جزوه فطرت استاد علیپور جلسه 21 الی 25
جلسه 21، جلسه 22، جلسه 23، جلسه 24، جلسه 25
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جلسه به نظر رسيد كه تتمه بحثهاي چند جلسه قبل در مورد زندگي دنيا، مطرح شود. نكتهاي در مورد اموال باقي مانده بود كه عرض ميشود. با توجه به معني حيات دنيا، معلوم شد كه در درون انسان است و در بيرون نيست. پس اموال كه در بيرون است، از قبيل حياط و ماشين و آپارتمان و ... منظور اينهاست. عرض شد كه اينها آيات الهي است. بلكه در درون انسان، حسي است به عنوان حس مالكيت؛ وقتي اين حس قوي ميشود، اثر آن در بيرون ايجاد ميشود كه توجه به اموال بيروني و تكاثر حاصل ميشود.
پس قرآن «تكاثر» را فرموده. تكاثر وقتي به وجود ميآيد كه اين حس مالكيت قوي بشود و قرآن ما را طوري تربيت ميكند كه بفهميم مالك حقيقي و مطلق خداست. اني معنا اگر حاصل بشود، از حيات دنيا رها خواهيم شد كه در قرآن اشاره شده است. قرآن ميفرمايد: (آيه 5 سوره حديد)
«لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ.»
يا در سوره يونس آيات 48 و 49 ميفرمايد: «وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِين. قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ». در جواب آن مشركين كه به استهزاء گفتند اين عذاب خدا كي هست؟ قرآن فرمود: به آنةا بگو: من حتي به خودم مالك نفع و ضرر نيستم. همينقدر بدانيد كه: «لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ» (ادامه آيه 49 سوره يونس). مهم اين است كه لحظه اجل كه برسد، اين احساس مالكيت، به پايان خواهد رسيد.
در سوره فرقان آيه 2 ميفرمايد: «... وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً.»
آنها كه به خدا شريك قرار ميدهند و آنهايي كه در مالكيت از خدا بريدهاند و... آنها بدانند كه آنچه كه [اينها] از خدا بريدهاند و [آن چيز] به جايي رسيده كه در حد اِله شده است، آن حتي براي خودش هم مالك نيست تا چه برسد به اينكه شما روي آن حساب باز كنيد: «وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ...»
خوب، با توجه به اين آيات و آيات متعددي در مورد مالكيت، اگر ما بخواهيم توجه كنيم ميبينيم كه اين انسان، نميتواند مالكيت خدا را احساس كند و خود را و آنچه در اختيار اوست، خيال ميكند كه آن را ميتواند هر كاري در بارهاش بكند. مثل اين انسان مثل بچهاي است كه كه پدرش خودكاري را برايش خريده است و اين بچه نسبت به آن خودكار، احساس مالكيت ميكند و حتي وقتي پدر ميگويد بده برادرت هم با آن خودكار بنويسد، نميدهد. حتي خود پدر ميگويد يك لحظه بده با آن چيزي بنويسم، نميدهد. يعني با آن عالم كودكي و عالم پستي كه دارد، با همه وجودش باورش اين است كه من مالك هستم و نميفهمد كه آخه همين الآن اين پدر، اين خودكار را به من داده. و او اجازه، [آنگاه] مال من شد. فكر آنقدر كوتاه است كه نميتواند آن را درك كند. حتي خود پدر هم بخواهد آن را بگيرد، داد و بيداد ميكند.
وانسان بيچاره هم نميبيند كه... واقعاً طرز فكر اين انسان از آن كودك هم پايينتر است. كافي است يك لحظه فكر كند كه، تا صبح اين هفت هشت ساعت را كه در خواب بودم، همه چيز را از من گرفته بودند. من كه هنرمند بودم و هنرم را در نمايشگاه گذاشته بودم و منتظرم كه مال من برنده شود و ببالم، يا كشف و اختراع من، همه اينها از اين است كه من، خود را مالك ميدانم. يك ميز شكسته را به من ميدهند، احساس ميكنم واقعاً مالك آن قسمت شدهام.
مثل يك بچه سه ساله نميتواند بفهمد كه همين الآن به من دادند. در حاليكه اگر چند لحظه فكر كند، [درمييابد كه] من همين الآن كه صبح از خواب بيدار شدم، با همه علم و نبوغ و استاديام، تا ساعت 5 صبح، همه اينها صفر بود. در ساعت 5 و 10 دقيقه و 12 ثانيه همه اينها را به من دادند. اگر قرص خوابآور به من داده بودند و تا ساعت 12 خواب بودم، خوب [آيا] ساعت 8 اينها داشتم؟ هيچ چيز نداشتم كه. اگر نداده بودند، ساعت 6 من همان هيچ بودم. اينها را مرتب [هر روز] صبح به من ميدهند كه من حتي مالك خودم هم نيستم. اگر فخر ميكند كه من فلان دستگاه را ساختم يك ذره فكر نميكند كه آخر مگه اين رامغز من نساخته ؟ [خوب اين مغز را چه كسي به من داده است ؟] اين همان مغزي است كه اگر من تصادف كنم وآن مغز آسيب ببيند، من [در اثر ديوانگي] با پيچ گوشتي ميخواهم خودم را داغون كنم و لازم است كه ديگران بيايند و جلوي آسيب رساندن من به خودم را بگيرند. يا مثل اين است كه فلاني ميگويد: من چشمانم از 200 متري، موريانه را ميبيند. آخه مگر چشم را خودت درست كردي [كه افتخار ميكني] اين چشم ميبيند؟!
علت عصبيتهاي بيمورد، هم همان توقعات بيمورد است كه اگر خود را چيزي بدانيم، آخرش اين ميشود. پس اين آيه كه ميفرمايد: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ». آنقدر هم آسان نيست كه ما بگوييم ميفهميم. اين نياز به علم خاصي دارد. لذا ميفرمايد: «اعْلَمُوا» (بدانيد، آگاه باشيد).
انسان هميشه با گوش ميشنود و ميفهمد. اما بعضي وقتها اين را با گوش جان ميفهمد. مثلاً كسي لطيفهاي را تعريف ميكند و ما هم آن را ميشنويم و ميفهميم و رد ميشويم. اما در خانه همان لطيفه را براي خودمان بازگو ميكنيم و به آن بازگويي خودمان هم گوش ميدهيم. آنگاه تازه ميفهميم كه اين مطلب، در عين كوتاهي، خيلي پرمعنا و عميق بوده است. لذا طوري ميفهمد كه از ته دل تا چند روز خندهاش ميگيرد و شايد اين مطلب را دو ساعت پيش شنيده است؛ اما نه اينجور كه الآ شنيد؛ نه با گوش جان.
يا اينكه كسي به او حرفي ميزند. شب آن حرف را براي خودش بازگو ميكند و به آن بازگويي خودش هم گوش ميدهد. تازه ميفهمد كه عجب! فلاني با اين حرف خود چه توهيني به من كرده است! قبلاً هم آن حرف را شنيد اما نه با گوش جان. لذا قرآن ميفرمايد: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ». (انفال – 21) (و مانند كساني نباشيد كه گفتند: «شنيديم»؛ ولي در حقيقت نميشنيدند.)
بله ! ما اينها را شنيديم اصلاً رويش تحقيقات كردهايم، اصلاً آنها را تدريس كردهايم. نه، اينطور نباشيد، با دقت بشنويد. و اين از راه تربيت نفس است كه إنشاءالله به بركت ماه رمضان و غيره حاصل شود.
بسم الله الرحمن الرحيم
از آنجا كه بحث فطرت، بحثي بسيار مهم است و در معرفت ديني نقش اساسي دارد، و تقريباً يكي از بحثهاي جديدي است كه بزرگان در اين زمانهاي اخير طرح ميفرمايند و قبلاً مطالبي كه عرض شده بود، به نظر رسيد كه يك مقدار دقيقتر و ريزتر از اين باز بشود؛ چون يك مطلب زير بنايي است.
اوايل بحثها، توضيحاتي مطرح شده بود در مورد فطرت؛ مخصوصاً در مورد آن آيه كه ميفرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». (روم – 30)
چكيده آن جلسات قبل – آن اوايل – اين بود كه بالاخره هر موجودي بر اساس يك فرمولهاي ثابت ومحكمي درست شده كه اين فرمولها و قوانين، در عالم مجرد هستند و اين شيء و موجود است كه بر اساس آن، ساختارش ريخته شده است. مثال عرض كرديم دستگاه راديو را كه اين سيستم كه يك چيز مادي است، بر اساس فيزيك، رياضي، الكترونيك و... بر اساس آنها ريخته شده است. يعني قبل از بودن آن راديو، اين قوانين در هستي بود؛ به صورت يك حقيقت واحد. يعني اينطور نيست كه هزاران دستگاه راديو را درست كنيم و باز و بسته كنيم و بعد، قوانين را كشف كنيم. مسأله، از آنطرف است. اول فرمولها بوده، بعد مغز انسان اين راديو را پيريزي كرده است.
