Skip to main content
فیض کاشانی

منتخب اشعار فیض کاشانی (4)

شماره چهارم از این مجموعه با ادامه منتخب غزلیات علامه فیض کاشانی (ره) تقدیم به شما. امید است در کنار بهره گیری از زیبایی نهفته در این سخنان، آن را وسیله اصلاح نفس نیز بدانیم.

 

(47)

قومی بمنتهای ولایت رسیده اند

از دست دوست جام محبت چشیده اند

از تیغ قهر زندگی جان گرفته اند

وز جام لطف باده بیغش چشیده اند

هر چند گشته اند سراپای صنع را

غیر از جمال صانع بیچون ندیده اند

طوبی لهم که سر بره او فکنده اند

بشری لهم که از دو جهان پا کشیده اند

قومی دگر ز دوست ندارند بهره

جز آنکه حا و بای محبت شنیده اند

افتاده اند در سفر ظلمت فراق

شادند از آنکه لذت دنیا چشیده اند

پازهر لطفشان نکند دفع زهر قهر

لیک از می غرور سروری خریده اند

در منتهی رخوت و در منتهای جهل

دارند این گمان که به دانش رسیده اند

جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط

غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده اند

با این همه بدنیی دون بسته اند دل

آیا در این عجوزه چه شوها که دیده اند

صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال

این قوم خام را که همان نارسیده اند

زان قوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست

او را مگر برای سخن آفریده اند

 

(48)

در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا می کند

وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا می کند

تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا

ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا می کند

دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ماحضر

تن مرکبستم در سفر عقل این تقاضا می کند

حرفی نخواهم زد جز آه اسرار می دارم نگاه

دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا می کند

صد گون مدارا می کنم تا در دلی جا میکنم

دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا می کند

احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم

بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا می کند

با اهل علمم گفتگوست وز سر کارم جستجوست

با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا می کند

چون غایت هر ره خداست هر ره که میپویم رواست

لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا می کند

من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی

فرمانبری بی کاهلی عقل این تقاضا می کند

 

(49)

عاقل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

غافل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام

کاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

حقم سراپا حق پرست بر من ندارد دیو دست

باطل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

میلم همیشه سوی اوست سوئی بغیر از سوی دوست

مایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزه اش

کاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش

حایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم

جاهل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم

سایل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من

قابل نمی باشم دمی عشق این تقاضا می کند

 

(50)

مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد

در همان ساعت بپای همتش پیموده شد

مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او

جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد

مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت

همت عالیش از لذات آن آسوده شد

مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد

پیش از آن کاندر لحد ار کان چشمش توده شد

مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق

کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد

مرد آن باشد که او هر چند علم آموخت باز

کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد

مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم

دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد

عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد

خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد

ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست

آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد

 

(51)

در دل شب خبر از عالم جانم کردند

خبری آمد و از بی خبرانم کردند

گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند

دیده دادند و سر دیده روانم کردند

آشنائی بتماشاگه رازم دادند

آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند

مستیم را بنقات حمشی پوشیدند

زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند

بنمودند جمالی ز پس پرده غیب

در کمالش به تحیر نگرانم کردند

شد نمودار فروغی که من از حسرت آن

آب گردیدم و از دیده روانم کردند

در زمین طربم باز اقامت دادند

دایه شورش عشاق جهانم کردند

گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد

سوی آرامگه قدس روانم کردند

باده صافی توحید بکامم دادند

از خودی رستم و بی نام و نشانم کردند

تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید

وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند

گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون

عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند

داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق

عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند

نظر همتم آنجا که توانست رسید

بنظر پرورشم داده همانم کردند

کام دل یافتم از همت عالی صد شکر

کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند

فیضها یافتم از عالم بالا آنشب

در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند

نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی

همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند

فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند

گفت خاموش سر مدعیانم کردند

 

(52)

نهادم سر بفرمانش بکن گو هر چه میخواهد

سرم شد گوی چوگانش بکن گو هر چه میخواهد

کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان

من و حسن بسامانش بکن گو هر چه میخواهد

اگر روزم سیه دارد وگر عمرم تبه دارد

من و زلف پریشانش بکن گو هر چه میخواهد

ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری

ز دم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد

دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش

من و لطف فراوانش بکن گو هر چه میخواهد

شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم

سر و تن هر دو قربانش بکن گو هر چه میخواهد

نباشد گر روا در دین که خون عاشقان ریزند

بلا گردان ایمانش بکن گو هر چه میخواهد

اگر دل میبرد از من وگر جان میکشد از تن

فدا هم این و هم آنش بکن گو هر چه میخواهد

ترا ای فیض کاری نیست با دردی کز او آید

باو بگذار درمانش بکن گو هر چه میخواهد

 

(53)

