Skip to main content
فیض کاشانی

منتخب اشعار فیض کاشانی (6)

شماره ششم از این مجموعه با ادامه منتخب غزلیات علامه فیض کاشانی (ره) تقدیم به شما. امید است در کنار بهره گیری از زیبایی نهفته در این سخنان، آن را وسیله اصلاح نفس نیز بدانیم.

 

(87)

منزلگه یار است دل مأوای دلدارست دل

از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل

جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن

در بارگاه قدس جان پیوسته در کار است دل

گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان

از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل

از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد

از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل

تا روی او را دیده ام محراب جان ابروی اوست

تا چشم او را دیده ام پیوسته بیمار است دل

گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود

تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل

طرز خرام قامتش یاد از قیامت می دهد

جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل

بر دور شمع روی او پروانه دل بی شمار

در تار زلفش موبمو گم گشته بسیار است دل

از روی او در آتشم از موی او در دود و آه

از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل

تا در دل من جا گرفت عشقش بدل مأوا گرفت

کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل

گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلا

گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل

دل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جان

زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل

 

(88)

نشود کام بر دل ما رام

پس بناکام بگذریم از کام

چون که آرام میبرند آخر

ما نگیریم از نخست آرام

عیش بیغش بکام دل چون نیست

ما بسازیم با بلا ناکام

آنکه را نیست پختگی روزی

گر بسوزد که ماند آخر خام

جاهلان نامها بر آورره

عاقلان کرده خویش را گمنام

عاقلان را چه کار با نامست

چکند جاهل ار ندارد نام

کوری چشم جاهلان ساقی

باده جهل سوز ده دو سه جام

تا چه سرخوش شویم زان باده

بر سر خود نهیم اول گام

بگذریم از سر هوا و هوس

عیش بر خویشتن کنیم حرام

نفس را با هوا زنیم بدار

دیو را با هوس کنیم بدام

سالک راه حق نخواهد عیش

عاشق روی حق نجوید کام

بیدلان را مجال عیش کجا

سالکان را بره چه جای مقام

دام روح است این سرای غرور

مرغ را آشیان نگردد رام

خویش را وقف کوی حق سازیم

مقصد صدق حق کنیم مقام

بهره از لقای حق ببریم

پیشتر از قیام روز قیام

نیست آنرا که حق شناس بود

جز بخلوت سرای حق آرام

ای صبا چون بعاشقان برسی

برسان از زبان فیض سلام

 

(89)

وقت آنست که جوینده اسرار شویم

بگذاریم تن کار و دل کار شویم

روح را پاک برآریم ز آلایش تن

پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم

چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم

بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم

عشق را کاش بدانیم کدامست دکان

تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم

جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم

قابل مرحمت یک نظر یار شویم

گره دل نگشاید بسر انگشت خرد

کار عشقست بیا از پی این کار شویم

علم و تقوی و عبادت همه مستی آرد

جرعه کو ز می عشق که هشیار شویم

افسر عشق پی زیور جان دست آریم

تا بکی در پی آرایش دستار شویم

آتش عشق درین پرده ناموس زنیم

هر چه هستیم بر خلق نمودار شویم

بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم

به از آنست که در پرده پندار شویم

فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم

از پی مائده عشق به بازار شویم

چند چندان بت عیار فریبد ما را

خیز تا رهزن هر جا بت عیار شویم

گر ز آزادگرانان بدر آئیم از پای

به از آنست که خود بر سر بازار شویم

شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید

چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم

 

(90)

از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم

هر دو با هم زاده ایم از دهر با هم توامیم

هر دو از پستان فطرت شیر با هم خورده ایم

یک صدف پرورده ما را هر دو در یک بمیم

میدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل

چشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیم

جان ما را اتحادی هست با سلطان عشق

نیستیم از هم جدا هرگز همیشه با همیم

در حریم دوست ما را نیز چون او بار هست

هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرمیم

میرساند عشق ما را تا جناب کبریا

گر چه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیم

روز اول گر ملک از سایه ما میرمید

ما کنون از نارسیهای ملایک در همیم

در خم قتلست ما را گر فلک از کجروی

پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خمیم

در ازل شیر غم از پستان مادر خورده ایم

ما چه غم داریم از غم دست پرورد غمیم

کهنه غربال فلک گر بر سر ما ریخت غم

بر سر خاک غم اکنون یکدو دم در ماتمیم

هست ما را مختلف احوال در سیر و سلوک

که ز هر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیم

گاه بر فوق سمواتیم و گه بر روی خاک

گاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیم

عاشقان را نطق و خاموشی بدست خویش نیست

ما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیم

گر بنطق آئیم پیش از وقت چون روح اللهیم

ور خمش باشیم هنگام سخن چون مریمیم

چون گشاد سینه را پیوند با غم کرده اند

ما بهم پیوسته با غم چون دو حرف مدغمیم

راز دل را بر زبان ای فیض آوردن خطاست

گوشها گویند پنهان ما کی اینرا محرمیم

 

