجه خود را به طرف خدا جلب كند و اگر بتواند اين كانون را در توجه خدا قرار دهد، خواهد ديد كه سوال او هم خود خداست و خواهد فهميد كه خود خدا را مي خواسته و رواياتي را هم از اصول كافي استفاده كرديم كه اگر كسي از من بخواهد و مشغول حمد و ثنا و..... شود تا اينكه آن دعاي او از يادش برود و فراموش كند، من بهتر از خواسته او را – كه فراموش كرده – به او خواهم داد. در اينجا متوجه مي شويم كه در مورد انسان، نياز يعني همان سوال، از قبل بوده. اما انسان وقتي آگاهي به اين نياز پيدا مي كند، آن وقت به سوي دعا حركت مي كند. پس توجه به سوال و آگاهي از نياز، ما را به دعا وادار مي كند.

آنچه قابل دقت است، در معناي ذكر است كه ربطي هم به معناي دعا دارد. در اين مورد، دو نظر متضاد وجود دارد كه هر دو نظر، يك بعدي است و در مورد انسان، محدود است. يك عده مي گويند : انسان، از اول به همه چيز علم داشته و از فطرت خود، آگاه بر همه چيز بوده و الان كه به چيزي آگاهي پيدا مي كند، در واقع يادآوري آن چيزي است كه داشته است. يعني انسان از اول، عالم بوده است. نظر ديگر، اين است كه نه خير. انسان همانكه به اين عالم وارد شد، در جهل مركب بود. بايد تعليم ببيند و به مقدار تعليماتي كه بهره برده  و صورتهائي كه در نفسش نقش بسته، علم به وجود آمده و عالم شده است. هر كدام از طرفداران اين دو نظر هم براي خود استدلالاتي دارند و حتي استناد به آيات و روايات كرده اند. در حالي كه به اين نحو مطلق كه بگوئيم انسان هيچ چيز نمي دانسته و يا اينكه همه چيز را مي دانسته، كاملا مردود است. نتيجه و ثمره اين عقيده، اين خواهد شد كه اگر بگوئيم انسان، از اول، عالم بوده و الان فقط ذكر و يادآوري است، چنين عقيده اي انسان را از تحمل سختيهاي تعليم باز مي دارد و انسان را به خيالبافي عجيبي مي اندازد تحت عنوان واردات قلبي. هي مي گويد : بر دلم اينطور افتاد و من اينطور عمل كردم! يعني براي اهميت تعليم و آموزش، چندان توجهي ندارد و مبناي علمي را روي واردات قلبي مي گذارد. البته اين، بحث عميقي است كه بزرگان، رويش تاكيد داشته اند. آنها كه واقعا به واردات قلبي رسيده اند، خصوصيات فوق العاده اي دارند و در مرحله واصل به حق شده اند كه رسيدن به آن مرحله است كه قرآن مي گويد : ما به لقمان، حكمت داديم. (لقمان – 12). استناد آن علم را به خودش مي دهد و مي فرمايد ما داديم. كه اين نقطه اي است برجسته و نمي تواند مورد بحث ما باشد. تازه اگر كسي به اين مرحله برسد، هيچوقت اين حرفهاي موشكافي هاي علمي را مردود نمي شمارد. بلكه [آنها را] در طول واردات قلبي خود قرار مي دهد. و همان علوم را با همان واردات قلبي جهت مي دهد و آن علوم خشك را معنا مي دهد. و همانطور كه در زندگي بزرگان، مشهود است. در دورانهاي اخير اگر بخواهيم نام ببريم افرادي مثل ملا صدرا، علامه طباطبائي و امام خميني بودند كه هيچوقت ادعاي الهامات غيبي نكرده اند اما در عين حال، اين علوم ظاهري را طوري معنا كرده اند كه از وضعيت خشك، خارج كرده اند و بركاتي داشته اند. اما آنها كه مي گويند انسان، جهل مركب داشته است، به طور مطلق مي گويند هر چه انسان تعليم ببيند [به همان اندازه ] علم دارد، اين هم مورد قبول نيست. چون انسان خيلي از علوم حضوري را دارد كه از اول داشته است و نتايج آن در زندگي، محسوس است. اما آنچه حق است و از آيات و روايات استفاده ميشود و انشاءالله بتوانيم در اين جلسات عرض كنيم، اين است كه البته انسان، در يك رويه اي كه دارد، از اول خلقت از فطرت خود، از يك سري علوم و ريشه علوم آگاهي داشته  است، و عالم بوده و در اين عالم بايد طوري حركت كند كه دوباره آنها را يادآوري كند