Skip to main content
فیض کاشانی

منتخب اشعار فیض کاشانی (8)

شماره هشتم از این مجموعه با ادامه منتخب غزلیات علامه فیض کاشانی (ره) تقدیم به شما. امید است در کنار بهره گیری از زیبایی نهفته در این سخنان، آن را وسیله اصلاح نفس نیز بدانیم.

 

(127)

گرفتم ملک جان الحمدلله

گذشتم از جهان الحمدلله

چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک

شدم تا جان جان الحمدلله

مکان را درنوردیدم بهمت

شدم تا لامکان الحمدلله

برون کردم سر از عالم نهادم

قدم بر آسمان الحمدلله

ز مهر فانیان دل برگرفتم

شدم از باقیان الحمدلله

ز محکومان بریدم رو نهادم

سوی آن حکمران الحمدلله

ز چاه طبع یوسف وار رفتم

بسوی مصر جان الحمدلله

ز خوف عقل یونس وار جستم

بصحرای عیان الحمدلله

ز بود فیض و نابودش برستم

نه این ماند و نه آن الحمدلله

 

(128)

ندارم خان و مانی حسبی الله

نخواهم آب و نانی حسبی الله

من از کون و مکان بیزار گشتم

شدم در لامکانی حسبی الله

جهان را خط بیزاری کشیدم

چو خود گشتم جهانی حسبی الله

ببستی طرفی از جان و نه از دل

نه دل خواهم نه جانی حسبی الله

مرا جانان پسند آمد نخواهم

نه اینی و نه آنی حسبی الله

نمیگیرم چو در دست من آمد

بموی او جهانی حسبی الله

در این آتش خوشم رضوان میارا

برای من جنانی حسبی الله

نعیم آتش عشقش مرا بس

بهشت جاودانی حسبی الله

چو یار آمد ز در خاموش شو فیض

عیان شد هر بیانی حسبی الله

 

(129)

یا من هو اقرب بی من حبل وریدی

فی حبک فارقت قریبی و بعیدی

کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار

زانروی که قفل دل ما را تو کلیدی

من سافر لابد له زاد بلاغ

الا سفری عندک زادی و مزیدی

انعامک قدتم و احسانک قدغم

عصیانک یارب بنا غیر سدیدی

ان نحن عصینا فیه معترفونا

غفرانک یارب لنا غیر بعیدی

تو دوختی آن را که بیهوده بریدیم

هم دوخته بیهده ما تو دریدی

چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد

خواهش بتو دادیم کن آنرا که مزیدی

زیر قدم تو شد خاک سر فیض

تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی

 

(130)

از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی

وز نور شمع لم یزل این دیده ها بیناستی

مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکیان

از مستی ما غلغلی در گنبد میناستی

از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک

فریاد لا علم لنا در عالم بالاستی

از باده روز الست گشتند جانها جمله مست

لیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستی

از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما

زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی

ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان

کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی

از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما

زان بوی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی

طاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیم

چنگال استمساک ما در عروه وثقاستی

عهدی که با او بسته ایم روز ازل نشکسته ایم

آن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستی

گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال

از لیت قومی یعلمون در جان ما غوغاستی

مقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببر

چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی

 

(131)

ز تو کی توان جدائی چو تو هست و بود مائی

تو چو هست و بود مائی ز تو کی توان جدائی

دل خلق میربائی بکرشمهای پنهان

بکرشمهای پنهان دل خلق میربائی

مه روی اگر نمائی زجهان اثر نماند

ز جهان اثر نماند مه روی اگر نمائی

خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید

دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی

چه شود اگر درآئی بدل شکسته من

بدل شکسته من چه شود اگر درآئی

بخیال اگر درآئی چو تو در جهان نگنجی

چو تو در جهان نگنجی بخیال کی درآئی

ز تو میکنم گدائی چو تراست پادشاهی

چو تراست پادشاهی ز تو میکنم گدائی

چو تو منبع عطائی ز تو فیض فیض جوید

ز تو فیض فیض جوید چو تو منبع عطائی

 

(132)

سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی

با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی

دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته تر

در دل خسته ام بجز خار جفا نمیکنی

گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر

جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی

آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت

سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی

خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد

جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی

فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکرده ای

وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی

 

(133)

