منتخب اشعار فیض کاشانی (3)
شماره سوم از این مجموعه با ادامه منتخب غزلیات علامه فیض کاشانی (ره) تقدیم به شما. امید است در کنار بهره گیری از زیبایی نهفته در این سخنان، آن را وسیله اصلاح نفس نیز بدانیم.
(27)
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست |
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست |
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست |
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست |
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست |
در درون عاشقان میخانه و خمار هست |
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او |
در سر شوریده عاشق بهشت و نار هست |
هم دل و هم جان فدا کن یار هم جان و دلست |
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست |
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی |
دیده جان را جلا ده در دلت گلزار هست |
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش |
کافرم من گر گران جان را بر او بار هست |
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب |
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست |
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست |
حرف رندیهای او بر سر هر بازار هست |
(28)
یار ما گر میل صحرا میکند صحرا خوش است |
میل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش است |
گر نماید روی او خود رفتن دلها نکوست |
ور بپوشد رخ ز حسرت شور در سرها خوش است |
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود |
در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است |
هر چه خواهد خاطرش ما آن شویم و آن کنیم |
هر کجا ما را دهد جا جای ما آنجا خوش است |
زاهدان را زهد و تقوی عاقلان را ننگ و نام |
عاشقان را غمزهای یار بی پروا خوش است |
عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود |
داغ سوداشان بجای لاله حمرا خوش است |
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما به بین |
در و لعل از خون دل در قعر این دریا خوش است |
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش |
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است |
هر کرا چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر |
گوش بسته لب خموش و چشم نابینا خوش است |
(29)
در پرده عاشقی نهان کیست |
در جلوه دلبری عیان کیست |
حسن و احسان چو جمله از تست |
محبوب بجز تو در جهان کیست |
نگذاشت چو غیرت تو غیری |
ما و من و او و این و آن کیست |
عاشق چو توئی عشق و معشوق |
لیلی که و قیس در جهان کیست |
عالم چو ثنای تست یکسر |
آن مثنی بی لب و دهان کیست |
مثنی توئی و ثناء جز تو |
آنرا که ثنا کنند آن کیست |
پنهان بجهان تو و عیان تو |
غیر از تو عیان که و نهان کیست |
هجر و وصل تو هر که داند |
داند نیران چه و جنان کیست |
خود را چه شناخت فیض دانست |
فانی که و هست جاودان کیست |
(30)
دوش از بر من رمیده میرفت |
دامان ز کفم کشیده میرفت |
میرفت و مرا بحسرت از پی |
دریا دریا ز دیده میرفت |
میرفت بناز و رفته رفته |
آرام دل رمیده میرفت |
میرفت و دل شکسته از پی |
نالان نالان طپیده میرفت |
میرفت و روان روان بدنبال |
تن در عقبش خمیده میرفت |
میرفت سرور و شادمانی |
از سینه مرا و دیده میرفت |
میرفت بیاد هجرش از پی |
هوش از سر من پریده میرفت |
میرفت و فغان من بدنبال |
او فارغ و ناشنیده میرفت |
میرفت و منش فتاده در پی |
صد پرده من دریده میرفت |
میرفت و جهان جهان تغافل |
گفتی که مرا ندیده میرفت |
میرفت بصد هزار تمکین |
سنجیده و آرمیده میرفت |
کس سرو چمن چمان ندیده است |
آن سرو روان چمیده میرفت |
حیفست که بر زمین نهد پای |
ای کاش فرا ز دیده میرفت |
بس فیض ز رفتنش غزل کاش |
در آمدنش قصیده میرفت |
(31)
من کجا جان برم ز دست غمت |
وه که با من چه میکند ستمت |
بغمت جان دهم که در محشر |
باشم از خیل گشتگان غمت |
چون شوم خاک در ره تو فتم |
تا قیامت سر من و قدمت |
غمزه ات گه ستم کند بر من |
داد من گاه خواهد از ستمت |
ستمت هر چه میکند کرمست |
حاشا لله چها کند کرمت |
ستمی دم بدم کرامت کن |
ای کرمها خجل بر ستمت |
سخن عشق چون تو بسی فیض |
لوح سوزد ز آتش قلمت |
(32)
دگر آزار مادر دل گرفتست |
دگر آسان ما مشکل گرفتست |
مباد آن دست گردد رنجه دلرا |
غم جان نه غم قاتل گرفتست |
دلم ناید که دست از جان بدارم |
که در وی عشق او منزل گرفتست |
کنم اظهار اگر شور محبت |
خرد گوید ره باطل گرفتست |
اگر پنهان کنم غم سینه گوید |
که بر من کار را مشکل گرفتست |
چه مشکل بوده کار عشقبازی |
ره آسودگی عاقل گرفتست |