يعني آنها را فراموش كرده و بايد كاري كند كه دوباره آنها يادآوري شود كه به آن، ذكر مي گوئيم. در قرآن هم عنايت خاصي به ذكر شده است. اين علوم، احتياج به تعليم ندارد. و يك رويه ديگر انسان، هيچ علمي ندارد و در جهل مركب است. اما استعداد علمي دارد كه ميتواند به كمك حواس پنجگانه، صورتهائي از اين عالم بيرون، به آن منتقل بشود و در آن نقش بندد و علم ظهور پيدا كند. [اما] چگونه انسان، يك رويه اش داراي علم است آن هم مهمترين علوم و رويه ديگر، جهل مركب است اما استعداد   عالم شدن دارد. خداوند در قرآن مي فرمايد :" وعلم ادم الاسماء كلها" ( بقره – 31) خدا براي انسان، علم داد. آن هم علم اسماء را. يعني آن اصل مبناي خلقت را، نه تنها خلقت خودش بلكه خلقت عالم، كه بر اساس اسماء است. پس يك رويه علم دارد آن هم چنين علم هائي كه كليد خلقت است كه فراموش شده و بايد يادآوري كند. باز قرآن مي فرمايد : " يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون " ( بقره – 151) يعني آن چه را كه نمي دانستيد، بعدا به شما داديم. يك آيه ديگر هست كه خيلي صريح است كه هرچه گشتم پيدا نكردم. خلاصه اش اين است كه شما وقتي به اين عالم آمديد، اصلا هيچي نميدانستيد[ منظور، آيه 78 سوره نحل است كه مي فرمايد: " والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئده لعكم تشكرون" ] يعني بر اساس اين آيه، ما بايد ياد بگيريم تا اينكه بدانيم. و براي همين، براي تعليم و ياد گرفتن، ثوابهاي بسياري ذكر كرده و تائيد كرده ياد گرفتن را. اما اين وضعيت، مربوط به چگونگي خصوصيات روح انسان است كه در يك رويه، آنطور است و در يك رويه ديگر، اين طور است. مثلا گاهي مي بينيد در يك حوض، روي حوض يخ زده است و در درون حوض، آب وجود دارد. آب درون حوض، خصوصياتي دارد : اگر يك قطره جوهر در داخل آب بيندازيم، همه جا را مي گيرد ؛ خاصيت سيال دارد. يك قطره اگر نجس داخل آن باشد – اگر آب قليل باشد – همه نجس مي شود. اما يخ كه در شرايط صفر و زير صفر است، شرايط ديگري دارد: اثر ضربه، ديگر به صورت موج به ديگر جاها منتقل نمي شود. اگر مزه اي در آن وارد كنيد، به   جاي ديگر نمي رسد. سيال نيست. اگر جوهر بريزيم، همانجا مي ماند. يعني اين رويه با اين خصوصيات است و رويه ديگر، خصوصيات متضاد دارد. اما هر دو، دو رويه يك حقيقتند. چون يخ در شرايط زير صفر قرار گرفت، تحت نظام آن است. و رويه ديگر، در نيم درجه، بالاي صفر است و خصوصيات ديگري دارد. اما يك حقيقت بيشتر نيست. اگر فرض كنيم چوبي بر روي آب باشد، تمام خصوصياتي كه يخ داشته، چوب هم دارد. اما اين چوب روي آب ديگر آب نيست ولو از يخ هم نازكتر باشد، ولو يخ، سفت تر هم باشد. هرقدر هم نازك باشد، رويه ديگر آب حساب نمي شود. اما يخ، هر قدر هم ضخيم و سفت باشد، رويه ديگر اين آب است كه در شرايط خاصي قرار گرفته و اين خصوصيات را دارد. يك حقيقت، با دو رويه ولو با صفات متضاد اينچنيني.

پس اين يخ، چون يك رويه ديگر آب است، استعداد آن شرايط آب را دارد و مثل تخته نيست. يعني انساني كه در عالم نوري بوده، آن انسان، " علم آدم الاسماء كلها " در آن وضعيت، نياز به آموزش ندارد. اما وقتي داخل جو ديگر شد كه منجمد شد، رويه ديگر انسان است و محكوم به نظام طبيعت است و در اين نظام، در جهل مركب است. منتها استعداد آن علم را دارد. فرق تخته و يخ در اين است كه تخته، استعداد سيال شدن و   موج گرفتن و.... را ندارد. اما يخ، اگرچه از تخته هم ضخيم تر باشد، اما ذاتا استعداد خصوصيات آب را دارد. يعني اگر در شرايطي قرار دهيم كه از اين وضع موجود در آوريم يا در وضع موجود تطبيق با استعدادش بدهيم، از آن وضعيت در مي آيد.