انسان هم كه پيچيدهترين موجود است، به طريق اولي چنين است. يعني افراد انسانها، بر اساس يك قانون مجرد – كه در نظام هستي است – قرار گرفته و ساخته شدهاند. افراد انساني رشد ميكند و بيشتر ميشود. اما آن حقيقت كه انسان بر مبناي آن ريخته شده، قبل از فرد بود. همچنانكه آن فرمولهاي رياضي و فيزيك و الكترونيك، قبل از آن راديو بود.
وقتي صحبت از دين ميشود و خدا ميفرمايد: «فأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ»، اين دين – اگر دقيق باشيم – همان قوانين ثابت مجردي است كه اين انسان، روي آن ريختهگري شده است. پس دين، يك چيز قراردادي نيست كه ما براي خوشبختي خودمان دنبال قوانين هستيم.[ و بعد، قوانيني پيدا ميكنيم و ارآنها پيروي ميكنيم تا به خوشبختي برسيم. يعني «ما»يي هست و ديني]. اين دين، نه تنها جداي از من نيست، بلكه عميقتر از ساختار من است. وقتي من به دين توجه ميكنم، به آن حقيقت توجه ميكنم.
از آنچه كه ميترسيدم شبهه ايجاد شود اين است كه [در مورد آيه] «فأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها». (روم – 30)، در نگاه اول، به ذهن ميرسد كه دين را به عنوان فطرت معرفي ميكند.[يعني مثلا ميفرمايد] توجه خود را به اين قوانين بكن و ذات وجود تو آن قوانين است و[وقتي] توجه به آن ميكني، توجه به فطرت ميكني. [در نتيجه] مشتبه ميشود كه منظور از دين، همان فطرت است يا برعكس.
اما آنچه كه توضيح دقيق ميخواهد، ان شاء الله خدا كمك كند در حد وسع خود، به عرض برسانيم، آن اين است كه اين دين، فطرت نيست. فطرت عميقتر از دين است.
قوانيني كه بر اساس آن ساخته شدهايم – حالا آن فرمولها و قوانين هر چه هست، به جاي خود – آنها مدون شدند و شدند دين. اما فطرت، يك حقيقت بسيار دقيقتر از اين دارد.
از نظر لغت، ميفرمايند «فطر» پاره كردن و شكافتن چيزي است به طول آن؛ به صورت طولي. يك پارچه را طولي چاك بدهيم، ميشود « فَطَرَ».
از نظر قوانين كلمهاي، «فطرت» بناء نوع است. فطرت يعني نوع خاصي از آفرينش. يعني اين فطرت ويژگيهايي دارد كه در صنع و خلق و ... نيست. اين مربوط به فطرت است. ميفرمايند ساختن چيزي را كه داراي خواص بشود، فطرت ميگويند. اگر يك سري قوانيني از آن ظهور پيدا كند، آن ميشود طرز ساختن مخصوص فطرت. مثالي را عرض ميكنيم:
مثلاً قطعاتي را الآن در كارگاه است؛ (البته مثال، خيلي ناقص است. در حد تقريب به ذهن، شايد با چند مثال جمع و جور شود) اينها را ميآوريم و طوري به هم پيوند ميدهيم كه داراي خاصيتي ميشود. [مثلاً ميشود راديو و] صدا و امواجي ميگيرد و پس ميدهد. درجات امواج را كم و زياد ميكند و خواصي پيدا ميكند. همان قطعات بيخاصيت، با اين ساختار، داراي خواصي شد.
حالا در معناي فطرت خداوندي ميفرمايند: در مورد «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»، خداوند عدم را به صورت طولي ميشكافد و از شكافته شدن طولي عدم، موجود ظهور پيدار ميكند. اين ميشود فطرت خداوندي. حالا اين عدم كه پاره ميشود به صورت طولي و موجودات ظهور پيدا ميكنند، اين داراي يك خواصي ميشود. پس فطرت، خود خواص شد[به نظر ميرسد جمله درست اين است: «پس فطرت، خود خواص نشد»]. فطرت از نظر تحقق، قبل از آن فرمولها بودكه اين سيستم روي آن تشكيل شده است. و آن هم طوري كه اين عدم پاره ميشود و اين موجود ظهور پيدا ميكند.
ما اگر به فطرت، به عنوان نوع خاصي از ساختار نگاه كنيم، خواهيم ديد كه با واژههاي ديگر، يك تفاوت اساسي دارد. كلمه «بديع» هم يك آفرينش نو ظهور است. اما در اين واژه، توجه به خود اين موجود است كه يك چيز نوظهور است. در بديع توجه به عدم نداريم، اما در فطرت، هر آن، آن عدم با وجود، [بصورت] يكجا همراه هم به ذهن ميآيد. و مگر [چنين چيزي] ميشود؟ و اگر باهم به ذهن بيايند چه تأثيري دارند؟ تأثيرش اين است: با يك مثال سعي ميكنيم روشن شود:
فرض كنيم وارد روشويي ميشويم و دستها را با صابون ميشوييم و بعد هم صابون را از دستها ميشوييم و بعد هم با حوله آن را خشك ميكنيم و بيرون ميآييم. اما يك وقت هم هست كه وارد روشويي ميشويم و همين كه به دستها صابون زديم، ناگهان ميبينيم كه آب قطع شد. مخصوصاً اگر اين قطع شدن چند بار تكرار شود. حال، اين دفعه ميخواهيم دستها و رو را بشوييم، وضعمان غير از دو روز پيش است كه فقط با موجود سروكار داشتيم. ميگوييم «آب هست يا نيست؟» احساس خاصي داريم؛ يك حالت معلق. چرا؟ چون عدم آب و وجود آب را همراه هم در ذهنم توجه ميكنم. خوب اين در زندگي خيلي اتفاق ميافتد.
حالا در فطرت، عرض كرديم كه توجه به شكافته شدن عدم است. تا اين عدم، باز است و پرده كشيده ميشود، موجود است، و اگر لحظهاي نباشد، اصلاً موجود داراي مفهوم نيست كه بگوييم: خوب، عدم رفت و موجود آمد! خود آن لحظه كه عدم، پاره ميشود و وجد جلو ميرود، اين يك حساب عجيبي است. خوب اين انسان (فرد انسان) تا به دنيا ميآيد، اگر دقت كنيد، اولين لحظهاي كه وارد عالم طبيعت شد، اين يك قوه و نيروي اوليهاي دارد. حتي در آن لحظه اكسيژن هوا را هم نكشيده است. اين يك قوهاي دارد كه با آن قوه، اين حركت اوليه شروع شد و استنشاق انجام شد و قلب كار كرد و همه اينها براي شير خوردن و حركت شش و ... همه اينها حركت است ديگر. اين حركت از همان قوه اوليه است. اين قوه اوليه، خودش حركت را ايجاد كرد و اين عضلات را و تنفس را و قلب را و ... را به حركت درآورد.
اين حركت، در واقع اين قوه را بصورت بستههايي به بدن برد و نيروها را آنجا داد و قويتر شد؛ بر قدرتش افزود. با حركت خودش، حركت و هضم كرد اين تغذيه را و از اين حركت خودش قوت پيدا كرد و از اين قوت، استعداد تغذيه بالاتري را در قدرت خودش پيدا ركد. يعني آن نيروي جذب غذا و تغذيه در لحظه اوليه، با 10 ماه بعد كه يكي نيست.
در صورت ظاهر، تغذيه، قوه را بالا ميبرد و قوه بالا، استعداد تغذيه را بالا ميبرد و بر هم اثر ميكنند. اما آنچه كه حركت ميكند، آن نيروي اوليه است. آن نيرو است كه غذا را هضم ميكند و نيروي خودش را بالا ميبرد و هرچه بيشتر [باشد]، قدرت بيشتر بروز ميكند. تا جايي كه تفكر و ديدن و شنيدن و شنوايي و ... همه از رشد اين نيروي اوليه، شاخ و برگ بيشتري پيدا ميكند. پس وقتي انسان از درون، استعدادش باز ميشود، همه اينها يك چيز بيشتر نيست. اينها ابعاد آن است.