(91)

خیز تا زین خاکدان بیرون رویم

زین سرای مردگان بیرون رویم

زنده گردیم از حیات جاودان

زینجهان جان ستان بیرون رویم

راست از هم صحبتیهای کجان

همچو تیری از کمان بیرون رویم

تا شویم الا بما شاء را محیط

زین محیط آسمان بیرون رویم

گوهر بحر یقین آید بکف

گر ز صحرای گمان بیرون رویم

بی نشان از بی نشان آگه شویم

بی نشان گر از نشان بیرون رویم

خیز تا بر موطن اصلی رسیم

از مقام سالکان بیرون رویم

خیز تا از مغز جان روغن کشیم

پس ز روغن شعله سان بیرون رویم

در بلا و در ولا قربان شویم

از تن و جان و جهان بیرون رویم

فیض تا چند از مکان و لامکان

از مکان و لامکان بیرون رویم

 

(92)

دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم

بند بر بند من افزاید و من آزادم

عید قربان من آندم که فدای تو شوم

عید نوروز که آئی بمبارکبادم

یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید

کاش صد جان دگر بر سر آن میدادم

مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر

کرد پروازی و در دام بلا افتادم

گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای

نرسی گر تو بجائی نرسد فریادم

آهی از سر دهم از پای درآرد آهم

گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم

زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است

بیستونیست فراق تو و من فرهادم

یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری

لیکن ای دوست تو هرگز نروی از یادم

میشوم پیر و جوان میشوم در سر عشق

بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم

گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم

گاه آباد و ز معماری تو آبادم

داد از تو بتو آرم که نباشد جایز

فیض را این که به بیگانه رساند دادم

این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

 

(93)

گر دل بعشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم

چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود

چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم

یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم

دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم

درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم

عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم

خیل ترا قوة دهم جند ترا نصرت دهم

بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم

چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم

تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم

فیض این جواب آن غزل از شعر مولانا که گفت

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

 

(94)

باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم

مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم

کوزه گران چو عاقبت از سر من سبو کنند

بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم

بوئی از آن شراب اگر وقت نماز بشنوم

رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنم

چیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آن

مست خدای چون شوم کار خدا نکو کنم

گر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکست

باده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنم

باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا

غوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنم

سر چو ز می تهی شود نیست بجز کدوی خشک

من بیکی کدوی می چاره این کدو کنم

گر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیم

گر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنم

کفتر مست او منم بر سر دست او منم

زان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنم

در ازلم شراب داد جام الست ناب داد

باز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنم

گر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدم

زخم هزار ساله را در نفسی رفو کنم

سرنکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهان

پشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنم

چند بهر جهة دوم سخره این و آن شوم

سوی حبیب خود روم روی بروی او کنم

بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند

فیض بیا ز قهر او روی بلطف او کنم

 

(95)

من آن نیم که توانم ز تو جدا باشم

جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم

بغیر سایه لطف تو جای دیگر هست

جدا اگر ز تو باشم بگو کجا باشم

خدای را مپسند ای تو زندگانی من

که یک نفس بفراق تو مبتلا باشم

جدا ز تو زیم ار من تنی بوم بیجان

وگر بیاد تو میرم ابوالبقا باشم

برای تو زیم و در ره تو میمیرم

ترا نباشم اگر من بگو کرا باشم

بآسمان برسم گر ترا زمین گردم

سر شهانم اگر من ترا گدا باشم

ترا نه بیند اگر چشم من چکار آید

فدای تو نشوم در جهان چرا باشم

اگر ندای تعال تو نشنود گوشم

بدوش حامل گوش چنین چرا باشم

چو پای من نرود در ره تو گو بشکن

ترا چه نیست چه در بند دست و پا باشم

خموش فیض که هر بد که بر سرم آید

بود سزای من و من سزای آن باشم

 

(96)

دردا که درین راه بسی رنج کشیدیم

بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم

قومی که ره راست گزیدند و رسیدند

ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم

آن قوم گر آرام گذشتند گذشتند

ما در پی آرام همه عمر طپیدیم

گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست

طی شد همه عمر بمقصد نرسیدیم

گفتند ز خود تا زهی ره نشود طی

جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم

بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود

بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم

هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم

حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم

زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید

تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم

 

(97)

تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم

آن کو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم

کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل

از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم

دیدم جهان را سربسر چیدم ثمر از هر شجر

گشتم گدای در بدر تا عاقبت سلطان شدم

در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری

در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم

تن در بلا بگداختم تا کار جان را ساختم

از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم

مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل

دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم

رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی

خود را ز خود کردم تهی جسم جهان را جان شدم

خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم

سر در ره او باختم سردار سربازان شدم

یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی

هرکس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم

زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو

شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم

بودم ز مهرش ذره بودم ز بحرش قطره

خورشید بس تابان شدم دریای بی پایان شدم

ای فیض بس بالا دوی لاف از منی تا کی زنی

دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم

 

(98)

خویشتن را در هوا کردیم گم

جاده در راه خدا کردیم گم

از عدم ما تا باقلیم وجود

آمدیم و راه را کردیم گم

منزل و مقصود و راه و راه رو

جمله را در ابتدا کردیم گم

سالک و مسلوک و مسلوک الیه

جمله ما بودیم و ما کردیم گم

هر چه ما را بود ز اجناس و نقود

جمله را در راهها کردیم گم

ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه

گه اول خویش را کردیم گم

بر در شه چون عطاجویان شدیم

شاه را اندر عطا کردیم گم

کس نمیداند که چون شد کار ما

خود چه بود و این چرا کردیم گم

نیست پیدا کاخر این کار چیست

ز ابتدا تا انتها کردیم گم

گشت پنهان طرز جستجوی ما

هر چرا ما جابجا کردیم گم

بگذریم از جستجو و گفتگو

چونکه ما سررشته را کردیم گم

گفتها بر جسته ها شد پردها

جستها در گفتها کردیم گم

فیض را جان رفت در سودای او

عمر در اندیشها کردیم گم

یافتیم آخر درون خویشتن

هر چرا در هر کجا کردیم گم

 

(99)

کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم

کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم

کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم

فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پخته

مشتی از این خامان خشک در بوته سودا نهم

سرمست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا

وآنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم

آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان

بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم

زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم

از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم

یارب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود

تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم

 

(100)

هر رنج که میرسد بجانم

از خود رسدم اگر بدانم

از هیچکسم شکایتی نیست

از خویش بخویش در فغانم

بر من از من غمست و محنت

از بود و نبود خود بجانم

درد دل من ز غیر من نیست

خود درد دل و بلای جانم

خود سدره سلوک خویشم

خارم که بپای خود نهادم

خار پای خودم که با خود

یک گام شدن نمیتوانم

بار دوش خودم که بر خود

پیوسته چو با خودم گرانم

از خویش اگر خلاص گردم

آن کو درو هم ناید آنم

چون فیض ز خویش اگر رهیدم

فرمان ده هفت آسمانم

 

(101)

ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیم

وین درد خویش را ز در او دوا کنیم

امید بگسلیم ز بیگانگان تمام

زین پس دگر معامله با آشنا کنیم

سر در نهیم در ره او هر چه باد باد

تن در دهیم و هر چه رسد مرجفا کنیم

چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریم

از دشمن حسود شکایت چرا کنیم

او هر چه میکند چه صوابست و محض خیر

پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم

چون امر و نهی او همه نهی صلاح ماست

فاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیم

فرمانبریم گفته حق را ز جان و دل

هر چه آن نکرده ایم ازین پس قضا کنیم

آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود

هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم

بیهوده است خوردن غم بهر قوة هیچ

شادی بیا ز دل گره غصه وا کنیم

تغییر حکم چون سخط ما نمیکند

کوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیم

راضی شویم حکم قضای قدیم را

چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم

بر کارها چو بند مشیت نهاد حق

ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم

از خویش میکشیم جفائی که میکشیم

بر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیم

ای فیض گفته تو همه محض حکمت است

کوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم

 

(102)

ای دل بیا که بر در میخانه جا کنیم

وان مستی که فوت شد از ما قضا کنیم

تا کی ز زهد خشک گرانان صومعه

خود را سبک کنیم و دل از قصه وا کنیم

چندی میان اهل صفا صاف می کشیم

خود را بطور صاف کشان آشنا کنیم

گر صاف می بما ندهند اهل میکده

ما درد خود بدردی ساغر دوا کنیم

ساقی بیار می که بدل غصه شد گره

شاید بمی ز دل گره غصه وا کنیم

بیخود شویم یک نفس از جام وصل دوست

تا دردهای خویش یکایک دوا کنیم

در هم دریم پرده ناموس و ننگ را

زین طاعت ریائی خود را رها کنیم

ناموس و ننگ را بمی ارغوان دهیم

در دست عشق توبه ز زهد ریا کنیم

فیض از شراب عشق اگر جرعه ای کشیم

در راه دوست هم دل و هم جان فدا کنیم

 