حال مي رسيم به استعداد  علمي: بازهم مثالي را عرض مي كنيم. يك آزمايش ساده را در نظر مي گيريم. يك گربه و يك گوسفند را مي آوريم. براي گربه، يك يونجه باطراوت و مخصوص و خوشمزه بگذاريم. اين گربه، استعداد علمي براي دريافت اين يونجه را ندارد. حتي اگر مشام گربه هم بتواند آن يونجه را تشخيص دهد،   روحش استعداد دريافت آن را ندارد. اين تخته اي هم كه استعداد آب شدن ندارد مثل همين است. همچنانكه براي گوسفند هم اگر از بهترين گوشتها را بياوريم، اين گوسفند نمي تواند آن را دريافت كند. اما روح انسان، منحصر به يك عده خاصي نيست. [ مي تواند هر دو را بپذيرد]. حتي در بينائي و.... هم همينطور است. اين علم هائي هم كه حيوانات دارند، ادراكي است. اينكه امروز اين اروپائي ها شاخ و شانه مي كشند كه ما آنقدر تحقيق كرديم و به حيوانات ياد داديم كه مثلا سبد را روي گردن حيوان مي اندازيم، و مي رود از فلان مغازه گوشت را مي خرد. خوب اين چيزي نيست. آبا و اجداد ما، هزار سال پيش، اين كارها را مي كردند. مي ديديد كه الاغي را از باغ خودش بار مي زند و مرتب از يك كوچه و يك راه مي آورد و   مي برد. آن قدر ادراكات حيوان را با اين كار، تضعيف مي كرد كه در او نقش مي بست. بعدها، ديگر لازم نبود حيوان را خودش بياورد. حيوان خودش از باغ تا محل انبار يا خانه را مي آمد. و در مقابل آن مي ايستاد. اما آيا حيوان، خودش به اين علم دارد؟ اين علم نيست. نقشي است در ادراكات حيوان. و تربيت همه حيوانات، همينطور است. اما انسان اينطور نيست. انسان، آدرسي را در شهر ديگر مي گيرد. كه فلان جا رسيدي فلان علامت را پيدا كن و.... خودش اولين بار روي علمش مي رود و آدرس را پيدا مي كند. يعني استعداد روح انسان آن را تبديل به علم مي كند.

آن انسان در عالم نوري و در فطرت پاك، عالم به هر چيز است. اما وقتي وارد جو ديگري شد، آب حوض وقتي در فضاي انجماد قرار گرفت، شرايط خاص آن نظام را مي گيرد. انسان وقتي منجمد شد (البته از نظر نظام نوري)، خاصيت اين نظام، فراموشي است. اما نه فراموشي به آن معنا كه استعداد ياد آوري را ندارد. بلكه از نو بايد به انسان ، تعليم داد. بدون تعليم نمي تواند به آن علم برسد. مثلا ما اينجا نشسته ايم، نسبت به اينكه در فلان قاره و در فلان جنگل فلان ميوه است. با مزه و خصوصيات خوشمزه فلان. ما نسبت به اين، جهل مركب داريم و اگر مثلا بخواهيم با نماز شب و پاكي مقدماتي به آن برسيم، به آن نمي رسيم. اما استعداد علمي آن را داريم. اينجا كسي يك دانه از آن ميوه را بدهد. وقتي به دهان گذاشتيم و مزه آن را دريافتيم، حالا انگار ما با اين ميوه آشنا بوديم كه مثلا بايد از اين لذت ببرم. چه كسي به ما آموزش داد از اين ميوه كه مي خوري، بايد لذت ببري ؟ اينطور نيست كه كسي به ما ياد مي دهد كه بايد از اين خوشتان بيايد ها! و الا ما را خجل مي كني ! پس تا به آن نرسيديم، جهل مركب داشتيم. لازم بود كه اين ماده به من برسد. و چشائي و بويائي در من نقش بگذارد. اگر خيالات، چنين چيزي توليد كند، خلاف واقعيت است. اما حالا كه به اين رسيد، انگار از اول خلقت، با آن آشنا بوده، اين استعداد علمي است. يعني روح من اين استعداد را دارد كه آن مقداري كه از اين فضا بيرون شد، خاصيت آن آب را پيدا خواهد كرد. رسيدن به حق، مرا به آن علم رساند و اگر نبود، علم، محال بود.