به طور مثال اگر يك درخت را در نظر بگيريم، اين درخت هرچه بزرگتر ميشود، شاخه پيدا ميكند. اما هرچه به درون نگاه كنيم، اينها همه يك ساقه بيشتر نبودند. اينها از آن شاخه باز ميشوند؛ دهها ساقه در يك شاخه، دهها شاخه در يك تنه. حتي آن ميوه هم، همهاش از اين تنه حركت ميكند و ميرود.
پس انسان، يك نيرو و يك «من» بيشتر نيست. اما هرچه بيشتر باز ميشود، به صورتهاي متفاوت بروز ميكند. مثلاً بينايي. ببينيد يك شاخه بينايي، چقدر صورت باز ميكند؟! انواع رنگها، شكلها و ... با يك نگاه سطحي، انواع چهرهها و رنگهاست. اما وقتي برويم به درون، يك چيز بيشتر نيست و آن بينايي است. و تازه بينايي و شنوايي و ... همه در اتصال به تنه درونيتر، شد يك قوه و تمام. وقتي رفت به درون درخت، شد يك تنه، يك قوه. اين قوهها، قوه هاضمه و قوه تفكر و ... همه رفتند در يك تنه و شد «من». ديگر در درون، تفاوتي نيست.
اين تنه وقتي آمد به شاخهها، شد اين شاخه و آن شاخه. نسبت به هم استقلال و كثرت دارند. اما در تنه اوليه چي؟ يك چيز بيشتر نشد. و قوهها هم همه در «من» جمع شدند. حالا وقتي بتوانيم به آنجا برسيم، آنجا ميتوانيم به مرز فطرت برسيم. هنوز به فطرت نرسيديم، در اين طرف وجود هستيم. اگر بتوانيم به «من» برسيم، آنگاه آماده خواهيم شد.
فرق «من» با راديو اين است كه راديو نميتواند بفهمد كه من الآن، قطعاتي بيخاصيت بودم و الآن من شدم. اما من ميتوانم بفهمم كه قبل از اين عالم طبيعت شدم و آن ربّي كه مرا از عدم، به وجود آورد، يعني چه؟! وقتي اين معنا را متوجه شد، آنجا به فطرت رسيده است. همچنانكه حضرت علي(ع) ميفرمايد: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ». ملاحظه ميكنيد كه حضرت نفرمود: «عَرَف خالِقة»، «عَرَف بارِئِه» و ... اين همه اسمهاي خداوند. [چرا كه] رسيدن اينجوري به فطرت، معناي «ربّ» را به همراه دارد.
پس فطرت يك وضعيت خاصي از خلقت است كه اين نوع خاص خلقت، خاصيت آفرين است. و اين انسان، آن خواصي را كه روي آن ريخته شده است، اگر بفهمد معناي دين را متوجه ميشود.
حالا ما اين فطرت را كه خاموش كرديم، [چه كنيم؟] در اصول كافي حديثي است. عين عبارت را فرصت نشد، بياورم. حديث قريب به اين مضمون است كه: وقتي بچه گريه ميكند، تا چهار ماه او را نزنيد. چرا؟ چون تا چهار ماه احساس ميكند، كه خدا او را تغذيه ميكند؛ خدا او را پرورش ميدهد. چهار ماه كه گذشت، اين فطرت بيچاره شروع كرد به تاريك شدن. هنوز هم البته نوراني است. اما به آن احساسش، خودآگاهي ندارد. چهار ماه دوم ديگر، باز هم او را نزنيد. چون احساس ميكند كه خداوند، به واسطه نور پيامبر(ص) (يا معصومين)، به واسطه او حوائجم را به من ميرساند. لذا از خدا ميخواهد كه به پيامبر بدهد تا از او به او برسد. و از چهار ماه سوم، تا به بعد، ميآيد پايينتر. احساس ميكند هرچه ميگيرد. و دعا ميكند كه خدايا به آنها بده تا ار آنها بگيرم. لذا در اين سه تا چهار ماه او را نزنيد.
چه نكتههاي دقيقي را ميخواهد بفهماند؟! نان وقتي از تنور ميآيد، آن گرماي تنور را دارد. بعد فضاي بيرون، آن را سرد ميكند. تا وقتي كه كپك بزند! تا چهار ماه، همه، توحيد است. چه دقتي ميخواهد كه انسان بچه يكي دو ماهه را قشنگ نگاه كند.
فلذا چون يك گرفتاري عمومي است ـ و در تعريف عصمت ميفرمايند كه آن چهارده بزرگوار، همان كه در يكي دو ماهه بود، همان تا لحظه آخر حياتشان بود ـ و بقيه انسانها، به نحوي فطرتشان گرفتار شده است. [حال كه] ما نميتوانيم از چنان فطرتي برخوردار باشيم كه ما را وادار به دين كند،- درست است كه اختيار داريم اما اگر آن باشد، فطرت نميگذارد اين كار را بكنيم[گناه را]- پس چاره چيست؟ «أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ».از اين طرف لااقل بيا. حال كه فطرت به هم خورده، بيا به طرف آن دين، آنگاه خود به خود به فطرتي ميرسي كه از آن جدا شدهاي. يعني بيا به طرف آن قوانين. منتها آن زمان، به اين احساست، خود آگاهي نداشتي. اما الان خودآگاهي هم خواهي داشت و اين است كه لذت دارد.
باز هم تأكيد ميكنم كه فطرت، خود اين قانون نيست؛ خود اين دين نيست. توجه به دين و نظام آفرينش بكن كه فطرت خدا، توجه به آن قانون را براي تو وادار ميكند (البته به به صورت جبري).
خدا انسان را بر اساس آن فطرت آفريد، نه آن قوانين. پس [فطرت] عميقتر شد. يعني راديو، نه بر اساس قوانين، بلكه براساس «فطرت» آفريده شده است. يعني اول، از عدم، قوانين آفريده شده است و بعد بر روي آن قوانين، راديو ساخته شده است.
مثل تغذيه و قوي شدن و... [ كه مثال آن قبلا گذشت]، اين فطرت و توجه به دين هم چنين حالتي دارد. هرچه اين قويتر ميشود، آن هم قويتر ميشود. كه اين، انسان را به «رب» ميرساند. اسلام را دين توحيد ميگويند چون انسان را به «رب» ميرساند. اما نه خداي خيالي، بلكه به خداي فطري. چون اكثر خداها، خيالي است.
ان شاء الله از بركات خلقت بهره ببريم، نه از بركات دو كيلو فلان چيز، كه وسيلهاي براي آن است.[ ظاهرا منظور، تغذيه مادي است كه وسيلهاي براي بهره بردن از بركات خلقت است.]
بسم الله الرحمن الرحيم
در بحث فطرت جلسه گذشته گفتيم كه فطرت، نوع خاصي از خلقت است و آن اينكه عدم را خداوند به صورت طولي پاره ميكند و از خزينه وجود، موجودات ظهور پيدا ميكنند. پس هر موجودي، فطرت دارد. اعم از موجودات زنده و غير زنده، آسمانها و زمين و هر چه در آن هست، هرموجودي به عنوان موجود، فطرت دارد. منتها اين انسان است كه ميتواند به فطرت خود برسد و فطرت خود را احساس بكند. و راهش همان توجه تام و تمام به دين است؛ آن هم به حالت «حنيف».
سوالي كه شايد به ذهن برسد، اين است كه عدم، چگونه پاره ميشود؟ وقتي عدم است، پاره شدن چه معنا دارد؟ اينجاست كه دقت لطيفتري لازم است در ارتباط بين عدم و وجود. معناي عدم، در اثر مفهوم وجود، در ذهن مفهوم پيدا ميكند. همچنانكه معناي وجود، در برابر عدم در ذهن مفهوم پيدا ميكند: «تُعْرَفُ الاَشْياءُ بِاَضْدادِها». شناخت هر كدام، در اثر شناخت آن يكي است.مفهوم تاريكي در اثر مفهوم روشنايي در ذهن پيدا ميشود. و برعكس، مفهوم روشنايي در اثر مفهوم تاريكي در ذهن پيدا ميشود.
مطلب دوم اين است كه اين دو مفهوم، در عين حال كه ضد هم هستند، وقتي در يك حقيقت بالاتر قرار ميگيرند، و هلاك ميشوند، آن وقت آن مفهوم خود را از دست ميدهد. اينها به عنوان زيرمجموعه يك حقيقت در فضاي خود، در برابر همديگر، ماهيتي را پيدا ميكنند. اين سوالها، در فضاي اينها مطرح است. وقتي رفت به فضاي بالاتر، ديگر مطرح نيست. مثلا همان تاريكي و روشنايي، در فضاي خودشان با همديگر تضاد دارند، مفهوم مستقل از هم دارند.اما وقتي به فضاي بالاتر رفتيم، به فضاي وجود رفتيم، تاريكي و روشنايي، مفهوم خود را از دست ميدهند.ميشود: « وجود تاريكي» و «وجود روشنايي». وقتي به خود وجود توجه كنيم، نه مفهوم تاريكي مطرح است و نه روشنايي. [بلكه فقط] وجود! [مطرح است]. اما وقتي به زيرمجموعه ميآييم، ميگوييم: وجود تاريكي، وجود روشنايي. اينجا اين وضعيت پيدا ميشود.