حور ارچه دارد دلبری اما تو چیزی دیگری

داند پری افسونگری اما تو چیزی دیگری

مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا

حور ار چه شد غرق حیا اما تو چیز دیگری

بس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشید

بس چشم گردون حسن دید اما تو چیز دیگری

بس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقن

شد فتنه هر مرد و زن اما تو چیز دیگری

بس زلف مشکین دیده ام بس سیب سیمین دیده ام

بس شور و شیرین دیده ام اما تو چیز دیگری

خورشید رویان دیده ام زنجیر مویان دیده ام

رشک نکویان دیده ام اما تو چیز دیگری

بس روی زیبا دیده ام بس قد و بالا دیده ام

بس مهر سیما دیده ام اما تو چیز دیگری

بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست

عشوه ده طناز هست اما تو چیز دیگری

بس روی گلگون دیده ام بس قد موزون دیده ام

بس صنع بیچون دیده ام اما تو چیز دیگری

شیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بیز هست

وز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگری

فیض ارچه درها سفته اند اشعار نیکو گفته اند

صاحبدلان پذرفته اند اما تو چیز دیگری

 

(134)

بکوش ایجان خدا را بنده باشی

برین در همچو خاک افکنده باشی

جهان ظلمت فنا آب حیاتست

بنوش این آب تا پاینده باشی

بجد و جهد میجو تا بیابی

اگر جوینده یابنده باشی

نتابد بر دلت نور هدایت

تو تا از کبر و کین آکنده باشی

ترا رسم خداوندی نزیبد

بزیب بندگی زیبنده باشی

نشاید بندگی با خود پرستی

ز خود تا نگذری کی بنده باشی

ز دیده اشک می افشان و میسوز

که تا چون شمع افروزنده باشی

بدلسوزی و سربازی و خنده

توانی شمع سان پاینده باشی

بآب معرفت گر پروری جان

بمیرد هر دلی تو زنده باشی

ندارد قیمتی جز زنده عشق

بعشق ارزنده ارزنده باشی

هم اینجا در بهشت جاودانی

اگر دل را زدنیا کنده باشی

ز زیب این جهان گر برکنی دل

بزیب آن جهان زیبنده باشی

در اینجا گر بحال خود بگرئی

در آنجا در خوشی و خنده باشی

جهان را جان توانی شد بدانش

چرا از جاهلی خر بنده باشی

توانی خواجه کونین گردید

اگر ای فیض حق را بنده باشی

 

(135)

دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی

در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی

چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی

بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی

بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی

بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن

ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی

چه چشمت گشت از او بینا و شد سرمست از آن صهبا

قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی

جهان را جان شوی آنگه شوی اقلیم جان را سر

شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی

شود عرش از برایت فرش و گردد جسم بهرت جان

شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی

شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی

چه فیض از ماسوای حق نه این بینی نه آن بینی

 

(136)

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی

گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی

گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی

گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی

گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم

گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی

گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم

گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی

گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم

گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی

گفتم جفات تا کی گفتا همیشه باشد

از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی

گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد

گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن

جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی

گفتم بکام وصلت خواهم رسید روزی

گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی

خود را اگر نه بینی از وصل گل بچینی

کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی

 

(137)

ای شاهد شاهدان کجائی

وی آب رخ بتان کجائی

ای جان هر آنچه در جهانست

وز تو روشن جهان کجائی

ای هیچ مکان ز تو تهی نه

وی پر ز تو لامکان کجائی

ای چشم و چراغ عالم دل

ای جان جهان و جان کجائی

من تاب فراق تو ندارم

ای از نظرم نهان کجائی

ای کام دل شکسته من

وی آرزوی روان کجائی

دیدار بکس نمی نمائی

ای در همه جا عیان کجائی

بیروی تو دل بود فسرده

ای گرمی عاشقان کجائی

از فیض تو سوخت فیض دلرا

او را تو میان جان کجائی

 

(138)

بیا ساقی بده جامی از آن می

که جان عاشقان از وی بود حی

از آن می کآورد جان در تن من

کند یک جرعه اش لا شیء را شیء

اگر زاهد کشد در رقص آید

بخاک مرده گر ریزی شود حی

از آن می کز فروغش شب شود روز

سیه دل را کند خورشید بی فی

مئی کز من مرا بخشد خلاصی

سراپایم شود فانی از آن می

بیا ساقی مرا از خویش برهان

مگر طرفی ببندم از خود وی

نه تاب وصل او دارم نه هجران

نه با وی می توان بودن نه بی وی

بیا می ده مرا از خویش بستان

مگو چون و مگو چند و مگو کی

پیاپی ده که عشق آندم گواراست

که در کف جام می آرد پیاپی

مکن داغم مگو کی، دمبدم ده

دل مستان ندارد طاقت وی

چه می پائی بده ساقی شرابی

چه میخواری قفا مطرب بزن نی

بیا مطرب بزن بر تار دستی

بیا ساقی بده جامی پر از می

بده ساقی شرابی از بط و خم

بزن مطرب نوای بر بط و نی

میفکن عیش فصلی را بفصلی

ز کف مگذار می در بهمن و دی

بهاری کن سراسر عمر را فیض

ز روی ساقی و جام پیاپی

 

(139)