يك عده كه نقش روح را انكار مي كنند، ميگويند غذا كه وارد معده مي شود، معده خودش آن را هضم مي كند و خودش حركاتي انجام مي دهد و.... اما بايد توجه كرد كه اگر اينجا روح حكومت نمي كرد، اين معده يك كيسه اي بيش نبود و يك قطره آب هم اگر در آن بريزي مي گندد. درست است كه در صورت ظاهر مي گوئيم ما اين ميوه را ريختيم و اين معده آن را هضم كرد. اما اگر حكومت روح نبود، هضمي انجام نمي گرفت. آن وقت آنها كه روح را انكار  مي كنند، مي گويند خوب حالا كه روح اين كار را مي كند ما اصلا غذا در معده نمي ريزيم تا ببينيم روح چگونه مي تواند اين كار را بكند ؟ مي گوئيم شما اگر مي خواهيد لجاجت و عناد كنيد، يك صحبت ديگر است. ما انكار نمي كنيم كه بايد به اين معده چيزي بريزيم. ما گفتيم معده مستقلا استعداد اين كار را ندارد. البته بلي خدا قدرت دارد كه انسان را بدون يك قطره غذا زنده نگهدارد. اصحاب كهف سيصدو نه سال بدون ذره اي غذا زنده ماندند، اما اراده خدا چيزي غير از اين حرفهاست. نظام خلقت را طوري آفريده كه ماده و فوق ماده در آن دخالت داشته باشد. البته هر كدام در نظام خودشان تا دراين حركت، خلقت جديدي پيدا كند. ولي نه اينكه نظام طبيعت مستقلا اين كار را ميكند.

 بنابر اين خلاصه بحث اين شد كه : نه اينطور است كه ما بگوئيم احتياج به علم و آموزش نداريم. ولش كن و برو چند ركعت نماز شب بخوان به قلبت الهام ميشود. و نه اينكه بگوئيم با آزمايشات تجربي و علم هاي لفظي مي توانيم به آن  برسيم. هر دو به هم گره خورده و هر دو بايد باشد تا انسان بتواند به علم برسد. پس ما احتياج به علوم تعليمي و رياضتهاي سخت آموزشي داريم، اما نه مستقلا. بلكه براي اينكه ما را آماده كنند تا از طريق عمل به علوم برتر برسيم كه آنجا ذكر است. در ابتدا اين علوم آموزشي، يك نوع تغذيه ماست اما در بالاتر [ فرق مي كند ]. [ مثل اين است كه ] بچه اي در مدرسه ابتدائي، اهميت درك علوم را نمي داند و در بچگي با لهو و لعب زندگي مي كند. اما نمي تواند لذت بهره اين علوم را ببرد. اما كسي كه ارزش اين را مي فهمد، مي بينيد در چهارده سالگي از كنكور قبول شده است. اين همه لذتها را از او گرفته است. اين اصلا زندگي ساز است. يك دانشمند كه در يك چهارديواري در حال تحقيق است و اصلا مي خواهد صدايش هم نكنند، اين هم زندگي مي كند.  اما زندگي بالاتر از اين زندگي، پس از اين مراحل زندگي، از يادآوري هاي برتر از خودش است كه نسبت به آن زندگي، حتي اين زندگي علوم ذهني هم لهو و لعب است. قرآن مي فرمايد :

" و من اعرض عن ذكري فان له معيشته ضنكا " ( طه 124) يعني هر كس از ذكر من (نه اينكه لااله الاالله لفظي ؛ بلكه همان رسيدن به حقايقي كه داشتيم و فراموش شده، يعني كاري كنيم به ظهور برسد. تا اينكه رسيدن به آن علم ما را وارد دنياي ديگر كند.) دوري و اعراض كند البته براي او معيشت تنگي است. شايد انسان، احساس نكند اما واقعيت اين است كه در يك زندگي تنگي است. كسي كه در فلان قاره، اصلا اسم برق را هم نشنيده است، بزرگترين جشن او دو تا چراغ گردسوز اضافي است. اما چون در جهل مركب از برق است، خيلي هم افتخار مي كند كه چه جشني است.