اين، يك مثالي بود براي خود عدم و وجود. عدم و وجود، در فضاي خود چنين سؤالي را ايجاد ميكنند. اما وقتي بالاتر برويم، نه وجود مطرح است و نه عدم. وقتي به خود غيب ميرسيم، به مقام حضرت احديت ميرسيم ـ در اسماء الله ـ آنجا ديگر صحبت عدم و وجود نيست. اينها در ميدان خود اين سؤال را ايجاد ميكنند.
تازه وقتي از آن بالاتر برسيم، خيلي بالا بالاها: برسيم به حقيقت غيبيه. گاهي بدون توجه به اين حقايق، آن مسائل را توجيه ميكنيم. اما حقيقت غيبيه بالاتر از همه اين فضاهاست. حتي بالاتر از اسماءالله. آنجا ديگر جواب اين سؤال، حل ميشود. و خود قرآن وقتي صحبت از وجود ميفرمايد، در سوره يس آيه 82 ميفرمايد: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ».
با لفظ إنّما حصر كرده است. يعني منحصراً شأنيت خدا اين است. (امر، نه به معناي دستور است). هنگامي كه اراده كند شيئي را، به آن شيئ ميفرمايد، باش و آن موجود ميشود. پس شيئ وقتي موجود ميشود كه در اراده خدا قرار گيرد. قبل از اينكه شيئ، شيئ باشد، اراده خدا است، كه تا اراده ميفرمايد، شيئ، شيئ ميشود. «يقول» نه اينكه با يك لفظ بفرمايد؛ اصلاً فعل خداست. تا اراده تعلق بگيرد، فعل ظاهر ميشود. موجود، موجود ميشود؛ بود ميشود.
پس اينجا كسي كه به فطرت خود برسد، شناختي كه در مراحل توحيدي پيدا ميكند، ميفهمد كه موجودات، فعل خدا هستند. آنجا آمادگي براي توحيد افعالي پيدا ميكند. اگر بتواند بالا برود، به صفات خدا برسد، توحيدش، توحيد صفاتي است. مثالي عرض ميكنيم (البته بلا تشبيه. نستعيذ بالله. فقط از نظر مثال براي تقريب ذهن مطرح ميشود.):
ما وقتي به كسي ميخواهيم شناخت پيدا كنيم، نزديكترين چيزي كه شناخت پيدا ميكنيم، افعال اوست: حرفي، كاري، فعلي از او صادر ميشود. افعال او را مستقيماً و سريعتر از هر چيز شناخت پيدا ميكنيم. يعني افعال او، ظهور صفات اوست، از اين جهت كه ظاهرتر از صفاتِ آن نفس است. بنا براين شناخت به آن [افعال]، زودتر فراهم است. اما هنوز، حقيقت نفس او براي ما باطن است. آنچه كه از آن نفس، ظهور كرده، صفاتي بوده كه از آن صفات، اين افعال بروز كرده است.
مثلا كسي كه نجاري ميكند، صفت علم نجاري در او است. ظاهرتر از آن صفت، كار نجاري اوست. يا شاعري شعر زيبا ميفرمايد. صفت شاعري در او است و بيان او (فعل او) ظاهرتر از آن صفت است. پس شناخت به افعال، نزديكتر از اوست. پس شناخت به افعال، به لحاظ ظهورش زودتر است از اينكه انسان بهآن نفس، شناخت پيدا كند. منتها هنوز، صفات او و ذات حقيقت نفس او، در غيب است. تا اينكه آنقدر شناخت به افعال، قويتر شود كه انسان به صفت آن نفس، شناخت پيدا كند. [و بعد هم] آنقدر پيش برود كه آن نفس و ذات او حاصل بشود.براي اينكه اين افعال، هرچه به آن نفس نزديك ميشود، يكي ميشود و هر چه به بيرون تابش پيدا ميكند، كثرت پيدا ميكند.
وقتي ميبيند، بيشمار «ديدن» دارد و وقتي شعاعش به درون ميرسد يك صفت بيشتر نيست. و آن «ديدن» است. اما در مرحله صفت، يك چيز بيشتر نيست: «بيننده» و تمام. همينطور است شنيدن: ميشنود، خواهد شنيد و... بيشمار فعل است. اما اينها از صفت شنونده بروز پيدا ميكند. ظهور شنونده، فعلهايش شد شنيدن، ميشنود و ... اما وقتي ميرود به باطن، شد يك صفت: «شنونده». همينطور است آن يكي صفات: علم، اراده، قدرت و ...
همينطور اگر برويم به آن رأس نقطه مركزي، ميشود نفس آن شخص. بينايي نيست. شنوايي نيست. اراده و قدرت و... نيست. همه در يك فضاي بالاتر رفتند و شد فقط حقيقت نفس.از اين حقيقت نفس، هي [به طرف] باطن ميرود آنگاه يكي ميشود و برعكس. حالا كه من صحبت ميكنم، قبل از اينكه صحبت باشد، صفت گويايي من بود و قبل از آن «من» بودم. اما قبل از اين فعل، من بودم. بعد از اين فعل، من بودم. با اين فعل، من بودم. حين ين فعل، من بودم. پس اين فعل كه ظهور پيدا ميكند و فعل صادر ميشود (صحبت كردن)، اين با يك ديد سطحي قابل شناخت است و قابل ارتباط. اما [درك] حقيقت «من» در باطنش، يك معرفت ديگري ميخواهد.
پس بنده وقتي صحبت ميكنم، روي آن صفت گويايي، همچنانكه آن فعل انجام ميگيرد، به لحاظ آن صفت، اين فعل از اسمي صادر ميشود. آن صفت به صورت فعل، ظهور پيدا كرد. اما در مقام فعليت فعل، اين فعل از اسمي صادر ميشود تا به فعليت برسد. در اين آيه هم خداوند بلا تشبيه [همين مسأله را ميفرمايد]. شأنيت او اين است كه ...
«الله» هم نفرموده است. شما وقتي «هـُ» را تلفظ ميكنيد، يك چيز خالص از هر حرفي است. اما با همين «هـُ» است كه حروفات درست ميشود. اگر صدا از حنجره نيايد، شما هر حرفي ميخواهي درست كن! از [همين «هـُ»] اين حروف درست شدهاند و از اين حروف، الفاظ درست شدهاند و از آنها، كلمه و كلمات درست شدهاند.
كلمه، درست است كه لفظي است كه از دهان برآيد و معنايي را برساند. اما «كلمة الله» يعني مخلوقات خدا. بگذريم.
معناي « أمْرُهُ» امر او، شأنيتش اين است كه تا اراده، ظهور پيدا كند، فعليت ظهور پيدا كرده است.پس اگر ما بتوانيم فعل را [در افعالمان]، بطور حنيف توجه به اين قوانين بكنيم، ما را به آن ميرساند و به آن آگاهي ميرساند. وقتي به فطرت رسيديم، نمينشينيم بگوييم اين عدم چگونه پاره ميشود؟ [اين مطالب]، ذهني نيست. مثلا وقتي ميخوابيم، آيا عدم را احساس ميكنيم؟ اصلا در خواب آيا حس عدم ميكنيم يا وجود؟ هيچكدام. رفتيم به يك فضاي لاادري. فطرت همان است.ما [اگر به فطرت برسيم] حس ميكنيم كه چگونه از مخزن وجود، توليد ميشوم. توحيد افعالي اين است. تا به اين برسد، آمادگي پيدا ميكند كه به توحيد صفاتي برسد. و آنجا كه به اسماءالله برسيم، همانطور. و بزرگان، انبياء و اولياء و ... چنين قابليتي داشتند كه به توحيد ذاتي برسند. پس مختصر بحثي بود در برابر اين سوال كه چگونه عدم، شكافته ميشود. ما تا در اين فضا هستيم، اين سوال براي ما جوابي ندارد. مگر اينكه حركت كنيم و به توحيد افعالي برسيم؛ به فطرت. راهش كجاست؟ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ».
اتفاقا در آخر آيه ميفرمايد: «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ». اين چه علمي است كه مردم بهش نميرسند؟ اصلا نميشود رسيد مگر با توجه تام و تمام و بدون هيچ گرايش خلاف واقع و حق به اين قوانين كه اسمش را «دين» فرموده است. و وقتي به آن فطرت رسيديم، اين شبههها برطرف ميشود.