(103)

ای خدا این درد را درمان مکن

عاشقان را بیسر و سامان مکن

درد عشق تو دوای جان ماست

جز بدردت درد ما درمان مکن

از غم خود جان ما را تازه دار

جز بغم دلهای ما شادان مکن

خان و مان ما غم تو بس بود

خان مانی بهر بی سامان مکن

زآب دیده باغ دل سر سبز دار

چشمه این باغ را ویران مکن

باده عشقت ز مستان وامگیر

مست را مخمور و سرگران مکن

از «سقا هم ربهم » جامی بده

تشنه را ممنوع از احسان مکن

شربت وصلت ز بیماران عشق

وامگیر و خسته را بیجان مکن

رشته جانرا بعشق خود ببند

جان ما جز در غمت نالان مکن

مستمر دار آن عنایتهای شب

روز وصل فیض را هجران مکن

 

(104)

چشم جان را ضیاست این دیوان

گل باغ خداست این دیوان

رنگ جانان و بوی جان دارد

گلستان این لقاست این دیوان

دل و جانرا دهد حیات ابد

نوش آب بقاست این دیوان

اهل دل زین قدح قدح نوشند

شربت جانفزاست این دیوان

در معانیش حق توان دیدن

آینه حق نماست این دیوان

کل اسرار اندرو بسیار

چمن دلگشاست این دیوان

الصلا طالبان راه خدا

سوی حق رهنماست این دیوان

مژده باد اهل درد را بدوا

دردها را دواست این دیوان

هر که دارد هوای مستی حق

می صاف خداست این دیوان

میرساند بمنزل مقصود

سالکان را سزاست این دیوان

صاحب قال راست علم رسوم

صاحب حال راست این دیوان

آب حیوان خضر در ظلمات

آب حیوان ماست این دیوان

میکشد سوی عشق و عشق بحق

معدن جذبهاست این دیوان

ای که پیمان ننگ و ناموسی

این مرض را شفاست این دیوان

روز و شب ورد جان و دل کن فیض

حمد و شکر خداست این دیوان

 

(105)

ذره درد بر آن مایه درمان بردن

به ز کوه حسناتست بمیزان بردن

ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی

به ز صد ساله نمازست بپایان بردن

یک طوافی بسر کوی ولی اللهی

به ز صد حج قبولست بدیوان بردن

تا توانی اگر از غم دگران برهانی

به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن

بردن غم ز دل خسته دلی در میزان

به ز سوم رمضانست بشعبان بردن

یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری

به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن

به ز آزادی صد بنده فرمان بردار

حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن

دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد

به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن

نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود

به ز اشکستن کفار و اسیران بردن

خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره

خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن

سر تسلیم بنه هر چه بگوید بشنو

از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن

دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش

گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن

 

(106)

الهی ز عصیان مرا پاک کن

در اعمال شایسته چالاک کن

چو آبی بسر ریزم از بهر غسل

دلم را چو اعضای تن پاک کن

هجوم شیاطین ز دل دور دار

قرین دلم خیل املاک کن

شراب طهوری بکامم رسان

سراپای جان را طربناک کن

کند شاد اگر سازدم العیاذ

پشیمانیم بخش و غمناک کن

بگریان مرا در غم آخرت

ازین درد آهم بر افلاک کن

ز خوفت بخون دلم ده وضو

ز احداث باطن دلم پاک کن

بریزان ز من اشک تا اشک هست

چو آبم نماند مرا خاک کن

و قلبی ففزعه عمن سواک

دهانم بذکراک مسواک کن

بعصیان سراپای آلوده ام

سراپا ز آلودگی پاک کن

چو پاکیزه گردد ز لوث گنه

دلم آینه صاف ادراک کن

دلم را بده عزم بر بندگی

نه چون بیغمانم هوسناک کن

بخاک درت گر نیارم سجود

مکافات آن بر سرم خاک کن

دلم را ز پندار دانش بشوی

بجان قایل ماعرفناک کن

بعجب عمل مبتلایم مساز

زبان ناطق ماعبدناک کن

نگه دارم از شر آفات نفس

بتلبیس ابلیس دراک کن

نشاطی بده در عبادت مرا

دل لشکر دیو غمناک کن

بحشرم بده نامه در دست راست

ز هولم در آنروز بی باک کن

ز یمن ولای علی فیض را

قرین مکرم به لولاک کن

 

 


 

شماره های پیشین این مجموعه:

شماره اول  -  شماره دوم  -  شماره سوم  -  شماره چهارم  -  شماره پنجم


 

[ این مجموعه، اختصاصی "میثاق" می باشد. در صورت انتشار در سایر منابع ذکر منبع فراموش نشود. ]   /   «التماس دعا»

شعر