يا اينكه سوسكي در فاضلاب زندگي مي كند و از آن، لذت هم مي برد، روح او آن قدر پست شده كه اصلا از آن لذت مي برد اما آيا واقعيت، اين است كه چون اين لذت مي برد، واقعا زندگي او لذت بخش است ؟ !

[ همينطور در مورد اين آيه ] ممكن است كسي بگويد نه. من چنين حالتي احساس نمي كنم. خيلي هم خوشحالم. اما اين آيه، خبر از يك واقعيت است كه زندگي، تنگ است. حتي به آن معنا، زندگي نيست. اهميت ذكر را در زندگي در جلسه بعد بررسي مي كنيم. فقط به آيه اي اشاره مي كنيم تا بقيه بماند براي جلسه بعد. قرآن مي فرمايد :

" اولا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا " ( مريم 67). جلسات بعد عرض خواهيم كرد كه چگونه ذكر بايد از خودمان شروع بشود تا مقدمه شود و به ذكر رب برسد و چگونه در متن زندگي هم به اين ذكر، نياز حياتي داريم.

 

جلسه 30

 بسم الله الرحمن الرحيم

خلاصه بحث جلسه قبل اين شد كه انسان، يك رويه اش حقيقت علم است و در رويه ديگر، هيچ نمي داند و استعداد تعليم و آموزش دارد و خداوند، به وسيله حواسي كه قرار داده، صورتهاي عالم، در نفس، نقش مي بندد و علم حاصل مي شود. و يكي از آياتي كه به آن استناد مي كند و جلسه قبل نتوانستم آدرس آن را تهيه كنم، اين آيه بود. خداوند در آيه 78 سوره نحل مي فرمايد: " وَاللّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ "در اين آيه خداوند به صراحت مي فرمايد : آن وقت كه از مادر، تولد پيدا كرديد، هيچ چيزي نميدانستيد. و ما براي شما ابزار علم قرار داديم كه مهمترين آنها گوش و چشم ها است كه به وسيله آن، به آن آگاهي ها مي رسيد. و عرض كرديم كه اينكه وقتي پرده فراموشي به علم كشيده مي شود و بخواهد پرده را كنار بزند و به آن علم برسد، ذكر مي گويند؛ و يا اينكه نمي گذارد اصلا پرده فراموشي بر آن كشيده شود. پس در هر حال، ذكر استفاده اي است از آن علمي كه به آن، مجددا مي رسد و يا آن را نگه داشته است. واين ذكر، طبعا مراتبش به تناسب آن علمي است كه داشته است. از باب مثال، موردي را عرض مي كنيم. مثلا يك نفر صورت خانه دوستش را در ذهن و نفس، داشته و آن را حالا فراموش كرده است. دوباره پرده فراموشي را كنار مي زند و به ياد مي آورد. شان اين يادآوري، درهمان حدي است كه آن علم را داشته است. يا يك كسي در تلويزيون، حادثه وحشتناكي را ديده است، و اثر     عميق تر   بر او گذاشته است. بعد از مدتي، آن را فراموش كرده است. حالا كه به ياد مي آورد، طبيعي است كه اثر آن، عميق تر از اثر يادآوري علم به خانه آن دوست است كه آدرس آن را فراموش كرده بود. همچنين كس ديگري كه در خود آن   حادثه بوده مثلا در جبهه يا در همان لحظه زلزله در آن مكان و شهر بوده و از تلويزيون، علم پيدا نكرده است، مدتي مي گذرد و در اثر زندگي روزمره، از يادش مي رود. اما دومرتبه كه به خاطرش مي آيد و بر ميگردد، اثر اين يادآوري، بسيار عميق تر از آن دوحادثه قبلي است. حالا كسي را در نظر مي گيريم كه مثلا رابطه وجودي با آنكه براي او حادثه اتفاق اقتاده، دارد. يعني علمش آنقدر عميق باشد كه فراتر از حواسي است كه به آن رسيده بود. اصلا رابطه وجودي با او داشته باشد. مثلا جگرگوشه خود را، فرزندش را يا يك مادر مهرباني را از دست بدهد. مدتي  مي گذرد و رفقا سرش را گرم مي كنند و در يك شرايطي او را به فراموشي مي كشند. اما وقتي شب به همان خانه خلوت برمي گردد و تمام اسباب فراموشي كنار مي رود، وقتي عميقا به ياد آن جگرگوشه مي افتد، اثر بسيار عميق تر و سوزناكي دارد. براي اينكه اين ياد و ذكر، توجه به علمي مي دهد كه پاره جگر اوست و ارتباط وجودي با او داشته است. هيچ وقت ذكر آن و اثر آن حادثه، مثل ذكر آدرس نيست. پس ذكري كه انجام مي گيرد، بستگي دارد كه انسان، علم و آگاهيش درچه عمقي بوده است.