خدا ان شاء الله توفيق بدهد بتوانيم به بركت تربيت نفس، به فطرت برسيم و آن را كه با دست خود خراب كرده و بيخاصيت كردهايم، آن را درمان كنيم تا از بركات آن، كه رسيدن به توحيد است، بهرهمند شويم.
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جلسه، چون احوالات دوستان در دست نيست، تا برنامه كاملاً به نظم بيفتد، به نظر ميرسد در بعضي فرازهاي ادعيه بحثهايي شود. به عنوان مقدمه، قبل از توضيح فرازهاي دعاها، درباره خود دعا يك مقدار بحث شود، تا زمينه ذهني پيدا كنيم در ديد معرفتي از دعاها كه به لطف خدا بتوانيم استفاده كنيم. در قرآن در جاهاي مختلفي، خداوند درباره دعا، مطالبي فرموده است:
در سوره بقره آيه 186 ميفرمايد: «وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ».
«و هنگامي كه بندگان من سؤال كنند از تو درباره من، پس به تحقيق من نزديك هستم. اجابت ميكنم دعوتِ دعوتكننده را هنگامي كه مرا دعوت كند. پس اجابت كنند مرا و ايمان بياورند به من. شايد كه به رشد برسند.»
در اينجا بين سؤال، دعا و عبادت يك رابطههاي دقيقي است. و با استفاده از سوره مؤمن (غافر) آيه 60 كه ميفرمايد: «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ».
در اين آيه، خداوند به صراحت، معناي دعا را عبادت فرموده است. اُدْعُونِي: «مرا بخوانيد، اجابت كنم شما را. البته كساني كه استكبار كنند از عبادت من، به زودي داخل ميشوند به جهنم به حالت ذلت (ذليلانه).»
پس ميبينيم، بين عبادت و دعا، رابطه خاصي است. بلكه دعا در واقع همان مغز و اصل عبادت است و از جهت سؤال هم فرمود كه «بندگان من» نه «الناس» يا حتي «المؤمنون» بلكه «عبادي». سؤال و عبوديت يك رابطه خاصي دارد.
علامه طباطبايي (رض) در تفسير الميزان در تعريف سؤال ميفرمايد: «سؤال، آن درخواستي است كه نياز به زبان آوردن ندارد». يعني اين نياز را خود فطرت و غريزه موجود بخواهد. حال اگر به زبان هم آمد، آمده است. اما برعكس آن، سؤال نيست كه فطرت نخواهد و ما بر زبان بياوريم. آن، سؤال نيست و صدق نميكند.
مثلاً وقتي بچهاي گرسنه است، وقتي حال و وضع او نشان ميدهد كه گرسنه است، به اين سؤال ميگويند. وقتي كسي غرق ميشود، فطرت و وضعيت او نشان ميدهد كه نياز به نجات دارد. حقيقت او فرياد ميزند كه مرا نجات بدهيد. اما به زبان كه نميتواند بياورد. اين معناي سؤال.
در دعا ميفرمايد: معناي دعا اين است كه دعا كننده ميخواهد. چه چيز را؟ اينكه نظر آن دعا شونده را به خودش متوجه كند، اين ميشود معناي دعا. يك دعا داريم، يك سؤال داريم. در دعا، دعا كننده ميكوشد نظر دعا شونده را به خودش متوجه كند؛ در نتيجه سؤال كند. پس سؤال، نتيجه دعاست. اول دعا ميكند، بعد فطرتش چيزي ميخواهد.
«وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ». خداوند نفرمود وقتي «مردم» يا «مؤمنين» بخواهند؛ لفظ «عباد» آورد. اولاً استفاده ميشود كه خداوند با همه انسانها با لفظ «عباد» ميخواهد نهايت [لطف را برساند] كه نزديكترين واژه در اظهار اينكه خداوند براي انسان لطفش را بفهماند، از لفظ «عبد» استفاده ميكند. نكته دقيقتر اينكه اصلاً عبوديت، سؤال ميآورد. طبيعت عبوديت، وضعيت عبوديت و عبد بودن [سؤال ميآورد و] سؤالي كه ميخواهد، اين «ربّ» خودش است. احتياج به زبان نيست. مثل بچهاي كه در آن شدت گرسنگي وضعيتش ايجاب ميكند كه او شير ميخواهد. توجه مادر را به خود جلب ميكند و به مادر دعا ميكند براي غرض اينكه شير بگيرد. پس شير را سؤال ميكند و مادر را دعا ميكند. اما، عبوديت، خاصيتش اين است كه «رب» را ميخواهد و سؤالش هم خود «رب» است.
يك وقتي بچه، در يك شرايطي قرار گرفته كه توجه مادر را جلب ميكند و سؤالش شير است و يك وقت، در يك وضعيت خاص و غربت و وحشت تمام افتاده. در آن حالِ وضعيت وحشت، او ميخواهد مادر را و خود مادر را. يعني دعا ميكند به مادر و سؤال ميكند خود مادر را. كِي انجام خواهد گرفت؟ وقتي كه به حالت غربت و وحشت افتاد. طبيعت عبوديت هم، عبد بودن، ايجاب ميكند كه او خدا را ميخواند و در غرض اين دعوت، خودش را ميخواهد. چه توجه خاصي به زندگي بالاتري از اين زندگيهاي طبيعت تاريك ميشود در اين آيه؟!
«فَإِنِّي قَرِيبٌ»: يعني بلافاصله همين احساس پيدا ميشود. فاصله ندارد. اصلاً نتيجه همين احساس عبوديت كه خدا را ميخواهد، در وحشت تنهايي؛ قريب! من نزديك تو هستم، چيزي نيست كه بگردي و پيدا كني. مادر بچه نيست كه [بچه] فرياد ميزند و او از پشت ديوارها و فرسنگها، صدا را نميشنود.
«أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ»: اگر اين دعا تحقق پيدا كند، اجابت را ميبيند. اين حتمي است؛ زماني كه دعا تحقق پيدا كند.
«فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ»: پس مرا اجابت كنند و به اين حقيقت ايمان بياورند. اگر چنين دعايي كنند اميد است كه به رشد برسند. اين جور دعا كردن، انسان را به رشد ميرساند. اين اسم «رب» در رابطه با عبوديت، درباره اسماء الهي، يك اسم خاصي دارد.
مثلاً وقتي دكتري، مريضي را طبابت ميكند و بعد از فراز و نشيبهاي فراوان، بالاخره او را درمان ميكند، مريض هر وقت آن دكتر را ميبيند، احساس خاصي دارد. شايد براي كادر بيمارستان هم يك احساسي داشته باشد، اما براي دكتر يك احساس ويژهاي دارد. يا مثلاً يك رزميكار، وقتي تحت نظر مربي، آن صحنههاي سخت رزمي را ميگذراند، پس از آن يك احساس خاصي به او دارد. اصلاً ربوبيت چون در تمام ذرات وجود اوست، احساس خاصي دارد.
عبد درست است كه به اسم رازق، عليم، رحمان و... نياز دارد. اما آن ربوبيت، يك حساب خاصي دارد. و مادر هم، بچه نسبت به ارتباط پدر و مادر، براي مادر به لحاظ ربوبيتي كه در درون اوست، يك حساب خاصي دارد؛ مخصوصاً اگر ربوبيت مادري را بيشتر لمس كند.
خداوند اسم آشنايي را ميفرمايد. اي عبد، رب تو اين را گفت. دعوت كنيد مرا. يعني در فكر اين باشيد كه توجه من به شما باشد. طبق تعريف معناي دعا: يعني كاري كنيد توجه من به شما باشد،. اگر چنين كنيد، اجابت را احساس ميكنيد (أَسْتَجِبْ لَكُمْ). تو چه اين كار بكني و چه نكني، فطرت و خلقت تو، اين را ميخواهد. خلقتت دعوتت ميكند، اما تو خلاف آن را ميروي. استكبار ميكني. حق اين بود كه عبوديت خود را درك كني. اصلاً خلقتت براي اين بود: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ». (ذاريات – 56)
شما را به اين عالم آورديم تا به اين حقيقت برسيد. حالا تو برخلاف فطرت حركت ميكني. استكبار ميكني. اگر استكبار كني از احساس عبوديت خودت (عَنْ عِبادَتِي) – گفتيم وقتي عبوديت آمد، دعا آمد اصلاً طبيعت اين است – و فكر بكني آزاد هستي؛ هر چه دلت خواست در همين چند روز دنيا انجام ميدهي؛ نتيجه اين، «سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ». آن كه باد دماغت را پر كرده بودي، يك روزي «ذليلانه» وارد جهنم ميشوي.