بی دل و جان بسر شود بی تو بسر نمی شود

بی دو جهان بسر شود بی تو بسر نمی شود

بی سر و پا بسر شود بی تن و جان بسر شود

بی من و ما بسر شود بی تو بسر نمی شود

درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی

تشنه ام و سقا توئی بی تو بسر نمی شود

در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی

جان و جهان من توئی بی تو بسر نمی شود

یار من و تبار من مونس غمگسار من

حاصل کار و بار من بی تو بسر نمی شود

جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو

هر چه بجز تو گو برو بی تو بسر نمی شود

غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد

بی تو مرا دمی مباد بی تو بسر نمی شود

کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش

حله نور گو مباش بی تو بسر نمی شود

کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی

حله نور من توئی بی تو بسر نمی شود

شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش

راحت و خواب گو مباش بی تو بسر نمی شود

آب حیاة من توئی فوز و نجات من توئی

صوم و صلوة من توئی بی تو بسر نمی شود

عمر من و حیات من بود من و ثبات من

قند من و نبات من بی تو بسر نمی شود

هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن

هجر مرا تو وصل کن بی تو بسر نمیشود

گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم زغیر

جانب تست هر دو سیر بی تو بسر نمیشود

گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم

خود تو بگو کجا روم بی تو بسر نمیشود

فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند

ذکر تو بی نفس کند بی تو بسر نمی شود

 

(54)

هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر بروید

هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید

که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد

ترک خان و مان بگوید دست از جان هم بشوید

هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند

جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید

هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد

مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید

هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد

هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید

ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد

کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید

فیض دارد با تو سری زان سبب پیوسته بیخود

جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید

 

(55)

ما سر کن فکانیم ما را که میشناسد

از دیدها نهانیم ما را که میشناسد

هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم

برتر ز آسمانیم ما را که میشناسد

ما همنشین ناریم از خلق برکناریم

هر چند در میانیم ما را که میشناسد

ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم

بیرون ازین جهانیم ما را که میشناسد

از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید

بی نام و بی نشانیم ما را که میشناسد

در هر جهة مپوئید واندر مکان مجوئید

بیرون ز هر مکانیم ما را که میشناسد

ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد

برتر ازین و آنیم ما را که میشناسد

ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم

اقرار منکرانیم ما را که میشناسد

کم گوی فیض اسرار در در صدف نگه دار

ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد

 

(56)

عاشقان محو یار میباشند

در غم عشق زار می باشند

از برون گر شکفته و خندان

در درون سوگوار می باشند

آنجماعت کز اهل معرفتند

در تماشای یار می باشند

منعمان در شمار روز شمار

پست و بی اعتبار می باشند

در دو کون اهل دانش و بینش

در شمار خیار می باشند

قوم دانا نمای اهل جدل

در جزا اهل نار می باشند

اهل نخوت بروز رستاخیز

زار و پامال و خوار می باشند

آن گروهی که اهل معصیتند

نزد حق شرمسار می باشند

اهل طاعت بقدر رتبه خود

هر یکی در شمار می باشند

فیض در گفت و گوی یارانش

همه در کار و بار می باشند

 

(57)

یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید

آلوده غمم بمیم شست و شو کنید

جام لبالب می از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چون مست می شوید ز شرب مدام دوست

مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می دهید مرا تا وضو کنم

در سجده ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم ببریدم بمیکده

از بهر صحتم بخم پی فرو کنید

از خویش چون روم بمیم باز آورید

آیم به خویش باز میم در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری

رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید

تابوت من زتاک و کفن هم ز برگ تاک

در میکده بباده مرا شست و شو کنید

تا زنده ام نمیروم از میکده برون

بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم

دفنم چو میکنید میم در گلو کنید

از مرقدم بمیکده ها جویها کنید

از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من

در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزه خم یا سبو بدست

هر چند خاکدان مرا جست و جو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود

آئید و خاک مقبره فیض بو کنید

 

(58)

یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید

بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید

تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید

عاشق شوید و صانع آثار بنگرید

خود را چو ما بعشق سپارید در رهش

بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید

از پای تا بسر همگی دیدها شوید

حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید

زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر

وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید

دکان جان و دل بگشائید در غمش

اقبال کار و رونق بازار بنگرید

از سوز جان متاع فراوان کنید غرض

ز الله اشتراش خریدار بنگرید

تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز

در زلف یار حال شب تار بنگرید

چشمی بسوی کلبه احزان ما کنید

افغان و نالهای دل زار بنگرید

گفتار نیک فیض شنیدید برملا

در خلوتش بزشتی کردار بنگرید

 

(59)

جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد

قطره شد بیمدد آن به که بعمان گذرد

دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد

عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد

تا بکی وقت بلا طایل و بیهوده رود

تا بکی عمر بلا یعنی و خسران گذرد

چند اوقات شود صرف جهان فانی

نه در اندیشه آغاز و نه پایان گذرد

حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن

صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد

گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا

لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد

جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من

متصل لشکر دل قافله جان گذرد

دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست

جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد

هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر

کی دگر در دلش اندیشه طوفان گذرد

فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار

ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد

 