مطلب ديگر اينكه انسان، در ارتباط با آن علاقه و محبتي كه به موجودات دارد، اگر توجه كند، عمق اين محبت نسبت به موجودات بيرون از خود، در واقع محبت به خودش است. اما از آن نكته غافل است و خيال مي كند موجودات خارج از خود را دوست دارد. مثلا كسي به بازار مي رود و در و پنجره اي مي خرد. مي گردد و دنبال يك كارگاه ابزار خانه است. اما در واقع اين، در و پنجره نمي خواهد. اين، خانه را مي خواهد و چون در و پنجره در خانه است، دنبال آنهاست. اما در واقع،اين خانه را دوست دارد. اما چون اين خانه، رشته ارتباطي با در دارد، انتقال پيدا كرده و آن را هم دوست دارد. اگر عميق تر از اين هم دقت كند، خانه را دوست ندارد و در واقع خودش را دوست دارد. خيال   مي كند كه خانه را دوست دارد. چون چند رشته ارتباطي از خود او به خانه انتقال پيدا كرده است، خانه را دوست دارد و توجه ندارد كه اينكه خانه را دوست دارد، در واقع خودش را دوست دارد. هر ميزان كه ارتباط، قوي تر است، دوستي هم بيشتر منتقل مي شود. يك وقت است كه دري را مي خواهد كه [داخلي است و ] خيلي هم مهم نيست و براي خانه در ضرورت نبود، چندان مشكلي ايجاد نمي كند. اما ربط خانه، با در كوچه، بيشتر است و بيشتر دنبالش است. همينطور هرچه بين من و خانه، ارتباط قوي تر است، آن را بيشتر دوست دارم و برعكس.

همينطور اگر در خود، عميق تر فرو برود، خواهد ديد خودش را دوست ندارد. رب را دوست دارد. اما چون ربطي است بين او و رب، از او غفلت كرده و خيال مي كند خود را دوست دارد. پس اينكه انسان، از دوستي چيزي لذت   مي برد، اگر دقت كند، آگاهيش در هر مرتبه اي باشد، ارزش انسان هم درهمان مرتبه است. براي يك بچه كوچك كه يك اسباب بازي با رنگ قرمز را دست دارد، هر چه بگوئيم كه تو خودت را دوست داري نه اين اسباب بازي را، اصلا نمي فهمد. هرچه بگوئيم اين رنگ قرمز، چيزي نيست، بلكه تو در واقع امواج نور را دوست داري، بازهم اصلا نمي فهمد. حتي اگر چراغ را خاموش كنيم و ببيند كه ديگر رنگ نيست، بازهم در ذهن خود همان قرمز است. در حاليكه اصلا ديگر قرمزي وجود ندارد. هرچه فكر، كوتاهتر باشد، توجهش به طور مستقل به بيرون تر است. نمي تواند ببيند كه هرچه بوده، نور بوده و چون رفت، قرمز هم قبل از آن رفته است و به باطن توجه ندارد.

اين انسان، هرچه آگاهيش بيشتر مي شود و رابطه ها را عميق تر متوجه مي شود، مي بيند كه اين عشق خودش بوده و از آن عميق تر، ربش بوده است. اينجاست كه ذكر و مراتب آن، معنا پيدا مي كند. و قرآن هم مراتب ذكر را مي فرمايد تا به عميق ترين مراتب آن :

" اولا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا" (مريم 67) همچنين در سوره بقره مي فرمايد :

" يا بني اسرائيل اذكروا نعمتي التي انعمت عليكم " ( بقره – 40و 47 و122) در اين آيه اخير، توجه به بيرون مي دهد. اين قوم بني اسرائيل كوته بين چون توجه به درون ندارد، توجه به بيرون مي دهد. اما در آيه قبلي، توجه به خلقت خودش مي كند، پس از اينكه فهميد كه وقتي من اين آب را دوست دارم، در واقع خودم را دوست دارم.