يك وقت است كه كسي را كه كار خلافي كرده، با احترام به او ميگويند: شما آدم محترمي هستي، اما قانون ميگويد، برويد زندان. اين با يك احترام خاصي است. اما يك وقت هم هست كه او را با كتك و زير لگد به زندان ببرند. اين بيش از خود زندان عذاب دارد. مخصوصاً كسي كه براي خودش يك شخصيت خيالي ببافد؛ براي او ديگر خيلي سخت است. اين شايد خودش كمتر از عذاب جهنم نباشد. چنين كسي حاضر است صد تازيانه در داخل زندان را تحمل كند؛ اما در ميدان شهر، ده تازيانه اصلاً از كشتن هم برايش بدتر است.
همچنين در سوره غافر آيه 14 ميفرمايد: «فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ». باز اينجا خدا را ميخواند و نحو خالصانه. همچنين در سوره اعراف آيه 180 ميفرمايد: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها». براي خداست نيكوترين اسمها. پس خدا را بخوانيد با آن اسماء حسني. يعني باز توجهتان: «فَادْعُوهُ»: توجه او را به خود جلب كنيد. به وسيله آن اسماء كه در بحث اسماء به طور پراكنده مطرح شده است و در آينده بحث مستقلي إنشاءالله خواهد شد. در سوره كهف، آيه 28 نيز ميفرمايد: «وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ». همراه چنين انسانهايي بخواهي باشي، بايد رياضت بكشي. بايد نفست را صبر واداري. آنها چه كساني هستند؟ چه ميخواهند؟ (يُرِيدُونَ وَجْهَهُ). اگر به اين دعا برسد، ديگر نميگويد خدا را هم خوانديم، اجابت نشد و...
كم نيستند چنين افراد كه ميگويند: بابا خدا هم حرف ما را گوش نميكند. از نماز و قرآن هم ديگر هم افتادم. اشتباه چقدر ريشهدار است. دعا ميگويد استكبار نكن؛ من ميگويم حالا كه پادشاه عالم، دربارش، مرا قبول نكرد، من هم از فردا قاطي حزب مخالف او خواهم شد! پس دعا حقيقتي است كه در آن حقيقت، كاري كنيم توجه خدا به ما شود. اما يك نكته دقيق اينجا هست و آن اين است كه با توجه به آيات و روايات و حقايق، خدا هم اينطور نيست كه توجه كند به اين معني كه نعوذ بالله كاري كنيم كه خدا را تحت تأثير قرار بدهيم و در اثر تأثير كارهاي ما متوجه ما شود. اين [تصور] ميرساند كه هنوز توحيد را متوجه نشدهايم. در اين جلسات كه مقداري مقدمات را گذراندهايم، لااقل يك مقدار متوجه شويم كه خدا در بيرون از ما نيست. اينكه بگوييم: كاري كنيم خدا توجهش به ما باشد، اشتباه بزرگ بلكه كفر است. خدا حتي تحت تأثير خودش هم قرار نميگيرد. مشيت خدا همين است؛ كه اگر حتي خدا ميفرمايد قضاي مسلم من اين است كه فلان بشود. اگر اصلاً هم نشد، خلف وعده نيست. [ميگوييم] نميكند. اما نه اينكه نميتواند بكند. قضاي الهي وقتي آمد و حتمي شد، خدا آن را عوض نميكند. وگرنه مشيت خدا محدود نيست.
مثلاً شما ميتوانيد در ذهن خود، مورچهاي را تصور كنيد كه فيل را اسير خود بكند. همان را يك لحظه برعكس كنيد كه مورچه را له ميكند. و از بين هم نميرود. در ذهن خود هرچه ميخواهيد بكنيد. فيل چه كار ميتواند بكند؟ البته تصميم گرفته تا آخر اين فيل را آن مورچه از پا درآورد. اما تو تصميم گرفتهاي و هر وقت بخواهي برميگردد. اين عالم خلقت، نسبت به خدا از آن هم ضعيفتر است. اين است كه حضرت علي(ع) در دعاي كميل به ما درس ميدهد. كه اگر در روز قيامت به من علي گفتي كه برو جهنم، چه كار ميتوانم بكنم؟ اما اميد دارم اين كار را نميكند. با اين ديد، وقتي دعا تحقق پيدا كند، خدا نميفرمايد كاري كنيد كه توجه كنم نه به معناي عرفي كه [اين دعا توجه خدا را جلب ميكند]. حتي توجه به خدا كه ميكني، با اراده خداست. همان كه تو به اين خط و مسير ميافتي، كه من كاري كنم خدا به من توجه كند، خود همين حركت تو، تو را بهرهمند از توجه خدا ميكند. اينكه تو متوجه شدهاي كه در مسير توجه خدا بگيري، بـهره از توجه خدا ميكني. نه اينكه...
آفتاب وقتي در فضاي بيكران ميتابد (بلا تشبيه، نستعيذ بالله، مطلب بسيار بالاتر از اين است). كسيكه از زيرزمين به پشتبام ميرود، اين، خورشيد را متوجه خود نكرده، [بلكه بايد گفت] اين تو هستي كه خود را در معرض تشعشعات قرار دادي. نه اينكه مانند چراغ نفتي كه هروقت تو اراده كني كه آن چراغ به تو نور دهد، چراغ را روشن ميكني و آنگاه به تو نور ميدهد.
پس «عبادي»، لبّ مطلب ميشود. مغز اين هم: همينكه تصميم گرفتيم در معرض توجه خدا قرار گيريم، به خدا رسيديم و استجابت حاصل شده! پس تا زمانيكه من غير خدا را ميخواهم، تحقق پيدا كرده (دعا)، و لو نذر كنم همه املاكم را به فلان امامزاده بدهم. امامزاده به نذر من احتياجي ندارد. همين است كه يك نفر ده تا صلوات نذر ميكند به طوري كه او را به اين توجه برساند؛ همين كارش را ميكند و كسي هم نصف مالش را هم نذر ميكند، اما هيچ نميشود. چون دعا تحقق پيدا نكرده. تحقق دعا اين است كه ما، خدا را بخواهيم. آنوقت دعا، «لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ» ميشود. اين معنا نيست كه مشكل من حل شود. حال ديگر اين مشكل فعل خدا شد. اگر رسيد، از او رسيد و شكرش را ميكند. نرسيد، در مرتبه پايين صبر ميكند و در مرتبه بالاتر براي آن هم شكر ميكند. اين است كه دعاهايي همچون «اللهم أني اسئلك صبر الشاكرين لك» كل تشكيلات انسان را به هم ميريزد. آنگاه شكرگزار ميشود براي مصيبت. رسيد و نرسيد شكرگزار ميشود. اين فشارها كه ميرسد و «من» اذيت ميشوم. مثلاً كسي كه او را به زندان ميبرند و در جاي نم مينشيند و اهانت ديگران را ميبيند و فكر پرونده و... بسيار ناراحت است. اما آنوقت كه از شدت خستگي خوابيد، اين نيم ساعت [چون] احساس من از بين رفت، آيا بازهم احساس فشار و عذاب و نگراني از پرونده دارد؟! با رفتن «من» از اينجا، همه اينها از او جلوتر رفتند. پس در مورد دعا، خداوند خيلي صريح ميفرمايد: «اگر دعا كنيد من دعاي شما را به رشد ميرسانم». پس دستورالعملها را إنشاءالله [جدي بگيريم] و خدا كمك كند چيزهايي را از باطن متوجه شويم تا معنايش به دست آيد.
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث دعا عرض شد که خداوند دعا را در قرآن در آيات مختلف به عنوان عبادت بيان می کند. يعنی دعا با عبادت، يک رابطه ظاهر و باطن دارد و دعا در واقع، مغز عبادت است و اگر دعا تحقق پيدا کند، بندگی ظهور کرده است. و اگر بندگی تحقق پيدا کند، در باطنش دعا وجود دارد. مطالبی که جلسه قبل به مقدار لازم بحث شد، مخصوصا در آيه 186 سوره بقره استفاده کرديم که فرمود:"وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ" عرض کرديم که اولا در اين جا کسانی را که دعا می کنند، به عنوان"عباد" می فرمايد. که چرا ؟ عرض شد. معنای دعا هم که گفتيم فرمودند دعا يعنی اينکه انسان، کاری کند توجه دعا شونده به دعا کننده باشد. عرض شد که خداوندکه تحت تاثير کسی قرار نمی گيرد! در جواب عرض شد که توجه خدا شامل است و اين ما هستيم که کاری ميکنيم در معرض توجه خدا قرار گيريم.