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست |
ز وضع روزگار سر گرفتست |
(33)
شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست |
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست |
بیخ طرب در چنگ ما اندوه و غم دلتنگ ما |
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست |
زاهد ز جنت دم زند سلطان ز تاج و تخت و ملک |
ما را نه این زیبد نه آن فوق دو عالم جای ماست |
جا در زمین گو تنگ باش ما را که در عرش است دل |
در زیر سر گو سنگ باش ما را چو بر افلاک پاست |
بیگانه ای مشتری ما را تو ارزان میخری |
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست |
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری |
آنرا که باشد معرفت داند که این در پربهاست |
پرورده عشقیم ما دادیم در دل عیشها |
ما را ز معشوق ازل در جان و دل پیغامهاست |
گو غیر ما با جنگ باش از عاشقی در ننگ باش |
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست |
هر درد در عالم بود ای فیض میدارد دوا |
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست |
(34)
گفتم که روی خوبت از من چرا نهانست |
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست |
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت |
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست |
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی |
گفتا که در ره ما غم نیز شادمانیست |
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم |
گفت آنکه سوخت او را کی ناله یا فغانست |
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی |
گفتم نفس همین است گفتا سخن همانست |
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما |
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگانست |
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد |
گفتا نگاه دارش غمخانه تو جانست |
(35)
عاشقانرا در بهشت آرام نیست |
عشقبازی کار هر خودکام نیست |
پخته باید بلای عشق را |
کار این سوداپزان خام نیست |
چاره عاشق همین بیچارگیست |
همدمش جز بخت نافرجام نیست |
کام نتوان یافتن در راه عشق |
غیر ناکامی درین ره کام نیست |
دست باید داشتن از ننگ و نام |
عشق را عاری چو ننگ و نام نیست |
زین شب و روز مکرر دل گرفت |
ای خوش آن جائی که صبح و شام نیست |
خوبتر از خال و زلف دلبران |
دانه مردم ربا و دام نیست |
آبروی نیکوان دلدار ماست |
لیک با این خاک شینان رام نیست |
تا وصالش دست ندهد فیض را |
این دل سرگشته را آرام نیست |
(36)
من نروم ز پیش تو دست منست و دامنت |
نوش منست نیش تو دست منست و دامنت |
خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم ز تن |
دست ندارم از تو من دست منست و دامنت |
چون شوم از تو من جدا دامن تو کنم رها |
از بر تو روم کجا دست منست و دامنت |
بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا |
نیست بجز تو کس مرا دست منست و دامنت |
عشق تو رهبر منست لطف تو یاور منست |
دست تو بر سر منست دست منست و دامنت |
چشم منست و روی تو گوشم و گفتگوی تو |
پای منست و کوی تو دست منست و دامنت |
روی دل است سوی تو قوت دلست بوی تو |
مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت |
قوت روان من توئی گنج نهان من توئی |
جان جهان من توئی دست منست و دامنت |
حسن تو بوستان من روی تو گلستان من |
مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت |
مهر تو است جان من ذکر تو و زبان من |
وصف تو و بیان من دست منست و دامنت |
فیض بس است گفتگو بر جه و دامنش بجو |
چون بکف آوری بگو دست منست و دامنت |
(37)
غیر دلدار وفادار کسی دیگر نیست |
نیست اغیار بجز یار کسی دیگر نیست |
نیست در راسته بازار جهان غیر یکی |
خویش را اوست خریدار کسی دیگر نیست |
دیده دل بگشا تا که به بینی بعیان |
که بجز واحد قهار کسی دیگر نیست |
اوست باقی و دگرها همه در وی فانی |
اوست در جمله نمودار کسی دیگر نیست |
اهل عالم همه مستند ز صهبای فنا |
غیر آن ساقی هشیار کسی دیگر نیست |
چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او |
شد یقین آنکه درین دار کسی دیگر نیست |
هانکه بازی ندهد عشوه بیگانه ترا |
آشنا اوست جز او یار کسی دیگر نیست |
کو کسی تا که کند غور سخنهای مرا |
بجز از صاحب گفتار کسی دیگر نیست |
فیض از صاحب گفتار مزن دم زنهار |
غیر دیار در این دار کسی دیگر نیست |
(38)
جز تنعم بغم یار عبث بود عبث |
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث |
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط |
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث |
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر |
قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث |
اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما |
کوشش چشم گهربار عبث بود عبث |
هر چه بردیم ز کردار هبا بود هبا |
هر چه بستیم ز گفتار عبث بود عبث |
جنگ با نفس خطاپیشه خود می بایست |
با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث |
خویش را کاش در اول بخدا می بستم |
از خودی این همه آزار عبث بود عبث |
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا |
غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث |
جز دل سوخته و جان برافروخته فیض |
هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث |
(39)
این جهان بی بقا هیچست هیچ |
هر چه میگردد فنا هیچست هیچ |
گر جهانرا سر بسر بگرفته |
چون نمیماند بجا هیچست هیچ |
شد مرا یک نکته از غیب آشکار |
در دو عالم جز خدا هیچست هیچ |
گرنه سر در راه عشق او رود |
آن سر کمتر ز پا هیچست هیچ |
گرنه صرف طاعت و خدمت شود |
حاصل این عمرها هیچست هیچ |
گرنه سوزد جان و دل در عشق او |
در تن این افسردها هیچست هیچ |
دل بعشق گلرخان ای دل مده |
مهر یار بی وفا هیچست هیچ |
صحبت بیگانگان بیگانگیست |
جز ندیم آشنا هیچست هیچ |
گر سخن گوئی دگر از حق بگو |
فیض جز حرف خدا هیچست هیچ |
(40)
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد |
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد |
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه |
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد |
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش |
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد |
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم |
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد |
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت |
گر تو ندهی پندم دیوانه نخواهم شد |
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر |
ور عقل شود گنجی ویرانه نخواهم شد |
آن قطره بارانم کاندر صدفی افتد |
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد |
معشوق مجازی را هنگامه بازی را |
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد |
دل را بخدا بندم تا خانه حق باشم |
دل را به بتان ندهم بت خانه نخواهم شد |
در عشق بتان کس افسانه عالم شد |
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد |
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان |
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد |
فیض است و ره مردان شوریدگی و افغان |
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد |
(41)
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند |
با کمال عجز اظهار زبر دستی کند |
چون درآید از ره معنی بر اوج معرفت |
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند |
هستی آن دارد که هستی بخش هر هستیست او |
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند |
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را |
مستش ار دعوی کند هستی ز سرمستی کند |
آن زبر دستست کو قوت نهد در دستها |
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند |
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست |
هر که فرمان بربود ناچار او پستی کند |
جاهلست آن مست غفلت کو کند دعوی هوش |
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند |
آن نفس هشیار میگردم که گردم مست او |
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند |
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا |
غیر این دو گر کند دعوی بدمستی کند |
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم |
این دل من بهر من پاپی کند دستی کند |
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن |
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند |
در کف فیض آید ار آن مایه هر عقل و هوش |
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند |
(42)
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد |
جز با دل سرگشته ما کار ندارد |
بر دوش من افکند فلک بار امانت |
زان چرخ زنان است که این بار ندارد |
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است |
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد |
گویند که رنج تو ز دیدار شود به |
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد |
غمخواری یار است علاج دل بیمار |