(60)

عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود

مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود

داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو

خود بیدل و در خویشتن جوینده دلدار خود

گم کرده خویشیم ما از خلق در پیشیم ما

از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود

گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی

خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود

از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی

کس اوست تو خود ناکسی بگذر ازین پندار خود

دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار

ما بیخودان وارسته ایم از بار خود از عار خود

ما باربر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم

بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود

نوروز و هر کس هر طرف با دلبری و چنگ و دف

فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود

 

(61)

دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد

سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد

هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی

نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد

کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی

خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد

ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت

چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد

تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز

سر من مدام مست و شب من سحر ندارد

من و باز عشق و رندی که درین خرابه دل

همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد

دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست

غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد

 

(62)

رو بحق آوری ای جان چه شود

نروی همره شیطان چه شود

راه بیراه هوا چند روی

روی اندر ره ایمان چه شود

راه تقوی و ورع گر سپری

پند گیری تو ز قرآن چه شود

از هوس سر بهوا تا کی و چند

گر کنی کار بفرمان چه شود

خویش را گر تو بطاعت بندی

بگسلی رشته عصیان چه شود

توبه ها چند کنی و شکنی

نکنی گر تو گناهان چه شود

اول اندیشه کنی تا آخر

نشوی زار و پشیمان چه شود

از دل ار خار هوس دور کنی

تا بروید گل و ریحان چه شود

گر بخلقانی و قرصی سازی

ندهی زحمت خلقان چه شود

گر گذاری بریاضت تن را

کم کنی طعمه کرمان چه شود

جان و دل چند دهی درد خری

گر گرائی سوی درمان چه شود

فیض بیهوده کنی جان تا کی

جان دهی در ره جانان چه شود

 

(63)

در عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند

گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند

در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد

گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند

از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق

از جلوه هر مربوب رخساره رب بیند

آیات کلام حق آن خواند و این فهمد

این لذت لب یابد آن صورت لب بیند

ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن

خواننده بی دانش آنرا که بشب بیند

اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن

ورنه دهدت اجری چون صدق طلب بیند

سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت

در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند

عارف که بود گمنام از جاه و حسب ناکام

معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند

گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی

سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند

گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید

حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند

 

(64)

شراب عشقم اندر کام جان شد

ز جانم چشمه حکمت روان شد

ز ترک کام کام دل گرفتم

چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد

زخواهش چون گذشتی در بهشتی

مکرر من چنین کردم چنان شد

چو دل دید آنجهان بیزار شد زین

ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد

جهان شد زینجهان و از جهان دل

فراز هر مکان و لامکان شد

بخدمت از بزرگان میتوان بود

بهمت از ملایک می توان شد

بنام دوست از خود میتوان رفت

بیاد دوست بی خود می توان شد

بفکر عشقبازی دیر افتاد

دریغا عمر فیض اکثر زیان شد

 

(65)

هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید

هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید

هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد

چو شنید از ره گوش وز ره چشم چو دید

از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند

هر که از مائده عشق طعامی نچشید

تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد

هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشید

آب حیوان که خضر در ظلماتش میجست

بجز از عشق نبود این خبر از غیب رسید

غیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاع

مردم چشم و دل اهل بصیرت نگزید

هر که در بحر غم عشق فرو شد چون فیض

نه بکس نی ز کسی زهد فروشد نه خرید

 

(66)

یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد

آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می کرد

یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی

عالمی کسب خرد زان دل دانا می کرد

اختیار از کف من برد کنون معشوقی

که بدل گاه گره می زد و گه وا می کرد

تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره

آنکه صید من دل خسته تمنا می کرد

برد از دست من امروز متاع دل و دین

رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می کرد

گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا

آنکه از دفتر دینم ورقی وا می کرد

گو بیا حالی و بر گریه من فاش بخند

که پس پرده ام از پیش تماشا می کرد

بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود

دل که گاهی هوس زلف چلیپا می کرد

ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر

جاش خوش باد که از دور تماشا می کرد

دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست

روز و شب ورد «متی اخرج منها» می کرد

آخر الامر بگرداب بلا تن در داد

آنکه با ترس نظر بر لب دریا می کرد

بت پرستید و برهمن شد و زنار ببست

رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد

 

 


 

شماره های پیشین این مجموعه:

شماره اول  -  شماره دوم  -  شماره سوم


 

[ این مجموعه، اختصاصی "میثاق" می باشد. در صورت انتشار در سایر منابع ذکر منبع فراموش نشود. ]   /   «التماس دعا»

شعر