سوال هم عرض شد که همان نياز فطری و غريزی هر موجود است که احتياج به بيان به زبان ندارد. مثال عرض شد که يک کودک وقتی گرسنه است، در طبيعت اوست و اين آثار گرسنگی و نياز به غذا و شير مادر که در درون خلقت اوست، اين را می گويند سوال. اين الان سوال می کند. پس اگر در طبيعتش نباشد و صرفا به زبان بخواهد، اين را سوال نمی گويند. اما اگر در طبيعت، غذا را بخواهد، اگرچه به زبان هم نياورد و حتي بی حال بگيرد بخوابد، و گريه هم نکند، اما تمام وضعيت او فرياد می زند که احتياج به شير دارم. در اين يكي، كه وجودش نيازي دارد، شايد بهانه مي گيرد و شير ميخواهد. اين سوال نيست.
وقتي بچه كاري ميكند تا توجه مادر را به خودش متوجه كند، اين حالت دعا است براي مادر. دعوت مادر است. پس بچه، اول دعاي مادر ميكند. پس از اينكه توجه را به خود جلب كرد و در شعاع توجه مادر قرار گرفت، سوالش را ميكند و ميخواهد. آن سوال غذايش است. و اين حركات، دعايش است. پس سوال كردن، غرض و هدف از دعا است. دعا انجام ميگيرد تا سوال طلب شود. بعد هم عرض كرديم كه گاهي ميشود كه خود دعا شونده، خودش، سوال دعا كننده است. بچه يك وقت گرسنه است، مادر را دعا ميكند. و پس از توجه، سوال را ميخواهد. اما يك وقت هم اين است كه در يك محيط خاص و وحشت انگيز قرار گرفته و خود مادر را ميخواهد. شير نميخواهد. خود مادر را سوال ميكند. توجه مادر را به خود جلب ميكند. چه ميخواهد؟ در اين محل وحشتناك و پراضطراب، خود مادر را ميخواهد. در اين آيه هم خدا همين را ميفرمايد"وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي"؛ در برابر اين همه الفاظ، عبد را ميگويد. چون عبد، نياز و طبيعتش اين است."عَنِّي": يعني از من ( نه اينكه بپرسند من كجا هستم ؟ خدا كه همه جا هست)"عَنِّي" يعني نيازش و سوالش من هستم. اجابت ميكنم دعوت دعا كننده را هنگامي كه دعا ميكند. يعني هنگامي كه كاري ميكند در توجه من قرار گيرد، به جواب رسيدن قطعي است. پس نتيجه نهائي اين آيه با چنين ترتيبي كه فرمود، اين است كه به رشد برسد. (ثمره دعا است). مبنا بر اين شد كه ما خود خدا را ميخواهيم. پس نيازهاي ديگري كه داريم، در شعاع نياز خدا هستند نه مستقلا. اگر مستقلا نياز باشد، اين ديگر دعا نيست. اين يك نوع خود خواهي و ضلالت و گمراهي است كه روي القائات شيطاني به دنبالش ميرود. مثل يك انسان سرگرداني كه به هر دري ميزند بدون حساب و كتاب و آگاهي و معنا و معيار. کسي كه مريضي شديدي دارد، روي نفسانيات و غرض حيواني خود، به دنبال رفع مريضي خودش است. و به هر دري ميكوبد، به او ميگويند: فلان گياه را بخور، مستقلا آن را درمان ميداند ( و آن را ميخورد) ميگويند فلان جا مراجعه كن. مستقلا آن را درمان ميداند (و ميرود). فلان شراب را نعوذ بالله بخور، ميخورد و شفاي خود را در كثافت و نجاست ميداند! هرچه ميكند (آن را مستقلا درمان ميداند). ميگويند: برو پيش خدا. آن را هم ميكند، ميگويند نذر بكن، آن را هم ميكند. اين ديگر دعا نشد كه! به هر دري سري ميزند. اين كه ديگر نميتواند توقع داشته باشد. (تو كه ) دعا نكردي! دعا تحقق پيدا نكرده كه. (تازه ) گلايه هم ميكند كه"خدا هم ديگر توجه نميكند!"كسي از آشنايان ميگفت دوستي داشتيم كه در ماه رمضان ديديم سيگار ميكشد، وقتي به او اعتراض كرديم گفت :"ميخواهم بكشم، دل خدا را هم بسوزانم"آنقدر عصباني ام (كه خدا به حرف من توجهي نميكند)"خوب اين فرد با اين معرفت، خدايش و دعايش هم با آن گياه (داروي) بيابان، فرقي ندارد!
خداوند دعا را تعريف كرده است : اولا اينكه از خدا بخواهد. ثانيا..... ثالثا خود خدا را بخواهد. آن وقت آن حوائج هم در راستاي خواست خود خداست كه او را به رشد برسانند. اگر شرايط، تحقق پيدا كرد، استجابت حتمي است. شكي نيست. پس با چنين توصيف از دعا، برداشتها و توقعات شخصي و غلط از بين ميرود. با اين برداشت، در جلسات بعد، فرازهائي را مطرح خواهيم كرداز دعاهاي معصومين. دعاهائي كه نيازهاي فطري ما را هم گوشزد ميكنند. نيازهائي كه مثل بچه اي، خودمان هم نميدانيم نيازهمايمان چيست! در ادامه بحث چند حديث از اصول كافي مي آوريم تا بحث روشنتر شود.
امام صادق عليه السلام ميفرمايد :"من لم يسال الله عز و جل من فضله فقد افتقر" (اصول كافي،ج 2، ص 467- باب فضل الدعا – حديث 4)"هركس از فضل خدا نخواهد، البته تنگدست ميشود."ياد ميدهد كه سوالي داريم توجه كنيم كه از فضل خدا مي خواهيم.نه اينكه بتوانيم كاري كنيم كه خدا را تحت تاثير قرار دهيم. جلسه قبل اشاره كرديم كه اينطور نيست كه ميتوان به خدا اثر گذاشت و گفت در نتيجه كوشش ما، عنايت را فرمود. مطلقا و هرگز اينطور نيست. خدا هرچه عنايت ميكند از فضل خود عنايت ميكند. خدا ! از آن فضل خودت بده(نه از روي طلبكاري من، كه با تو معامله اي كرده ام، سهم مرا بده). من با تمام شرم وحيا و احساس ذلت و زبوني، (مي بينم كه ) تو از فضل خود، به من چيزها دادي كه من خبر نداشتم. الان هم مي دهي و خبر ندارم. بي شمار.... نياز، همين چندتا نيست كه فكر مي كنم اگر حل بشود خيال مي كنيم كه ديگر همه مشكلات حل شد. استخوانم شكسته است، از روي ناراحتي ميگويم اگر اين درست شود، ديگر راحت ميشوم. اگر درهمين لحظه، آن بيشمار فضل خدا قطع شود، اصلا آن پا از يادم ميرود. و چه نعمتهائي كه من اصلا سردرنمي آورم. بچه بودم، اصلا ميدانستم چشم يعني چه، اصلا اسمش چيه ؟! آن روز اين را به من داده. تا چه رسد به اينكه الان چشمم درد گرفته، بگويم تمام مشكل من همين چشم است. آيات و روايات، تفهيم ميكند كه همچنانكه 20، 30 يا 50 سال پيش نميفهميدي آن چشم يعني چه، همين الان هم براي صدها سال ديگرت، چيزهائي ميدهيم كه الان هم نمي فهمي يعني چه.
در دعاي عرفه ميفرمايد: خدايا تو آن روز كه دستور دادي ماموران بدنم را بچينند، در آن وقت كه رگها و استخوانها و.... را مي چيدند، خدايا اينكه آن موقع، مرا به خودم آگاه نكردي، فضل خودت است. امروز وقتي يك استخوانم ميشكند، تاب و توان تحمل آن را ندارم. در عالم قبلي، تمام هيكل من ذوب بود در خون، حركت ميكرد و اگر آن موقع مي فهميدم در چه عذاب دردناكي هستم، چه احساسي داشتم؟! ما اين فشارها را پشت سر گذاشتيم اما خدا از روي فضل خود، ما را توجه نداده. حتي در همين دنيا در قنداق چه فشارهائي داشتيم ؟ اما خدا آگاهي نداد. ما اصلا ظهور و تجلي فضل خدا هستيم و همان خدا در ادامه خلقت، همينطور اين خلقت را به تكامل ميرساند. اما از اين زمان به بعد، مقداري از آن خلقت را اختيارش را به من داده و در اين راستا، مرا به بعضي از ساختارهاي خلقتم آگاهي ميدهد. و اين مقدار كه آگاهي داده اين همه بي تابي ميكنم و نميدانم كه همين ها مرا در حال ساختارند. چشم را داده، حالا ديدن او كه خمير مايه اوست، آن چه ميخواهد بسازد؟ امروز هم نميدانم اين ديدن در آينده، چه خواهد شد. زبان و گوش و.... هم همينطور.