شايد كسي باشد كه به خاطر مريضي، نتواند گرسنگي و كمبود جسم خود را بفهمد. در اثر اينكه اعضابي كه بايد خبر بدهد، مريض است، هيچ احساسي در گرسنگي ندارد. همانكه اين مريضي برطرف شد، آنچنان احساس گرسنگي پيدا مي كند كه تمام وجودش را فرا مي گيرد. اين يادآوري، بسيار عميق تر از آن آدرس است چون با جانش در ارتباط   است. در آن لحظه كه دنبال آب است، آنقدر توجه او به بيرون است كه يادش مي رود كه اصل توجه من به خودم است [كه فقط] مقداري از آن آب است. گاهي انسان آنقدر كوته بين و مريض شده كه از آن هم غافل شده. منتها اينجا خدا بيدار مي كند ؛ مي فرمايد : نعمتي را كه من دادم.

در يك جا، مرتبه ذكر را از اين هم بالاتر مي برد و مي فرمايد : " واذكر ربك في نفسك " (اعراف – 205)

به ياد بياور اين واقعيت را كه داري، پس از اينكه از نعمتهاي بيرون، رشد پيدا كردي [وفهميدي] كه من نفس خودم را دوست دارم، از آن منتقل شو به رب. تو چون در ارتباط رب هستي و عاشق ربت هستي، اين همه خود را دوست داري. البته وقتي به اين توجه برسي (واذكر ربك ) آنجا [معناي ] " في نفسك " ديگر اينطور نيست كه يك ربي داري و يك نفسي داري. اين يادآوري، طوري به رب منتقل مي شود كه نفس، موجوديت خودش را از دست مي دهد. مثلا ( فقط از باب مثال) : يك وقت است كه مي گوئيم يك ماهي در توي آب است. و يك وقت است كه مي گوئيم رطوبت در توي آب است. اين " درتوي آب " دو مفهوم پيدا مي كند. در مثال اول، آب براي ماهي، ظرف است. يعني در توي آب است (في). در مثال دوم، آب ظرف نيست. آب به معناي تمام حقيقت رطوبت است و رطوبت به معناي تمام آب است.