آن یار ولیکن دل غمخوار ندارد |
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد |
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد |
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است |
عار است که از زهد کسی عار ندارد |
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است |
کاین گلشن قدسی گل بی خار ندارد |
غمخوار بود چاره آن دل که غمینست |
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد |
(43)
یار آمد از درم سحری در فراز کرد |
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد |
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد |
هم بر روان خسته در عیش باز کرد |
اول ز راه لطف درآمد به دلبری |
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد |
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت |
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد |
سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار |
صد در برویم از گل رخسار باز کرد |
گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان |
گفت آنچه با روان و دل صید باز کرد |
گفتم که میرسد بسرا پرده قبول |
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد |
گفتم بکنه سر حقایق که میرسد |
گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد |
پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید |
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد |
دامان نگاه دار و گریبان، نمی توان |
با آستین کوته دستی دراز کرد |
بگذار کبریا ز در مسکنت درآ |
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد |
هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض |
در بوته محبت جانان گداز کرد |
(44)
شود شود که دلم سوی حق ربوده شود |
بجذبه ای همه اخلاق من ستوده شود |
شود شود که روان سوی حق روان گردد |
بساق عرش دو دست امید سوده شود |
شود شود نفسی دیده دلم در عرش |
بناز بالش برد الیقین غنوده شود |
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن |
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود |
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر |
که آسمان و زمینم چو دود توده شود |
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل |
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود |
شود شود که عبودیتم شود خالص |
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود |
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد |
ز روی چهره جان پرده ها گشوده شود |
شود شود که برافتد حجاب ناسوتم |
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود |
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز |
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود |
شود شود که کشم سرمه ز نور یقین |
بود که بینش چشم دلم فزوده شود |
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش |
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود |
(45)
خوشا آنان که ترک کام کردند |
به کام عار ننگ از نام کردند |
بخلوت انس با جانان گرفتند |
بعزلت خویش را گمنام کردند |
بشوق طاعت و ذوق عبادت |
شراب معرفت در جام کردند |
ز بهر صید معنی دانه ذکر |
فکندند و ز فکرش دام کردند |
بحق بستند چشم و گوش و دل را |
محبت را بعرفان رام کردند |
بحق پرداختند از خلق رستند |
بشغل خاص ترک عام کردند |
نظر را وقف کار دل نمودند |
بجان این کار را اتمام کردند |
ز دنیا و غم دنیا گذشتند |
مهم آخرت انجام کردند |
کشیده دست از آسایش تن |
بمحنت همچو فیض آرام کردند |
(46)
خوشا آنکو انابت با خدا کرد |
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد |
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد |
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد |
خوشا آن کس که دامن چید از اغیار |
بیار واحد فرد اکتفا کرد |
خوشا آن کس که فانی گشت از خود |
ز تشریف بقای حق قبا کرد |
خوش آن کو در بلا ثابت قدم ماند |
بجان و دل بعهد او وفا کرد |
خوش آن کو لذت دارالفنا را |
فدای لذت دارالبقا کرد |
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت |
یکایک را عمل بر مقتضا کرد |
خوشا آن کو بحدس صایب عقل |
مهم و نامهم از هم جدا کرد |
خوشا آن کو به تنهائی گرفت انس |
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد |
شماره های پیشین این مجموعه:
[ این مجموعه، اختصاصی "میثاق" می باشد. در صورت انتشار در سایر منابع ذکر منبع فراموش نشود. ] / «التماس دعا»