گهی نان را فدای جان فرستی

گهی جان را فدای نان فرستی

گهی دل را دهی ذوق عبادت

که تا جان را بر جانان فرستی

کنی گه جان و دلرا خادم تن

پی نانشان باین و آن فرستی

یکی را از می عشقت کنی مست

یکی را تره و بریان فرستی

یکی را جا دهی در صدر جنت

یکی سوی چه نیران فرستی

کنی به درد دشمن را بدرمان

ز دردت دوست را درمان فرستی

بباری بر سر این برف و باران

بسوی کشت آن باران فرستی

یکی را مست گردانی ببازار

یکی را ساغری پنهان فرستی

خلاصی گه دهی تن را ز طوفان

ببحر جان گهی طوفان فرستی

جزای طاعت آن خواهم که جان را

کنی مست و سوی جانان فرستی

سزای معصیت خواهم که در دل

ز دردت آتش سوزان فرستی

جواب مولویست این فیض کو گفت

اگر درد مرا درمان فرستی

 

(140)

اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی

شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی

نبی شدن نشود زانکه شد نبوت ختم

ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی

عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار

بپوش جامه تقوی چه مصطفی چه علی

نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن

که در حضور جماعت کنی مکن دغلی

گناهی ار بکنی زود توبه کن وا ره

بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی

اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار

ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی

چه اقتدا به نبیی و علی و آل کنی

شود دل تو منور بنور لم یزلی

دلت چه گشت منور بکش شراب طهور

ز ساغر «وسقاهم » ز باده ازلی

شوی چه مست از آن باده روی یار نکو

بکوش فیض که این شیوه را ز کف ننهی

 

(141)

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید

درون بوته اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی

ز خویش پرده افکن که کشف راز کنی

عروج بر فلک سروری توانی کرد

بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی

میانه گر بتوانی گزید در اخلاق

ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی

چه شاه را حقیقت نموده اند ترا

هزار حیف اگر روی در مجاز کنی

توانی آنکه یکی از مقربان گردی

دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی

در عمل بگشا بر امل که می ترسم

در امل بلقای اجل فراز کنی

برای آخرت ار توشه بدست آری

بگور چون روی آسوده پا دراز کنی

ببندی ار در لذات این جهان بر خود

بروی خویش دری از بهشت باز کنی

اگر ز هر دو جهان بگذری بحق برسی

ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی

گهی بعروه وثقای حق رسد دستت

که از متابعت باطل احتراز کنی

در حقایق اشیا شود بروی تو باز

در مجاز بروی خود ار فراز کنی

تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند

که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی

چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

 

(142)

تو های و هوی مستانرا چه دانی

تو شور می پرستانرا چه دانی

درآ در بحر عشق ای قطره گم شو

توئی تا قطره عمان را چه دانی

بگوشت میرسد زان لب حدیثی

تو آن سرچشمه جان را چه دانی

تو را چون بهره ای از معرفت نیست

رموز اهل عرفان را چه دانی

بدربانان نداری آشنائی

تو لطف و قهر سلطان را چه دانی

چه از هجران جانانت خبر نیست

تو قدر وصل جانان را چه دانی

تو را صبح وطن چون رفت از یاد

غم شام غریبان را چه دانی

شراری در دلت از عشق چون نیست

تو آتشهای پنهان را چه دانی

یکی سنگی فتاده بر لب جو

تو قدر آب حیوان را چه دانی

بغیر عیش تن عیشی نکردی

نعیم عالم جان را چه دانی

نخوردی دردئی از باده عشق

صفای صاف نوشان را چه دانی

ز عشق و عاشقی نامی شنیدی

تو شور عشق بازان را چه دانی

ز درد سر ندانی درد دل را

تو ذوق درد پنهان را چه دانی

نداری تابش خورشید گردون

تو آن خورشید گردون را چه دانی

دل از دستت نگاری میرباید

نگارنده نگاران را چه دانی

سرت پر شور میدارد دهانی

تو کان این نمکدان را چه دانی

ازین تا نگذری کی دانی آنرا

ازین نگذشته آن را چه دانی

تو را جز درد درمان نیست لیکن

چه دردت نیست درمان را چه دانی

حدیثی زان دهان نشنیدی ای فیض

تو شور شکرستان را چه دانی

 

 (143)

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی بمن خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه های شوخ خود را چه بغمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چه نقاب برگشودی

دو جهان بهم برآمد چه بزلف تاب دادی

در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکوة حسنت

بمن فقیر و مسکین غم بی حساب دادی

همه سر خوش از وصالت من حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

 

 


 

شماره های پیشین این مجموعه:

شماره اول  -  شماره دوم  -  شماره سوم  -  شماره چهارم  -  شماره پنجم  -  شماره ششم  -  شماره هفتم


 

[ این مجموعه، اختصاصی "میثاق" می باشد. در صورت انتشار در سایر منابع ذکر منبع فراموش نشود. ]   /   «التماس دعا»

شعر