در دعاها، به چنين نكته اي توجه داريم، انسان صاحب معرفت، نيازهاي خود را در راستاي آن نياز قرار ميدهد. وقتي بنده خدا شد، قبل از اينكه بخواهد"خدايا مرا عافيت بده"، خود خدا را مي خواهد انسان اهل عبادت و بنده خدا، خود عافيت را مستقيما نميخواهد. توجه به خدا دارد و از فضل خدا اين فعل خدا را ميخواهد. اگر چنين معرفت و حالي نداشته باشد،"افتقر"، اين آدم بيچاره اي است. اگر به آن خواسته هم برسد، بيچاره است. اگر توجه به خدا داشته باشد، اگر لذت آن توجه، او را بگيرد، اي بسا آن نياز هم از بين برود. مانند بچه اي كه از شدت درد، كسي نميتواند او را آرام كند، اما مادر او را طوري بغل ميگيرد كه اصلا درد را هم فراموش ميكند. بي نياز شد. اما اگر از چنين ارتباطي از آغوش مادر بهره مند نباشد، به او هرچه ميدهي ولو سوالش را جواب دادي، بازهم نشده. وقتي در ارتباط با بشر، اينطور است، در ارتباط با خدا چقدر قوي است؟! اگر انسان، سوالش در راستاي خدا باشد، آنگاه توجه به فضل خدا دارد و در هر حال، به آرامش رسيده است. چه مشكل حل شود و چه نشود. در مراتب بالاتر هم طوري ميشود كه از خود خدا لذت مي برد طوري كه همه دردها، فراموش ميشود. عبارت، چقدر دقيق بود كه"من لم يسال الله عز و جل من فضله فقد افتقر".
امام صادق عليه السلام در حديث ديگري مي فرمايد :"ان الدعاء في الرخاء يستخرج الحوائج في البلا". ( اصول كافي ج2ص472 باب التقدم في الدعاء حديث 3). يعني"آنكه در حالي كه بي بلا و در آرامش است، دعا كند، آن دعا در هنگام بلا، مشكل را برطرف ميكند."چه كسي در حال رفاه و بدون بلا، چنين دعائي را به خدا ميكند؟ كسي كه توجه به خدا دارد از فضل خدا و كسي كه سوال و دعايش خود خداست. اين چنين آدمي در حال بلا(هم) اگر دعا كند، دعايش مستجاب ميشود. چرا كه به رشدي رسيده است. جبري نبوده كه پيش خدا بيايد. اثر دعا را فرمود كه انسان را رشد بدهد. وگرنه آنقدر كوته فكر باشد كه واقعا خيلي كوچك فكر كند كه :"اگر اين مشكلم حل شود، ديگر غم و غصه ندارم!". آخه بيچاره ! بر فرض مشكلت حل شد. تا چه مدتي ديگر مشكل نداري ؟! يك سال، 2سال، 50سال يا 80سال؟! آخه پس از 80سال كه كل موجوديت تو درب و داغون خواهدشد. آنجا چي؟ خودش هم كه حتمي است.
(اين چنين دعا كردن، شبيه اين است كه) بچه اي به پدرش ميگويد: بابا من از تو هيچي نميخواهم. فقط يك بستني ميخواهم! خوب بر فرض بستني را خريد و تا نيم ساعت مشكل شما حل شد. آخه اين چه حرفي است شما داري ميزني؟! شما يك ساعت ديگر، يك هفته ديگر..... مشكلاتي داري كه اصلا اين از يادت ميرود. اما يك وقت هم هست كه من بستني را ميخواهم و همين نياز باعث ميشود كه ببينم كه اين بابا كه اصلا توجهي به او نميكردم، حال نياز را حس ميكنم كه بايد آن را بابا بخرد. يعني بستني وسيله رشدي ميشود براي خيلي چيزهاي بالاتر.
اگر اين ديدگاه دعا بازشود، اولين بركت، اين خواهد شد كه ما را از خود ميگيرد و عاشق خدا ميكند. و آنگاه فرازهاي دعاهاي معصومين معني پيدا خواهد كرد.
امام صادق عليه السلام ميفرمايد:"ان الله عزوجل لايستجيب دعاء بظهر قلب ساه فاذا دعوت فاقبل بقلبك ثم استيقن بالاجابه.(كافي ج2ص473باب الاقبال علي الدعاء حديث 1)."اصلا خداوند متعال استجابت نميكند (البته) دعائي را كه از روي قلب غافل خدا را صدا كند. پس حالا اينطور است، زماني كه ميخواهي دعا كني، با همه وجودت توجه به خدا كن."
مثل حركات بچه كه آرام و قرار ندارد و اصلا ميزند چيزي را مي شكندتا توجه مادر را به خود جلب كند، اين حركات او دعا است. اما عرض شد كه در مورد خدا اينطور نيست. خدا تحت تاثير هيچي نيست حتي خودش. من بايد توجه كنم. يعني كاري كنم، در راستاي توجه خدا قرار گيرم. اين، وقتي خواهدشد كه خود اين دعا كننده، توجهش به خدا باشد. مانند اينكه براي پيدا كردن كانون يك عدسي، آن را در مقابل نور خورشيد آنقدر اين طرف و آن طرف مي كشي تا درست در آن نقطه ظهور پيدا كند. نه اينكه نور خورشيد را آن قدر اين طرف و آن طرف مي كشي تا كانون را پيدا كني. ما هم عدسي دلمان را آنقدر دقيق تنظيم مي كنيم تا نقطه ارتباط با توجه خدا، در راستايش قرار گيرد. همينكه اينطور شد، ديگر حل است. بچه مادر را به سوي خود ميكشد. اما خدا كه مادر نيست. بلكه دعا كننده است كه طوري تنظيم ميكند كه دقيقا به شعاع توجه خدا برسد.
در ادامه ميفرمايد :"فاقبل بقلبك...."با قلبت رو بياور و يقين كن اگر اين دل در آن مدار قرار گرفت، اجابت حتمي است. يقين دارم اگر بتوانم قلب را در آن مدار قرار دهم، اجابت حاصل ميشود. يقين كن! فلذا حضرت امير المومنين علي عليه السلام مي فرمايد :"الدعاء مفاتيح النجاح و مقاليد الفلاح و خير الدعاء ما صدر عن صدر نقي و قلب تقي."( اصول كافي ج2ص468 باب ان الدعا سلاح المومن حديث 2)
قلب اولا بايد خودش را از تمام واردات غير خدا تنقيه كند. هر مقدار كه توجه به غير خدا است، نميگذارد. در تابش خورشيد مادي اگر دستمان كه عدسي را گرفته يك لحظه نوسان كند، نميشود(ازكانون خارج ميشود). حالا با آن نوسانات عريض و طويل دل، چطور ميخواهد(دعا) بشود. قلبي كه از يك طرف، اين توجهات غير خدائي را تميز كند و از طرف ديگر خود را در آن راستاي توجه نگهدارد، (تقي ) و ثابت قرار گيرد تا تنظيم محقق شود، اينجور اگر انجام شد، بهترين دعا تحقق پيدا كرده است. آثار آن چه ميشود؟
يكي از مهمترين آثار، اين است كه از چشم، قطره اي اشك بيرون مي ريزد. قطره اشك چه ارتباطي با اتصال دل دارد. بحثي است كه بزرگان دارند. گاهي حدقه چشم پر از اشك ميشود اما بيرون نميريزد. گاهي فقط پلكها را خيس ميكند. اقسام اشكها هم ارتباط با آن دارد.
حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايد:"ما من شيي الا وله كيل و وزن الا الدموع. فان القطره تطفي بحارا من نار."( اصول كافي ج2 ص481 باب البكاء حديث اول).
هر چيزي وسيله سنجشي دارد مگر اشك چشم (چيز عجيبيه) يك قطره اشك، قدرتش آنقدر قوي است كه درياي آتش را خاموش ميكند. كلام معصوم است اغراق نيست. اما كدام اشك است ؟ گاهي اشك ها از طرف شيطان است. شب بيدار ميشود براي نماز شب و به القاي شيطان اي بسا آنقدر اشك بيايد كه سجاده خيس شود و او هم خوشحال شود كه بخشيده شدم.
دانلود فایل Word جلسات 1-35 جزوه فطرت به صورت زیپ: لینک مستقیم