پس " واذكر ربك في نفسك " اينطور نيست كه تو يك نفسي داري كه رب در ظرف نفس من قرار گرفته (نستعيذ بالله ) اين محدود كردن خداست و شرك است. يا اينكه بگوئيم ذكر را در نفس خودم به رب توجه دهم. عرض كرديم كه    ذكر، رسيدن به خود آن علم است. و عرض كرديم كه اگر به خود علم برسيم، در اثر عشق و توجه، چيزي در نفس نمانده كه ما توجه بدهيم. با همه وجود منتقل شده ايم به مرتبه رب. ذكر معناي عميق تري است تا اينكه قرآن مي فرمايد : " يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا " (احزاب – 41 ). رب [كه در آيه قبل به آن اشاره شده بود ] يكي از اسماءالله است. [اينجا مي فرمايد : ] تا مي رسد به جائي كه خود الله است. [همچنين ادامه مي يابد] تا مي رسد به جائي كه " فاذكروني اذكركم " (بقره – 152 ). ذكر به مرحله اي مي رسد كه مي بيند ذكر گوينده، خودش نيست و همه، ذكر از اوست. پس اين مراتب ذكر، بستگي به مراتب آگاهي دارد. كه در مسير توحيد قرار گرفته ايم و هرچه اين    ذكر، به عمق مي رسد، زندگي انسان هم معناي عميق تري پيدا مي كند. عرض كرديم كه يك كسي كه آگاهي به يك آدرسي داشته، با آن كسي كه علم به فرزند دلبندي داشته كه آن را از دست داده، اگر هر دو به يادش بيفتد، اثر اين دو ذكر در حالات و زندگي او يكي نيست. هر چه عميق تر مي شود، در زندگي اثر عميق تري پيدا مي كند. پس آن كس كه رسيده به اينكه در اين مرحله از ذكر، ذكر نعمتهاي خدا مي كند، با آن كه ذكر رب را مي كند، زندگي اين دو سالك و عيش و شادابي اين دوتا، يكي نيست. پس وقتي به معرفت الهي مي رسد، اينطور نيست كه از نعمتهاي خدا محروم مي شود و در يك گوشه اي، يك آدم بيچاره از همه چيز مانده مي شود. اين [فرد ] به قدري به بي نيازي از اين عالم مي رسد كه اصلا استفاده از اين عالم، براي او شبيه زندان مي شود. [بعضي ها ] مي گويند اين آقا، چقدر بيچاره است نمي آيد در بگو و بخند و فوتبال و.... شركت كند. اما اصلا توجه ندارند كه آنها اين نعمتهائي كه برخوردار هستند و اين لذتهائي كه دارند، اين چيزها براي او نه تنها لذت ندارد، بلكه زندان است. اگر مي آيد و در بين مردم، زندگي مي كند نه از اين جهت است كه از اينها لذت مي برد. بلكه به عنوان يك وظيفه بايد بيايد و در امور اجتماعي شركت كند و به عنوان وظيفه، كارها را روبه راه كند. فرق است بين آن كسي كه صاحب ذكر است و استاندار شده با كسي كه اهل ذكر نيست و رئيس يك اداره كوچك شده. اين در استاندار بودن، نياز به هيچ چيزي ندارد. پس هيچيك از بازي هاي سياسي او را نمي توانند بازي دهند. اما اين بيچاره [غيراهل ذكر ] اي بسا در يك اداره كوچك، مشكلات   بي شماري دارد. پس اينكه اين انقلاب، به رهبري مقام معظم رهبري [حركت مي كند] و رهبري ولايت فقيه، شعاعي از ولايت معصوم است، [درواقع] مي خواهد حركت بدهد تا دنيا به اين برسد كه سياست، وسيله است نه اينكه هدف باشد. نه دين از سياست جداست [و نه سياست از دين.] نه به اين معنا كه بايد با سياست وارد شد و اگر با سياست وارد نشويد، يك آدم كوته فكري شده ايد. بلكه يعني سياست و اداره امور جامعه در مديريت اهل ذكر، يك وظيفه است ؛ مثل وظايف ديگر ديني. كوچكترين لذت نفساني براي مدير ندارد و همه را در راستاي ذكر مي بيند و رنگ ذكر و اثر ذكر دارد. و جامعه آماده مي شود به سوي حكومت ولايت معصوم و حكومت ولايت الله. و لذا در حكومت ظهور حضرت، بركت آن حكومت، حتي در نظام عالم، اثر خواهد داشت ؛ وقتي حكومت براساس ذكر شد. طوري كه در روايت است كه حضرت [علي عليه السلام ] فرمودند در زمان حكومت آقا امام زمان عليه السلام، روزها آنقدر دراز خواهد شد كه به اندازه ده روز روزهاي ما خواهد بود. و هفته ها و ماهها و سالها هم همينطور.راوي پرسيد كه چطور چنين چيزي مي شود ؟ فرمود : خدا امر مي كند كه حركت افلاك، طوري آهسته مي شود كه اين اتفاق مي افتد. يا اينكه مي گويند در زمان حكومت آن حضرت، گرگ با گوسفند در يك جا زندگي مي كنند، يعني زماني كه انسان، عوض شد در فضاي عالم اثر مي گذارد. آنجا [زمان حكومت آن حضرت ] فضائي است كه اين زندگي امروزي دنيا، در برابر آن، زندگي عصر حجر حساب مي شود. طوري كه مثلا خاك را وقتي كنار مي زنند و لوله كشي هاي مختلف گاز و آب و.... را مي بينند يا سيم و لامپ و.... را مي بينند، خواهند گفت بيچاره ها چقدر عقب مانده بودند و از اين روشهاي ابتدائي استفاده مي كردند.

وقتي جامعه از افراد الهي بود، تحول در نظام طبيعت ايجاد مي كند. علي اي حال، زندگي اگر براساس ذكر شود، لذت ديگري دارد. زندگي وابسته به اين لذتهاي مادي نخواهد بود. لذتهاي مادي در برابر لذتهاي ذكر الله و رب و....، اصلا لذت حساب نمي شوند. اصلا وضع زندگي، چيز ديگري مي شود. حالا اگر امروز، افراد خاصي از اين زندگي برخوردارند، در آن زمان، همه از آن برخوردار خواهند بود. پس دورنماي اين انقلاب الهي، يك دورنماي بسيار روشن و والائي است. از خدا مي خواهيم كه اين شياطين و دشمنان انقلاب را كه با اين همه كرامات نمي توانند بفهمند و اين جنايات را از شدت كوري و از روي لجاجت مي كنند. [اشاره به جنايت انفجار بمب در حرمين شريفين عسكريين عليهما السلام در سامرا] انشاءالله [نابود كند] و به كوري چشم دشمنان، در ظهور آن حضرت، تعجيل بفرمايد.

 

 دانلود فایل Word جلسات 1-35 جزوه فطرت به صورت زیپ: لینک مستقیم